سه‌شنبه، مهر ۰۴، ۱۳۹۱

نخستین تعهد خارجی برای منتخب پنجاه و هفتم

کاخ سفید، محل اقامت و دفتر کار رییس جمهور ایالات متحده امریکا
کمتر از شش هفته به پنجاه و هفتمین انتخابات ریاست‌جمهوری ایالات متحده امریکا باقی مانده است. انتخاباتی که اگرچه برای بیشتر شهروندان این کشور بر موضوعات اقتصادی متمرکز است، اما امریکاییان ایرانی تبار علاوه بر دغدغه هایی که به عنوان شهروندان امریکا در این انتخاب دارند، موضوع مهم دیگری نیز که تحولات نه چندان خوشایند پیرامون مناقشه اتمی ایران است، بر دغدغه های آنان افزوده است. با اینکه بسیاری از کارشناسان سیاسی رای ایرانیان مقیم این کشور را به دلیل جمعیت پایین و یا عدم مشارکت گسترده ایشان در انتخابات ریاست جمهوری تاثیر گذار نمی‌دانند. اما موضوعی که امروز دغدغه آنهاست، شاید سرنوشت انتخابات پنجاه و هفتم را تحت تاثیر بگذارد.
 
نظام مردمسالاری ایالات متحده امریکا یکی از شفاف‌ترین دموکراسی‌های جهانی است که الگوی مشخصی از نقد و نظر و دعوت همگانی برای تفکر درباره برنامه‌های نامزدهای انتخاباتی را برای مدت طولانی در خود نهفته‌دارد. برخلاف انتخابات در کشور ما ایران که آشنایی مردم و در واقع صاحبان اصلی قدرت که قرار است با انتخاب خود توان بهره‌مندی از این قدرت را برای مدت محدود در اختیار فرد و یا تیمی به نمایندگی یک فرد -به فرض محال برگزاری آزادانه و بدون تقلب انتخابات در ایران- قرار دهند، به مدت زمان کوتاه تبلیغات انتخاباتی آن هم در کمتر از یک هفته محدود می شود.
امریکایی‌ها در حالی که به واسطه استیلای گاه خوشایند و گاه ناخوشایند دو حزب عمده دموکرات و جمهوری‌خواه در انتخاب خود از یک پیش فرض ضمنی نسبت به سابقه عملکرد این احزاب برخوردارند، از سوی دیگر برای نزدیک به یک سال گذشته در جریان برگزاری رقابت های مقدماتی و درون حزبی برای رسیدن به ششم نوامبر به نقد و بررسی برنامه کاندیدهای هر دو حزب، نقد و دفاع از عملکرد حزب حاکم و در نهایت شناخت صحیح‌تر از آنچه در روز انتخابات بر‌می‌گزینند دست می‌یابند.
با اینکه برخی کارشناسان علوم اجتماعی و جامعه شناسی سیاسی معتقدند که بروز بحران دموکراسی در ایالات متحده امریکا بر اساس دخالت کارتل‌های عمده اقتصادی و توانمندی ثروتمندان در استفاده از ابزار اطلاع رسانی و رسانه‌ها برای غالب کردن برگزیده خود به مردم به عنوان رای نهایی آنها و تاثیرگذاری بر روند شناخت صحیح اجتماعی به یک خطر جدی برای حفظ و ثبات دموکراسی حقیقی محسوب می شود، اما به شخصه اعتقاد دارم که علی الرغم همه هزینه‌ها و تاثیرگذاری رسانه‌ها، قابلیت شناخت اجتماعی جامعه در کنار رشد روزافزون روش‌های متنوع تبلیغاتی و گسترش رسانه‌ها، رشد داشته است و تحمیق مردم برای رسیدن به خواسته‌های سیاسی به روش های تبلیغاتی به سادگی آنچه پیش از این بود، نیست.
مردم ایالات متحده امریکا باردیگر در آستانه واگذاری اجاره چهارساله ساختمانی با نمای سفید در قلب واشنگتن دی سی به مردی هستند که بی شک در عرصه مناسبات بین المللی مرد شماره یک دنیا محسوب خواهد شد. آقای رئیس جمهوری که مجموعه رفتارها و تصمیمات او نه تنها زندگی نزدیک به 310 میلیون امریکایی را تحت تاثیر قرار خواهد داد، بلکه بی شک زندگی میلیون‌ها میلیون انسان دیگر در دیگر نقاط جهان نیز به تصمیماتی بسته است که او با امضای خود، آنها را به قانون تبدیل می کند.
بی هیچ تردیدی رییس جمهوری آینده آمریکا بر زندگی هیچ کس هم که در خارج از آمریکا تاثیر نداشته باشد، در زندگی 75 میلیون ایرانی ساکن در جنوب غرب آسیا تاثیر خواهد داشت. دیر یا زود، مردی که منتخب کارزار پنجاه و هفتم است، باید درباره آنکه می‌خواهد چگونه با برنامه اتمی جمهوری اسلامی -که به نحو فزاینده‌ای دنیا را با نگرانی روبرو کرده است- مواجهه کند، تصمیم بگیرد. تصمیمی که بی‌گمان مشاورین بسیاری در اتخاذ آن نقش خواهند داشت.
چه امریکایی‌ها با دیگر پرزیدنت اوباما را برگزینند و چه رقیب جمهوری‌خواه او را انتخاب کنند. مسئله ایران یکی از مهمترین گره‌های سیاست خارجی ایالات متحده امریکا در آینده نزدیک خواهد بود. گره‌ای تا آن اندازه کور که از همین حالا لابی‌های موافق و مخالف در حال زورآزمایی برای گرفتن کرسی مشاوره نهایی به مرد منتخب انتخابات پنجاه و هفتم برای باز کردن آن هستند.
با آنکه پرزیدنت اوباما در گذشته سابقه پذیرش مشاوره از گروه‌هایی را دارد که با رایزنی‌های خود در راستای برقراری ارتباط بین دو دولت اقداماتی انجام دادند که با گارد بسته مقامات تمامیت خواه جمهوری اسلامی به شکست انجامید و با آنکه همین لابی‌گران موجب سردرگمی مقامات فدرال را در پشتیبانی از جنبش آزادیخواهی مردم ایران(جنبش سبز) در فردای کودتای انتخاباتی ژوئن2009 فراهم آوردند. اما اکنون باید دید آیا کسانی که به نام نمایندگی افکار عمومی ایرانیان سعی در جلوگیری از تغییر در ساختار سیاسی حاکم در ایران دارند، آیا خواهند توانست بار دیگر در قلمرو راهروهای کنگره و یا اتاق های مشاوره کاخ سفید جای خود را آنچنان که پیش از این از آن برخوردار بوده‌اند محفوظ دارند؟
دنیا در حالی به ششم نوامبر 2012 نزدیک می‌شود که جهان در آستانه التهابی جدی زمان را سپری می‌کند. در حالی که جمهوری اسلامی و دیگر حامیان بشار اسد در حال چنگ و دندان نشان دادن به دنیای غرب در خاک سوریه هستند، به زودی غربی‌ها باید نشان دهند که در تصمیم خود برای جلوگیری از دست‌یابی رژیم تهران به سلاح هسته‌ای مصمم اند.
تصمیمی که نخستین تعهد خارجی مستاجر بعدی خانه شماره 1600 خیابان پنسیلوانیا در قلب واشنگتن دی سی خواهد بود.

چهارشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۹۱

سرمایه هایی که بدیل ندارند

خبر درگذشت نورالدین ثابت ایمانی بار دیگر این دلهره را در هر ایرانی مهاجری زنده می‌کند که جای خالی این چهره های توانا، تاثیر گذار و دارای سابقه را چه کسانی در جامعه ایرانیان برون مرز پر خواهند کرد؟
سوالی که در سال های اخیر به تبع درگذشت دیگر چهره های مطرح جامعه ایرانیان برون‌مرز بارها و بارها مطرح شده است و شاید برخی وقت ها عدم پرس و جو برای پاسخ به چنین سوالی ساده تر از تقلا در یافتن پاسخ بوده است. چه سوال بی پاسخ بماند و چه درگیر جواب به آن باشیم اما موضوع حقیقتی است که به روشنی اهمیت خود را آشکار کرده است.

سی و سه سال پیش از این گروه کثیری از نخبگان و چهره های مردمی در حوزه‌های گوناگون از جمله چهره‌های نام آشنای رادیو تلویزیونی با به قدرت رسیدن حکومت ارتجاعی برآمده از فردای انقلاب 1979 ایران،مجبور به جلای وطن شدند. این چهره ها در طول کمتر از ده سال بعد، اکثرا در ایالات متحده امریکا و ابتدا در لس آنجلس و با گذر زمان بخشی از ایشان نیز در پایتخت ایالات متحده امریکا و گروهی دیگر هم در کشورهای اروپایی مشغول به استمرار فعالیت های رسانه ای خود شدند.

آنچه واضح است اینکه چهره های نامدار و توانایی چون دکتر کامبیز محمودی، ایرج گرگین، فریدون فرخزاد، فریدون فرح اندوز، احمد بهارلو، ستاره سانیچ، فرهنگ فرهی، نورالدین ثابت ایمانی، حسین فرجی، ساسان کمالی، علیرضا میبدی و ... از جمله کسانی محسوب می شدند که به عنوان چهره های مردمی و مورد قبول جامعه ایران در سال های پیدایش و شکل گیری رادیو تلویزیون ملی کشورمان در خلال دهه های 40 و 50 خورشیدی ضمن داشتن توانایی و استعداد خداداد با بهره‌گیری از موقعیت ممتاز آن زمان با تحصیل دانش فنی و تجربه قواعد عملی اداره و اجرا برای رسانه های دیداری و شنیداری توانستند کلید طلایی فتح قلب ها را به دست بیاورند و از صفحه تلویزیون ها و یا موج رادیو‌ها راهی خانه قلب ایرانیان شوند.

وقوع انقلاب در ایران و سیاست های متحجرانه حاکمان تازه به قدرت رسیده، این چهره‌ها را یکی پس از دیگری یا راهی تبعیدهایی خود‌خواسته کرد، یا به زندان انداخت و یا خانه نشین ساخت. اما آنها که چرخ روزگار سرانجام شان را به لس‌آنجلس پیوند زنده بود، با خود کوله باری از دانش، تجربه و تخصص و عشق به ادامه فعالیت هنری را به این سوی دنیا آورده بودند. کوله باری که بی هیچ اغراقی برای نزدیک به سه دهه پشتوانه کلیه فعالیت های رسانه ای قرار گرفت. از تاسیس رادیو های محلی، تلویزیون های کابلی، تلویزیون های 24 ساعته، شبکه های خبری بین المللی و رادیو ها و سایت های اینترنتی فراگیر جهانی، به زبان فارسی، همه و همه برای بیست و اندی سال به پشتوانه همین چهره های توانا و صاحب ذوق شکل گرفت چهره هایی که این روزها آرام آرام چونان سرمایه هایی بی بدیل در میان ما جا خالی می کنند. کمتر از یک سال قبل وقتی ایرج گرگین چهره در نقاب خاک کشید با خود می اندیشیدم که چه میراثی با ارزش تر از چند رادیو و تلویزیون که او در پیدایش و پرورشان نقش سازنده ایفا نمود، می توانست از او به یادگار نماند؟ اینک این روزها که شادروان ثابت ایمانی هم دیگر در میان ما نیست بیش از آن رادیو ها و تلویزیون ها به این می اندیشم که هیچ میراثی بالا تر از تربیت نیروی انسانی متخصص و کارآمد، نمی تواند باشد. آنچه این روزها با پا به سن گذاشتن چهره های سرشناس رسانه ای به عنوان نیازی غیر قابل انکار مطرح است و افسوس که شرایط چونان گذشته قابل تکرار نیست.

حقیقت اینجاست که تربیت و آموزش نیروهای برازنده ای همانند ایرج گرگین‌ها، نورالدین ثابت ایمانی‌ها و ... هزاران هزار دلار برای مردم ایران در قبل از انقلاب هزینه داشته است، هزینه ای که برای آنها با تحصیل و کسب تجربه در دانشکده ها و دستگاه های آموزشی رادیو تلویزون ملی ایران شکل پیدا کرده است و الحق والانصاف هم که آنها دین خود را به مردمی که برای ایشان متقبل این هزینه شده بودند به تمام و کمال ادا نمودند.

اما حالا شاید مهمتر از هر وقت دیگری است که به فکر آموزش و تربیت نیرو های تازه نفسی باشیم که قرار است فردای رسانه ها را اداره کنند. کسانی که باید این شهامت، خودباوری و لیاقت را داشته باشند که جای نورالدین ثابت ایمانی به ایستند به دوربین نگاه کنند و خطاب به میلیون ها فارسی زبان خبری را بخوانند که دیر یا زود خبر پیروزی و آزادی برای ملت ایران در صدر آن خواهد بود.

جمعه، شهریور ۱۰، ۱۳۹۱

آدم های خوب، آدم های خوبتر

شاید مهمترین شاخصه قابل مطالعه در جوامع مهاجر نشین (مانند جامعه ایرانیان مقیم آمریکا) الگو تناسب اجتماعی تطبیقی بین آن جامعه و جامعه مادر باشد. الگویی که به صورتی ملموس خوبی ها، بدی ها ، هدف گذاری ها و انسجام اجتماعی جامعه مادر را در شرایط منطبق با الگوی اجتماعی حاکم در کشور میزبان برای هر پژوهشگری به روشنی نمایان می کند.

از این روست که جامعه شناسان برای دست یابی به الگوی های مدل در ایران آینده بی شک نیاز مند مطالعه جامعه مهاجر ایرانی در سایر نقاط جهان هستند.
 
در هر خانواده ای هم فرزند خوب هست هم فرزند خوب تر. من شک ندارم اگر از پدر و مادر یک فرد خطا کار هم که بپرسیم، آنها فرزند خود را دوست دارند، او را به خاطر اشتباهش سرزنش می کنند و یا به اندازه خطایی که از او سر زده است مورد تنبیه قرار می دهند اما مهر قلبی خود را از او دریغ نمی کنند. به همین دلیل است که فرزند خطا کار برای والدینش خوب است و فرزندی که خطایی از او سر نمی زند خوبتر.
جامعه درست به سان یک خانواده است با این تفاوت که نقش ها و مسئولیت های ما در قبال دیگر افراد جامعه دائما در حال تغییر است و طبیعی است که هر یک از ما در مرحله ای نقش فرو دست را به عهده می گیریم و در مرحله ای دیگر نقش فرا دست را بازی می کنیم. حتی در بسیاری از مواقع این مراحل حالت موازی دارند و یا در امتداد یکدیگر قرار می گیرند.
برای مثال شما جوانی هستید که در همین جامعه مهاجر امریکایی برای انجام یکی از مراحل مربوط به اقامت خود به وکیل مهاجرت مراجعه می کنید، پس در قبال وکیل شما نقش فرودست را دارید. در حالی که در همان دفتر وکیل، دوستی به شما تلفن می کند و از شما آدرس محلی را می پرسد که پیش از این در آن محل بوده اید و شما پاسخ می گویید، در این مرحله شما نقش فرا دست را دارید. پس درک این مسئله حائز اهمیت است که روابط متقابل اجتماعی از همین فراز و فرود ها در مناسبات تشکیل شده و در قبال میزان توانایی و سطح ارتباط اجتماعی افراد در حال فراز و فرود است.
از سوی دیگر بی شک حفظ هویت مشترک که از شاخصه های حفظ جامعه اقلیت است، نیازمند همگرایی و تبادل بیشتر در انطباق جایگاه ها و مناسبات اجتماعی ناشی از فراز و فرود روابط اجتماعی افراد داخل یک گروه است.
به جبر زمان و فرهنگ، عزیزان ایرانی که در داخل وطن مالوف به عنوان اقلیت در سالیان معاصر زیسته اند (همانند هموطنان زرتشتی، کلیمی، بهایی، مسیحی و حتی برخی اقلیت های قومی) این موضوع را به درستی فرا گرفته اند که تنها مسیر بقای جامعه اقلیت از راه همبستگی فکری و اتکا به داشته های مشترک، پیش می رود. در حالی که بسیاری از ایرانیان که در داخل ایران جزء عموم مردم طبقه بندی می شدند، طبیعی است که چنین تجربه تاریخی مهمی را در وطن کسب نکرده اند و در این سوی دنیا - به هر دلیلی و هر روشی که اقامت گزیده اند- شاید برای نخستین بار با موضوعی مواجه شده اند که تا پیش از این امری طبیعی در زندگی اقلیت ها در ایران محسوب می شده است.
این بی تجربگی در بسیاری از مواقع منشا گرفتاری هایی برای برخی هموطنانمان در جامعه ایرانیان مقیم خارج از کشور می شود که ضربه اجتماعی ناشی از این گرفتاری ها حتی بیش از خود این عزیزان اساس جامعه اقلیت ایرانی ساکن در منطقه ای از خارج از ایران را تحت تاثیر قرار می دهد. به گونه ای که مرز بندی های به وجود آمده ناشی از این تضادها موجب دلخوری و یا حتی تنش هایی میان جامعه مهاجر می گردد.
اگر همچنان به نخستین فراز این نوشتار برگردیم که جامعه را نمونه بسط یافته ای از خانواده می داند، باید قبول کنیم که حتی بدترین افراد جامعه هم باز عضوی از این خانواده هستند که شاید مهمترین عنصر بقایش در تقسیم اعضا به خوب و خوب تر به جای خوب و بد است.
شاید برخی از هموطنانمان به دلایل گوناگون، راه را از بی راه تشخیص نداده باشند، شاید برخی به دلایل مادی، فرهنگی، اعتقادی و یا حتی مذهبی به اصولی پایبند باشند که مورد پسند ما نیست، شاید در میان این جامعه کسانی پیدا شوند که زبان تند و تیزشان در نقد حتی بی انصافانه موجب رنجش خاطر فرد یا گروهی را فراهم آورد. باید دانست که این افراد را نباید اعضای بد جامعه محسوب کرد. بلکه باید آنها را خوب دانست و به آنها یاری رساند تا به مانند دیگر کوشندگان و فعالان جامعه که در پناه رفتار آگاهانه و با در نظر داشتن جمیع شرایط حیات در جامعه ای مانند جامعه ایرانیان مقیم آمریکا آن هم در مقطعی از زمان که دو کشور در قطع ارتباط کامل فرهنگی و سیاسی قرار دارند، تبدیل به افراد خوبتر جامعه شوند.
مهم این است که درک کنیم در جابجایی ایرانیان از کشوری که قرن ها در سایه سیاه استبداد زیسته است به سرزمینی که مهد آزادی بیان و دموکراسی نام دارد بی شک چالش های فرهنگی و اعتقادی بسیاری پدید می آید که تنها با درک آگاهانه از شرایط موجود است که هر عضو جامعه می تواند خود را با آنها همگون کرده و شایسته عضوی خوبتر برای این جامعه باشد. عضوی که در انسجام جامعه اقلیت تاثیر بهینه دارد، نه تاثیر مخرب.

چهارشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۹۱

نوشته ای که خواننده ای ندارد

در میان روزنامه نگاران مثلی رایج است که وقتی برای موضوعی بکار می رود نشان از زحمت بی ارزش و تلاش بدون تاثیری دارد که علی الرغم هزینه هایش منفعتی به همراه ندارد. مثلی که تیتر همین نوشته مضمونی از آن است: «نوشته ای که خواننده ای ندارد».
ذکر این نکته نه از آن روست که قصدطرح موضوعی رسانه ای را دارم، بلکه این گفته را دست مایه اشاره به موضوعی قرار داده ام که این روزها در جامعه ایرانیان مهاجر به ایالات متحده آمریکا آنرا به مثابه یک بحران می بینم. عدم اعتماد اجتماعی متقابل.

در سال های اخیر با اینکه بسیاری از دست اندرکاران علوم اجتماعی به مهاجرت از ایران اقدام کرده اند و یا بسیاری از مهاجران ایرانی در این حوزه در دانشگاه های غربی، علی الخصوص دانشگاه های امریکایی تحصیل کرده اند، اما درک عینی مبتنی بر روند بازشناسی اجتماعی روشنی از موقعیت، کارکردها و مناسبات فرا فردی ایرانیان مقیم ایالات متحده امریکا در قالب مقالاتی علمی و نتایج پژوهش هایی مدون به انتشار نرسیده است.
نمی دانم این کم کاری از جامعه شناسان ایرانی مقیم در این سوی دنیا بوده است و یا اینکه کسی برای این مناسبات فرا فردی اهمیتی قایل نمی شود؟ با اینکه در سال های اخیر جامعه ایرانیان امریکا در حوزه علوم روانشناسی و تحلیل فردی رشد چشمگیری داشته است که در قواره استاندارد های علمی می گنجد، اما به همین میزان در شناخت مناسبات اجتماعی اش، کم کاری در آن دیده می شود.
برخی معتقدند که این جامعه در حالی توانسته است به حیات خود در دل جامعه میزبان امریکایی ادامه دهد که با همدلی و یا به عبارتی بهتر وابستگی های خانوادگی، فامیلی، مذهبی (علی الخصوص در بین یهودیان و بهاییان) و در سطحی عمومی تر با تاکید بر داشته ها و سلیقه های مشترک که برخاسته از زادگاه مشترک در آن سوی جهان است، به حفظ قواره های مدنی خود مبادرت ورزیده است. بی شک هم زبانی یک از مهمترین داشته های فرهنگی است که در حفظ این فرم رایج به ایرانیان مقیم در امریکا کمک شایانی کرده است. اما آیا همزبانی می تواند دلیلی برای بقای جامعه ایرانیان محسوب شود؟
جامعه ای که امروزه در پیچیدگی های گسترده مناسبات اقتصادی، همکاری های شغلی، روال مرسوم بده بستان های مالی و در قالب تکاپوی هر فرد برای داشتن زندگی بهتر در کنار دیگر هموطنانش در خارج از ایران شکل گرفته است و به نوعی از مجموعه دارایی ها و خدمات همین هموطنان و همزبانان بهره می برد، بی شک به جز موضوع بنیادینی مانند همگرایی زبانی- ملیتی، نیازمند خصایص دیگری نیز هست که با اتکای به آن خصایص بتواند استمرار حیات بدهد.
اجازه بدهید با مثالی این زنجیره را بهتر توضیح دهم. فکر کنید یک هم وطن با پرداخت 3 دلار و خرید یک مجله موجب تامین درآمد من شود، من هم همین 3 دلار را در خرید از یک سوپر مارکت ایرانی هزینه کنم، دوست صاحب سوپر مارکت با مراجعه به پزشک خود همین 3 دلار را در قالب بخشی از حق ویزیت او پرداخت کند، پزشک ایرانی به رستوران برود و بازهم همین 3 دلار را صرف نوش جان کردن غذایی کند، صاحب رستوران برای استفاده از خدمات حسابداری همین 3 دلار را به حسابدار خود بپردازد و آن حسابدار هم برای بهره مندی از خدمات یک وکیل این مبلغ را به او منتقل نماید، وکیل هم به سراغ همان فردی برود که در ابتدا مجله را خریده بود و همین 3 دلار را در ازای خدمتی دیگر در اختیار او قرار دهد. این زنجیره نمونه عینی بخشی از مناسباتی است که همه روزه بین ما در جامعه کوچک مهاجر نشینمان رخ می دهد. اما دلایل گوناگونی ممکن است به بریده شدن این زنجیره بیانجامد. مثلا اگر ترجیح بدهیم از فروشگاه ایرانی خرید نکنیم، اگر نخواهیم یک پزشک همزبان ما را معاینه کند، اگر نتوانیم به یک وکیل هم وطن اعتماد کنیم، اگر ذائقه مان میلی به غذای ایرانی نداشته باشد و...
ولی در کنار همه این موارد که به قطع مقطعی مناسبات چرخه اجتماعی مرسوم بین ما می انجامد، یک دغدغه بزرگتر هم وجود دارد. دغدغه ای که جامعه شناسان آن را سلب اعتماد اجتماعی متقابل عنوان می کنند. گروهی بر این باورند که سلب اعتماد اجتماعی به معنای عدم اعتماد جامعه به یک فرد و یا موضوع خاص است. در حالی که این تعریف فقط نیمی از حقیقت را نشان می دهد. چرا که سلب اعتماد اجتماعی مفهومی بر اساس روابط دو سویه است که به حذف فاکتور اعتماد متقابل بین اعضای یک جامعه بر اساس باوری (حال به درست یا غلط) منجر می شود.
وقتی چنین اعتمادی نباشد، نقش افراد به عنوان تامین کننده مسیر ارتباطات اجتماعی که به شکل پذیری روابط اجتماعی و در نهایت فرم گیری جامعه منجر می شود، کمرنگ شده و دغدغه های فردی بر نیاز های اجتماعی پیشی می گیرد. این لحظه ایست که ما سعی می کنیم با حفظ منافع شخصی مان منافع جامعه میزبان را قربانی کنیم. به عنوان سهل الوصول ترین مثال در درک بهتر موضوع در نظر بگیرید که یک فروشگاه آمریکایی مثلا شکر را به ازای هر پوند 2 دلار ارزان تر از همان شکر در فروشگاه ایرانی بفروشد. عقل سلیم حکم می کند که شما با خرید از فروشنده ارزان تر با کیفیت برابر اصول معاش را رعایت کنید. اما همان عقل سلیم به شما بانگ می زند که دیگر فرآورده های آن فروشگاه هم می تواند به همین میزان گران تر و خرید از آن هم دقیقا با تناسبی از دریافت های شما به ضررتان باشد. پس از فروشنده ایرانی سلب اعتماد می کنید. فروشنده هم همین حالت را به دیگری پیدا می کند و این چرخه بار دیگر ادامه می یابد.
حال در این میان، آنچه بیش از هر چیز دیگری آسیب دیده است میزان اعتماد اعضای پدید آورنده این جامعه نسبت به هم و در نهایت خود جامعه است. به عبارت دیگر مطابق همان مثالی که در مقدمه ذکر کردم تلاش های انجام گرفته برای دوام و انسجام بیشتر جامعه مصداق نوشته هایی را پیدا می کند که کسی آن را نمی خواند. چرا که پایه ای ترین اصل تدوام بقا و رشد هر جامعه ای که به حفظ و توسعه اعتماد اجتماعی متکی است دچار خدشه شده است. اگرچه جوامع بشری بر اساس نیاز های انسانی شکل می گیرد اما به سرعت و با رشد جامعه رفع این نیازها از انگیزه اصلی به دلیل جنبی تغییر ماهیت داده و روابط مبتنی بر اعتماد و همدلی جای آن ها را می گیرد.
حال ماحصل این همه به قول قدیمی ها صغری و کبری چیدن همان شعر معروف مولانا که «همدلی از همزبانی خوشتر است». در حالی که نیاز به توجه به این مهم و حفظ همدلی و تاکید بر آن، در کنار وجه مشترک همه ما که همزبانی و هم میهنی در غربت است، بیش از پیش در روابط اجتماعی ایرانیان مقیم آمریکا خودنمایی می کند. ضرورتی که اگر نادیده انگاشته شود، بحرانی جدی به همراه دارد.

پنجشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۹۱

وطنم؛ پاره تنم

دنیا پر است از آنها که دل در سرزمینی جا می گذارند و پا در دیاری دیگر...
دنیا پر از کسانی مثل من و تو است. آری من و تو که این روزها خانه هردومان جایی جز وطنمان است. ما که چه از سر انتخاب و چه از سر اجبار جلای وطن کرده ایم... اما شنیدن سرود جاویدان ای ایران مو بر تن هایمان راست می کند و یاد ایران، اشک در چشمانمان می داوند.
ما برای ایرانیان فردا(کودکان ایرانی) در این سرزمین چه داریم؟

سخن گفتن پیرامون مقوله وطن پرستی از دو منظر در حوزه علوم انسانی مورد بازشناخت قرار می گیرد. یکی از دیدگاه علوم سیاسی و دیگر از زاویه دید علوم اجتماعی. در نگاه سیاسی همه توانایی های فردی، ملی و داشته های فرا هویتی که یک وطن پرست بدست آورده است در خدمت رونق و سربلندی وطن قرار می گیرد تا بتواند وطن مالوف را به درجه قابل قبولی از اعتبار بین المللی برسانند. گاه این مسیر از رهگذار موافقت و پشتیبانی از نظام حاکم عبور می کند. گاه هم همانند وضعیت امروزه ایران برای وطن پرستان در این سوی جهان از مسیر مقابله با نظام سیاسی حاکم می گذرد... در این دیدگاه آنچه بر دیگر موضوعات سبقت می گیرد آن است که چگونه منافع ملی و قابلیت های برآمده از هژمونی برخاسته از داشته های ملی یک مملکت در هر کجای جهان شناخته شده در بسیجی همگانی در راستای رشد و توسعه سرزمین مادری قرار گیرد. تا آنجا که سیاسیون ملیت را به عنوان یکی از سه پایه اصلی حفظ تمامیت ارضی و بقای نظام سیاسی هر جامعه ای می دانند. از کشوری مثل ژاپن با تمدنی هزار ساله تا کشورهای تازه استقلال یافته، همه و همه از این قاعده معین پیروی می کنند و حکومت ها با بهره برداری از همین اصل اولیه جامعه شناسی سیاسی در مفهوم ملیت، به تشکیل نظام های سیاسی، ارتش ها و دیگر قوای اجرایی و نظارتی مبادرت می کنند.

اما وطن پرستی در منظر علوم اجتماعی به گونه ای دیگر تعریف می شود. اجتماعیون معتقدند که رابطه وطن و فرد نوعی رابطه دو طرفه است و بر خلاف نگاه جامعه شناسی سیاسی معاصر که معتقد است: «وطن پرستی، وابستگی فرد به کشور خاصی که تابعیتش را داراست و متعهد است که به آن وفادار بماند.» وطن پرستی را یکنوع احساس ملی می دانند که تراوش آن دوستی و اخلاص برای وطن است اما در ازای این دوستی و اخلاص، دریافتی به فرد از وطن بازگردانده می شود که در شکل گیری هویت فردی، موقعیت اجتماعی و نوع باور فرهنگی او تاثیر می گذارد.

در حقیقت علوم اجتماعی وطن پرستی را به عبارت صحیح تر وطن دوستی دانسته و دلایلی را برای این دوستی ارایه می دهد که بر اساس تعریف موضوعی وطن می توان آنها را طبقه بندی کرد.

حال ببینیم تعریف علمی واژه پرکاربرد وطن چیست:

وطن جایی است که انسان در آن بدنیا می آید، از آب و هوایش استفاده می کند و تابعیتش را دارد. مثلاً تاجیکستان کشور مشترک همه تاجیک ها است، برزیل کشور مشترک همه برزیلی هاست و ایران کشور مشترک همه ما ایرانی ها.

در این تعریف حلقه گمشده ای نهفته است که درک صحیح آن نیازمند تدبر بیشتر است و آن اینکه در کلیت تعریف حقوقی وطن هیچ اشاره ای به هویت فرد نشده است. به عنوان مثال اگر فردی پس ازتولد و یا در کودکی از کشوری که در آن متولد شده است به کشوری دیگر مهاجرت کند و در کشور جدید رشد و نمو یابد - درست مانند بسیاری از نوجوانان و جوانان ایرانی امریکایی که امروزه بخش عمده ای از ایرانیان آمریکا را تشکیل می دهند- آیا همچنان باید وطن او را کشور زادگاهش دانست؟ بخشی از علوم اجتماعی که در حوزه قانون متمرکز است(حقوق) می گوید آری. اما علم جامعه شناسی مدرن برای پاسخ به این سئوال چنین قاطعیتی قائل نیست و درست همین جاست که موضوع وطن برای فرد، در قالب یک انتخاب مطرح می شود و او می تواند خود برگزیند که آیا سرزمینی که در آن به دنیا آمده است را وطن خود بداند و یا سرزمینی که در آن رشد پیدا کرده است.

اینکه فرد کدام یک از دو گزینه را انتخاب کند به شرایط روحی، فرهنگی و حس تمایل فرد به گذشته و شناخت و آگاهی اکتسابی او از داشته های فرهنگی سرزمین اولیه باز می گردد و اینکه خانواده و مربیان او تا چه اندازه در تربیت او نقش سرزمین اصلی را حفظ کرده باشند. در نهایت هم شرایط اجتماعی حاکم در سرزمین دوم در این انتخاب نقش بازی می کند و اینکه در جامعه میزبان تا چه اندازه داشتن تابعیت دوگانه مقبول بوده و جامعه پیرامونی پذیرای مهاجران باشد و اصولا رگه های نژادی در نقش پذیری اجتماعی تا چه اندازه موثر دیده شود از دیگر عواملی است که به پر رنگی و یا کم رنگی شرایط جامعه میزبان در تصمیم فرد منجر می شود.

با توجه به آنچه تا کنون گفته شد برای تعریف درست تر از وطن پرستی نیاز به شناخت قلبی از سرزمینی که از آن آمده ایم داریم. شاید برای کسانی که بخش عمده ای از زندگی خود را در ایران گذرانده باشند این مهم اتفاق افتاده باشد و به درستی بتوانند واژه وطن را در شهر به شهر آن سرزمین کهن معنا کنند. اما برای نسل های جدیدتر نیاز مبرم به برقراری این ارتباط فرهنگی آن هم در شرایطی که حکومت فعلی ایران با سیاست های غلط و رفتارهای نابخردانه باعث شده است تا نام ایران در افکار عمومی جوامع میزبان که عموما غربی هم هستند مترادف با مفاهیم ناخوشایند سیاسی باشد، به یک ضرورت تبدیل شده است.

تصور کنید دختر یا پسر نوجوان شما که کمتر از نیمی از عمر خود را در ایران گذرانده است و حالا با داشتن سنی در حدود 13-14 سالگی در مدرسه ای در شهری مانند لس آنجلس و یا نیویورک که به رنگین کمان فرهنگ ها و ملیت ها شهرت دارند با این تصور عمومی همکلاسی هایش رو بروست که ایران به معنی نابودی اسراییل است. یا ایران و بمب هسته ای با هم مترادف است و یا مواردی از این دست... قبول کنید که کودک و یا نوجوان ایرانی الاصل که در این مرحله از زندگی در حال ساختن شخصیت اجتماعی خود است بیشتر ترجیح می دهد ایرانی نباشد تا اینکه ایرانیی باشد که همکلاسی هایش او را در منظر عضوی از یک کشور ... بدانند.

اینجاست که مهمترین نقش برای جامعه والدین ایرانی شکل می گیرد بد نیست به مدارس فرزندانتان بروید و در مراسم هایی با بهره گیری از شیرینی ها و غذاهای سنتی ایرانی همکلاسی های کودکان خود را با واقعیت های ایرانی آشنا کنید. دوستان فرزندانتان را به خانه فرا بخوانید و در یک میهمانی جذاب برای آنها به ایشان بیاموزانید که فرقی جدی بین ایران و جمهوری اسلامی وجود دارد. فرقی که من و شما به عنوان کسانی که اگر چه دور از وطن هستیم اما هنوز صدای سرود «ای ایران» وجودمان را به خروش می آورد؛ باید به نسل های بعدی خود بیاموزانیم.

چهارشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۹۱

جنگی که ممکن است هر لحظه در بگیرد

جهان، امروز به بشکه باروتی می ماند که کسی با یک قوطی کبریت در کنار آن ایستاده است. اما نکته مهم برای ایرانی ها اینجاست که این قوطی کبریت در سرزمین آنها قرار دارد و دستان نابخرد سردمداران جمهوری اسلامی، ابایی از برافروختن شعله جنگی که هر لحظه ممکن است در بگیرد ندارند.

وقوع جنگی چنین محتمل، برای ایرانیان اسف بار خواهد بود. اما به راستی سهم ایرانیان برون مرز از این درگیری نظامی چیست؟

رویارویی جهان با جمهوری اسلامی دیگر به وضعیت خطرناکی رسیده است. حتی خوشبین ترین افراد هم دیگر امیدی به ادامه روند دیپلماسی در حل مناقشه غرب و جمهوری اسلامی بر سر پرونده هسته ای ندارند. حتی کسانی که معتقدند علی خامنه ای هم در لحظه آخر به مانند روح اله خمینی جام زهر را خواهد نوشید، این روزها خیلی به این اعتقاد، اعتماد ندارند و شرایط با سرعتی سرسام آور به سوی یک درگیری نظامی تمام عیار در منطقه پیش می رود.

فرقی هم نمی کند که گفته های جمهوری اسلامی در خصوص صلح آمیز بودن برنامه هسته ای این رژیم صحت داشته باشد یا نه. چرا که جامعه جهانی در معادلات کنونی حاکم بر فضای سیاست جهان و با توجه عدم شفافیت رژیم ایران در سال های گذشته، یک ایران هسته ای را به رهبری اسلامگرایان بنیاد گرا که بارها به وضوح صحبت از حذف یک کشور مستقل(اسراییل) از نقشه سیاسی جهان کرده است، تاب نمی آورد.

از سوی دیگر آنچه پر واضح است اینکه اگرچه در راهرو های کنگره امریکا و در دفتر بیضی شکل رییس جمهوری این کشور در واشنگتن ممکن است هنوز هم سایه هایی از تردید در مقابله نظامی با ایران وجود داشته باشد اما در تل آویو، خطر جدی تلقی شده و همه راه ها به پروازی ختم می شود که سی و اندی سال پیش به مقصد نیروگاه «اوسیراک» در عراق از پایگاه های نظامی این کشور برخواسته بود. اتفاقی که به حتم با پاسخ نظامی متقابل تهران روبروست و جهان چنین پاسخی را تاب نیاورده و سایه های تردید را از راهرو های کنگره امریکا متواری می کند.

دوستان؛ این اتفاقات حتمی است. دیری نمی پاید که این کبریت افروخته می شود و جنگی جدید چهره ایران، خاورمیانه و سراسر جهان را تغییر خواهد داد. حال چه ما خوشمان بیاید و چه نه! چه موافق آن باشیم و چه مخالف، به زودی باید با عواقب چنین جنگی مواجه شویم. اکنون نکته اینجاست که سهم ایرانیان ساکن در خارج از ایران، علی الخصوص ایرانیان ساکن در امریکا که در سی سال گذشته، از این کشور خانه دومی برای خود ساخته اند در صورت وقوع جنگی تا این اندازه محتمل چه خواهد بود؟

بی شک نخستین چیزی که به ذهن هر کس در پاسخ به این سئوال متبادر می شود، جز دلنگرانی ایرانیان برون مرز، برای اقوام، خویشان و دوستانشان در داخل مرز های جنگ زده ایران نخواهد بود. التهابی که اگر در دیگر نقاط دنیا با نگرانی از جنایات جنگی شکل می گیرد، برای ایرانیان با جان باختن نزدیکترین بستگانشان معنا می شود.

در وهله بعد این ویرانی ایران خواهد بود که ذهن دوستداران آن کشور را نگران می کند و فرو افتادن هر بمب یا اصابت هر موشکی به هدف به معنی تخریب یکی از زیر ساخت های عمومی ایران است. حال از نیروگاه های چند هزار میلیاردی گرفته تا پالایشگاه ها و صنایع حیاتی کشور که بی شک برای فلج کردن حکومت در حال جنگ، به هدف های اولیه نیروهای طرف درگیری تبدیل می شود.

اما ایرانیانی که در دوران گروگانگیری در سال 1358 خورشیدی و در طول 444 روزی که این ماجرا در سفارت سابق ایالات متحده در تهران ادامه داشت در همین امریکا زندگی می کردند، خوب به یاد دارند که افکار عمومی جامعه امریکایی - با همه تسامح و تساهل فرهنگی که در این کشور اپیدمی شده است- چگونه بر علیه اتباع کشوری که دیپلمات های آنها را به گروگان گرفته بود با بار منفی همراه شد. همانطور که در پی حمله القاعده به برج های تجارت جهانی در یازدهم سپتامبر 2001 نیز افکار عمومی جامعه امریکا در مقابل عرب تبارها و مسلمانان جبهه گرفت. چیزی که هنوز پس از ده سال در زندگی اجتماعی اتباع کشورهای عربی در سراسر جامعه غرب تاثیر دارد.

بی شک شروع یک نزاع نظامی در ایران و درگیری نیرو های بین المللی در چنین جنگی بدون تلفات جانی برای سربازان ارتش امریکا، کشور های اروپایی و حتی اسراییل نخواهد بود. چیزی که بار دیگر موجی از ذهنیت منفی را بر علیه شهروندان ایرانی تبار ایالات متحده امریکا به ارمغان می آورد.

در حقیقت در سال های اخیر هم سیاه کاری های جمهوری اسلامی تا آن اندازه در ذهنیت عمومی جامعه امریکا تاثیر منفی داشته است که بسیاری از هموطنان به جای اینکه خود را «ایرانی» بخوانند، ترجیح می دهند خود را «پرژین» معرفی کنند. دلیلی واضح از اینکه همه چیز برای یک رویارویی تازه در مقابله ایرانیان ساکن امریکا با موج جدیدی از عصبانیت در افکار عمومی این کشور آماده است.

کمی دورتر از حوزه جغرافیایی لس آنجلس و واشنگتن دی سی که میزبان دو جامعه پر جمعیت ایرانیان ساکن امریکا است و با فرهنگ و سابقه حضور ایرانیان در این کشور آشنا، در بسیاری از مناطق این کشور پهناور واژه ایران برای امریکایی ها با زیاده خواهی های هسته ای و به عنوان عضوی از محور شرارت، آنطور که رییس جمهور سابق آمریکا به ایران لقب داده بود و رسانه های خبری آن را معرفی می کنند، مترادف است. لقبی که چه بخواهیم و چه نخواهیم در صورت آغاز جنگ بین ایران و امریکا، سایه سنگینش را بر زندگی بسیاری از ایرانیان در این کشورخواهد انداخت.

حال سئوال اینجاست ایرانیان برون مرزی در قبال بروز فاجعه جنگ بین ایران و جامعه جهانی در کدام جبهه قرار می گیرند؟ از اینکه دولت مستبد اسلامی در معرض سرنگونی قرار می گیرد، شاد می شوند و در دفاع از اقدام نظامی بر علیه ایران موضع می گیرند؟ و یا با توجه به تلفات انسانی و خسارت های مادی ناشی از جنگ و با داشتن احساسات ناسیونالیستی، با شعار جنگ را متوقف کنید در مقابل سیاست های بین المللی می ایستند؟ و اینکه هریک از این دو موضع چگونه می تواند در زندگی خود آنها، تاثیر مثبت و یا منفی داشته باشد؟!

انتخاب ما هرچه باشد، شتاب تند حوادث برای جامعه جهانی و پرده نشینان سیاست بین الملل، انتخابی جز مقابله با جمهوری اسلامی باقی نگذاشته است. انتخابی که در زندگی یکایک ما تاثیر می گذارد.

چهارشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۹۱

ظلم پایدار نیست؟!!

آنقدر این جمله کلیشه ای هست که خواندن تیتر این مطلب دستگیرتان کند نویسنده سر آخر قصد دارد چند شعار علیه نظام های استبدادی و ظالمان جهان سر دهد و با چند شعار دیگر در دفاع از مظلومان و ستمدیدگان و شاید هم مستضعفان!!! مطلبش را تمام کند.

اما توصیه می کنم کمی تامل کنید با اینکه من هم معتقدم جمهوری اسلامی هم سرنوشتی مشابه همه خودکامگان خواهد داشت اما حرف این نوشتار کوتاه ربطی به حکومت ها ندارد.
همیشه وقتی صحبت از ظلم و تعدی به میان می آید به نحو ناخودآگاهانه ای موضوع به سیاست پیوند می خورد و برای ما ایرانی ها پای حکومتی به وسط کشیده می شود که در سه دهه گذشته بسیاری از ما طعم ظلم و استبداد را در دامان سیاه آن چشیده ایم. اما همین بهانه کافی است تا ما به مفهوم حقیقی ظلم و تعدی که در میان خودمان رایج است توجه نکنیم و یا فرا فکنانه موضوع را نادیده انگاریم تا مجبور به پاسخگویی در مقابل آن قرار نگیریم!! ظلم تعریف روشنی دارد. کم کردن و یا نقض کردن حق کسی یا گروهی را ظلم خوانند و به ستم و بیداد در مقابل دادگری مترادفش دانند.

ظلم در تاریخ بشر سبقه ای به عمر انسانیت دارد. تا انسان بوده است ظلم هم با او زیسته، گویی این همنشین کهن، دوستی صمیمی تر از انسان نیافته است و شاید حیوانات بر اساس غریزه طبیعی خود از چنین همنشینی پرهیز کرده اند. برخی هم می گویند اگر ظلم - این همنشین قدیم بشر- نبود هرگز تمدن هم به وجود نمی آمد. چرا که به هر سوی تاریخ که نگاه کنی می بینی تا بدی نبوده باشد خوبی پدیدار نگشته است و تا ظلمی نرفته باشد عمارتی برپا نشده است، تا ستمگری نبوده است قانونی وضع نگشته است و تا بیدادی پدیدار نگشته دادگسترانی به قضاوت ننشسته اند.

شاید از همین روست که تمدن و تاریخ به انسان ها تعلق دارد. انسانهایی که در درنده خویی گوی سبقت را از همه حیوانات وحشی ربوده اند و به قول مرحوم فریدون مشیری: «هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا/ آنچه این نامردمان با جان انسان می کنند...» و طبیعی است که هرچه ریشه استبداد در جامعه ای عمیق تر باشد راه برای تسری و همه گیری ستمگری و ظلم پیشگی نیز هموار تر می شود.

اصولا درست از همین جاست که بحث ها منحرف می شود و پای سیاست، این بلای جامعه سوز به مبانی نظری و گفتاری باز می شود. این بار بگذارید با همه آنکه می دانیم سیاست مقصر است اما درباره اش حرف نزنیم. نه اینکه انکارش کنیم بلکه با تایید تاثیر مخربش به بحث غیر سیاسی خود ادامه دهیم.

شما تصور کنید قاضی یک دادگاه هستید و فردی قرار است به حکم شما سنگسار شود. قلمی که در دست دارید می تواند بین زندگی و مرگ یک انسان سرنوشتی را معین کند که نه تنها پایان یا ادامه حیات یک فرد است بلکه در خانواده آن فرد، جامعه پیرامونش و ... می تواند نقشی ایفا کند. مسئولیت چنین کاری ساده نیست. به فرض که بگوییم آن فرد گناهکار است و مستحق تنبیه تا دیگر در جامعه دچار خطا نشود و باز این شما هستید جناب قاضی که قرار است برای او و اتهامی که دارد مجازات معین کنید. فارغ از اینکه شما چگونه خود را به جای «بخشنده جان ها» می گذارید که به خود اجازه می دهید حکم مرگ یک انسان را هرچه قدر هم گناهکار صادر کنید و چگونه در حالی که می دانید قرار است در سحرگاه فردا، انسانی به حکم شما اعدام شود، با خیالی راحت و ذهنی آسوده سر بر بالین خواب شبانه ای می گذارید که وقتی سر از آن بلند کنید آن فرد دیگر زنده نیست، اینکه شما در کیفیت مرگ او هم نقش داشته باشید چیز دیگری است!!!

در حالی که در بسیاری از کشورهای دنیا برای متهمان محکوم به اعدام سریعترین و کم دردترین روش ها را برای مرگ به کار می گیرند که این نیز باز مورد انتقاد فعالان حقوق بشر است، شما تصور بفرمایید حکمی که صادر کرده اید سنگسار است. یعنی فرد را در چاله ای کنند و گروهی از امربران شما بنا به حکم شما او را با با پرتاب سنگ به سر و صورتش بکشند. می فهمید جناب قاضی چه حکمی صادر کرده اید؟ می دانید یعنی چه؟ تا به حال سنگ ریزه ای به پایتان خورده است که بدانید چه معنایی دارد قلوه سنگ - البته اگر امر برانتان وحشی تر از خودتان نباشند که از پاره سنگ استفاده کنند- به سر و صورت یک انسان زنده زدن یعنی چه؟ می دانید زیر باران کینه و جهل که با سنگ همراه می شود چه بر سر قربانی حکم شما می آید؟!! آیا شما که بر مسند قضا نشسته اید ظلم نمی کنید؟

بی خود ماجرا را به گردن قانون الهی و این خزعبلات که بافته فکر مریض ظالمان پیش از شماست نیاندازید. اگر خدای شما هم همان خدای مادر بزرگ من است که برگرفتن دانی را از دهان مورچه ای، ظلم می داند پس به یقین بدان هرگز حکم به سنگسار هیچ تنابنده ای صادر نمی کند. این است که تو به پشتوانه باور غلطی که داری حکم می کنی، ظلم می کنی و قساوت و سنگ دلی ات را به نمایش می گذاری.

ای انسان... ای انسان.... وای بر تو که خشم و جهل و خودشیفتگی ات را به حکم قضا می نشانی و از خود یادگاری به نام ظلم باقی می گذاری. ظلمی که من مطمئن نیستم پایدار نماند. صورت عوض می کند اما به گواه تاریخ تا انسان هست باقی خواهد ماند. چرا که خوی ظلم پیشگی چنان با جان این بشر دوپا آمیخته است که بعید بدانم رهایمان کند.

باور ندارید به نزدیکترین ظلمی که خود کرده اید، بیاندیشید. شاید سنگسار نباشد اما سنگسار شخصیت دوستی با تهمت و غیبت حتما بوده است.

پنجشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۹۱

وطن پرستی به سبک ایرانی

این روزها خبرهای خوبی از ایران بگوش نمی رسد. برخی رویدادها راه را برای وقوع تفاهمی بین المللی بر علیه ایران در سراشیبی جنگ همه جانبه هموار می کنند و برخی خبر ها هم از گرانی و درد و ناراحتی های بیش از پیش در کشوری خبر می دهند که بیش از هر زمان دیگری در طول تاریخ خود شانه های خسته اش را باید به سایه سار آزادی بسپارد... شانه هایی که این روزها زخمی تر از همیشه چشم امید به دستان من و تو دوخته اند.

خدا وکیلی چند دقیقه با خودمان بی رو در بایستی باشیم... به گرداگردمان نگاه کنیم و صداقت به خرج دهیم ایا ما واقعا نگران ایران هستیم؟!!!
جا نخورید، من هم مثل شما می دانم اصولا حتی طرح اینچنین سئوالی آنهم برای ما ایرانی ها که فریاد وطن دوستیمان گوش فلک را پر کرده است، احتمال خطایی است. مگر اصلا ایرانی می تواند به یاد ایران نباشد؟!!
بگذارید چند مثال برایتان بزنم تا شاید شما هم بیشتر با خودتان رو راست باشید. دوستی در همین لس آنجلس که بعد از وقایع جنبش سبز و به دلیل اقداماتی که در همان ایام به وقوع پیوست توانست تا پناهندگی این کشور را بگیرد، چند شب پیش مهمان من بود. از او پرسیدم فلانی، دوستان مان را که اینک در زندان هستند به یاد داری؟ گفت البته اما برایم مهمتر در شرایط فعلی مشکلات شخصی خودم است. من بعد از سه سال اینقدر از آن حال و هوا دور شده ام که ...
در موردی دیگر چند روز قبل از نگارش همین یادداشت کوتاه با توجه به موج جدید گرانی ها در ایران به مدیر یکی از نشریات فارسی زبان همین لس آنجلس گفتم بد نیست در نشریه ات صفحه ای را به بالا رفتن قیمت مواد خوراکی در ایران اختصاص دهی، علی الخصوص نان که این روزها بیشترین میزان افزایش قیمت را بین مواد خوراکی پیدا کرده است. او به تایید سری تکان داده و خطاب به من می گوید بد موضوعی نیست زحمتش را اگر بکشی و برایم در یک صفحه بنویسی من هم روبرویش لیست مواد خوراکی فلان مارکت را چاپ می کنم تا مردم ببینند که چقدر قیمت های آن فروشگاه مقرون به صرفه است!!!
همین امروز صبح هم وقتی داشتم در خصوص مشکلات معیشتی مردم ایران با دوست دیگری که بیش از سه دهه از عمر خود را در لس آنجلس سپری کرده است صحبت می کردم روبه من کرده و می گوید حداقل در مملکت خودشان مشکل دارند، پس من چه بگویم که اینجا در مملکت غریب برای اجاره بهای منزلم با مشکل مواجهم؟!!!
در همین زمینه روزی با یکی از مردان موفق و پولساز شهر هم که صحبت می کردم می گفت: آدم عقلش کم باشد بعد از این همه زحمت و ساختن این زندگی بخواهد برگردد ایران و بعد دوباره از نو بخواهد همه چیز را بسازد. حالا شما بگو ایران بشود بهشت!!!
و آن وقت همه ما در هر جمع و محفلی اول حرفی که می زنیم سینه چاک کردن برای ایران است؟ راستی چرا میان زبان و باور ذهنی ما تا این اندازه تفاوت وجود دارد؟!! من مانده ام در کار این جماعتی که من هم عضوی از آن محسوب می شوم!!
چند صباح پیش که به اجبار شرایط مجبور به ترک ایران شدم، تنها یک هدف داشتم و آن اینکه برای آزادی بیان و آزادی اندیشه در ایران هر چه در توان دارم انجام دهم و حالا کمی بیشتر از یک سال که از آن ایام می گذرد می بینم اگرچه هنوز قلبم با ایران می تپد اما جبر زندگی در غربت مرا هم مانند بسیاری دیگر، پله پله از آن آرمان ها دور می کند. رویاهای ملی ام یکی پس از دیگری جای خود را به آرزو های شخصی ام می دهند و می ترسم من هم روزی تبدیل به فردی آنچنان اسیر در میان داشته ها و نداشته های زندگی امروزه ام در این سوی دنیا شوم که از ایران برایم فقط شعار عشق به وطن باقی بماند و توهم تلاش برای آن!!!
اما براستی چه راهی هست که از در غلطیدن به چنین ورطه هولناکی جلوگیری کرد؟ آیا آنان که پیش از ما از همین جاده اجباری گذشتند و دردهایشان جای رویا هایشان نشست نتوانسته اند آن را دریابند و یا اصولا من و شما هم راهی جز عبور از همین جاده دردآلود نداریم؟!! این سوالی است که ذهن مغموم مرا این روزها به جد به خود مشغول کرده است.
بر اساس چنین باوری است که مفهوم وطن پرستی را بار دیگر برای خود معنا می کنم تا شاید در خلال معنای تازه ای که از آن می سازم، بتوانم راهی برای برون رفت از درّه واماندگی بیابم. اما آیا وطن پرستی فقط در بازگشت و یا اندیشه بازگشت به سرزمین مادری خلاصه می شود؟ آیا براستی بسیاری از با ارزش ترین دست اندرکاران هنر و فرهنگ ایران که در طول سه دهه گذشته در همین غریب آباد غربت در اعتلای نام ایران کوشیده اند نماد راستین وطن پرستی محسوب نمی شوند؟ چه تفاوتی است در ذات ما آدم ها که اینگونه در جاده های فرو بسته زندگی راه را گاهی به بیراه تبدیل می کنیم و گاه حتی از بیراهه نیز بهترین راه را می سازیم. شاید تاملی کوتاه در آنچه امروز می کنیم ما را برای فردایی روشن آماده تر کند.

پنجشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۹۱

نان خوردن از کیسه بی فرهنگی

این روزها واژه ای مانند کوتوله های سیاسی سکه ای رایج در ادبیات مدنی ایران است و هر دو سوی دعوا که خود کوتوله هایی در مقابل گذشته ایران هستند، یکدیگر را به کوتوله بودن در عرصه سیاست و فرهنگ متهم می کنند.

اما این همه ماجرا نیست... چرا که ریشه یابی فرهنگ کوتوله پروری نه فقط در مرز های امروز ایران که حتی در این سوی دنیا نیز ما را آزار می دهد.


اینکه چرا و چگونه واژه کوتوله وارد ادبیات مدنی و چالش گرانه شده است، خود قصه ای مفصل دارد که به بخشی از آن به پیش بینی های نستراداموس باز می گردد و بخشی دیگر از آن نیز متضمن عصر استقرار امپراتوری ناپلئونی در فرانسه است.
بهره گیری از مفهوم کنایی کوتوله که بار تحقیر آمیز دارد، نشانگر آن است که بر اساس پسوند تکمیلی این واژه، فردی که در مستند قدرت و مسئولیت در آن حوزه قرار دارد، شایسته مقامی که تصدی آن را عهده دار است نیست. مثلا وقتی احمدی نژاد را کوتوله سیاسی می خوانند، یعنی این شخص در حوزه سیاست از توانایی، دیدگاه وسیع و درایت سیاسی برخوردار نیست. یا هنگامی که فردی را کوتوله فرهنگی یا هنری و یا اجتماعی می نامند، همین معنی در حوزه تخصص او - البته اگر تخصصی در کار باشد- عینا متبادر می شود.
پس با این تعریف، قبول این واقعیت الزامی است که وجود هر کوتوله ای نشانگر جماعتی کوتوله پرور است که حقارت وی را تاب می آورد و در چهار چوب مناسبات اجتماعی و نقش پذیری های جمعی اقبال بیشتری به یک کوتوله فکری نشان می دهد تا کسانی که از شایستگی بیشتر برخوردار باشند.
اگر به پیشینه تاریخی خود نگاه کنیم به سادگی در می یابیم که این مسئله ازدیروز دربار پادشاهان تا امروز خانواده هایمان قابل ردیابی است. از آن هنگام که دانستن و شهامت حق گفتن در جامعه ما به دلیل تعصبات بی جا و رنگ تقدس زدن به مفاهیمی که الزاما مقدس نبوده اند، دلیلی می شود تا زبان سرخ سر سبز را دهد بر باد و ...
ما از جامعه ای می آییم که به جای اینکه فرا گرفته باشیم تا حاکمان را نقد کنیم، لب به تمجید آنها گشوده ایم. این حاکم از رئیس کشور تا مرد خانه را در بر می گیرد و به همین دلیل است که اصولا ما ایرانی ها جنبه انتقاد را نداریم و خوب کسی که نقد را نپذیرد سرانجامی جز سقوط ندارد.
در سرزمینی که در آن خدا و شاه از میهن مقدم تر بوده اند چه تصور باطلی که ثمره انقلابش جز نماینده ای زمینی با تقدسی همرتبه پیامبران برای خدایی آسمانی باشد!!! و این سرآغازی برای زمامداری کوتوله هاست. و کسانی که می خواهند به کانون قدرت نزدیک باشند یاد می گیرند تا به جای نقد آگاهانه مجیز متملقانه بگویند و خود حاکمان نیز به جبر تاریخ فرا می گیرند که مستبد باشند و نقد را هم تراز خروج و شورش بدانند.
این مهم با چنین سابقه ای، در زندگی امروز ما ایرانیان ساکن امریکا هم متجلی است و در کلونی پر جمعیتی مثل ایرانیان ساکن لس آنجلس چهره پر رنگ تری به خود گرفته است. از نویسنده رنجیده خاطر نشوید، چرا که شنیدن این نکته از یک هموطن چه بهتر تا پا فشردن بر اساس این باور غلط که میهن مان را به خرابه تبدیل کرده است و حتی در مهد سکولاریسم و دموکراسی در امریکا نیز سایه شومش را از سر روابط اجتماعی و قواعد زندگی مدنی ما بر نمی گیرد.
در ساختار مناسبات مدنی جامعه ای که ما ایرانیان برون مرز در ایالات متحده امریکا ساخته ایم، تفاوت هایی بنیادین با جامعه میزبان دیده می شود. تفاوت هایی که باعث شده تا نسل آینده امریکایی های ایرانی تبار که بیشتر با جامعه امریکایی مانوس می شوند، تمایلی به ادامه حیات گروهی در جامعه ایرانی نشان ندهند و حتی بین خود ما هم مرسوم باشد که یافتن موقعیت های بهتر را در گرو دوری از جامعه ایرانی و همکاری با موسسات و نهاد های مدنی جامعه میزبان جستجو کنیم. این نه از سر قدرت و امکانات بیشتر جامعه میزبان که در ضعف مدیریت جامعه خود مان است چه چنین باوری در ذهن ها شکل می گیرد. اگر مدیران و علی الخصوص چهره های تاثیرگذار فرهنگی، اقتصادی و اجتماعی جامعه ایرانی مفاهیم صحیح دموکراسی درون گروهی را درک کنند و اگر به جای آنکه برخی کوتوله های فرهنگی و اجتماعی بر اساس رهیافت های ناشی از کوتوله پروری که حاصلی جر فرار استعداد ها ندارد - آنچنان که ایران را امروز از متخصصین و نخبگان خالی کرده است - و به جای اقدام به رنجاندن، نادیده گرفتن توانمندی ها و دور کردن استعداد تازه از مسئولیت ها از ترس آنکه مبادا توانایی آنها، ناتوانی کوتوله ها را نمایان تر کند، به حمایت از ایشان اهتمام ورزند، بی شک جامعه ایرانی مقیم لس آنجلس هم برازنده لقب جامعه ای با موقعیت های طلایی خواهد بود. لقبی که نه بسان یک اسم و یا زیوری تزئینی که به باور ما به سان راهی برای تجلی بیشتر این جامعه نیازی مبرم تلقی می شود.

سه‌شنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۹۱

من هم رویایی دارم

من رویایی دارم... رویای من اینست که روزی این کشور به‌پا می‌خیزد و به معنای واقعی اعتقادات خود جان می‌بخشد: «ما این حقیقت را که همه انسان‌ها برابر خلق شده‌اند آشکار و بدیهی می‌دانیم.»

این جملات آشنا از سخنرانی دکتر مارتین لوتر کینگ رهبر جنبش حقوق مدنی آمریکا در 28 آگوست 1963 است. سخنرانی معروفی که چهره امروز امریکا را به کلی تغییر داده است.

شاید در همه تاریخ بند بردگی و یوغ بردگی بر گرده مردان و زنان بسیاری سنگینی کرده باشد که بی شک هم چنین بوده است. چه گرده ها که زیر بار بیگاری خرد شده اند و چه پشت ها که صفحه شلاق برده داران بوده اند و چه ظلم ها که فقط به صرف رنگ پوست و چهره و یا نژاد و اصلیت روا دانسته شده است.

اگر ما امروز در کشوری که لقب آقایی دنیا را با خود دارد به راحتی زندگی می کنیم و احساس غریبی نداریم، نباید فراموش کنیم که امریکایی ها برای رسیدن به چنین مرحله ای از حیات اجتماعی خود چه دشواری ها و سختی هایی را پشت سر نهاده اند و آنها چگونه با عبور از گردنه ها و سراشیبی های تند تاریخ توانستند در کمتر از 400 سال به امروز برسند.

تاریخ سرزمین آزادی، لحظه های سیاهی را به یاد می آورد که در آن آزادی شاید فقط یک رویا بوده است. اما به همت کسانی که آزادی را با جان و دل خود لمس کرده بودند توانست پوست بیاندازد و صورت عوض کند تا ایالات متحده امریکا به سرزمینی تبدیل شود که رویای مارتین لوتر کینگ در آن به خود جامه عمل بپوشد.

22 سپتامبر 1862 پرزیدنت لینکلن اعلامیه ای را امضا کرد که بعد ها خود درباره این معروفترین سند دولتی ایالات متحده می گوید: «هرگز در تمام زندگی‌ام نسبت به زمانی که این اعلامیه را امضا کردم، در مورد درستی کاری که انجام می‌دادم این قدر مطمئن نبودم.»

بر اساس این اعلامیه، برده داری در ایالات متحده لغو شد و کمتر از چند ماه بعد در یکم ژانویه 1863 متمم سیزدهم قانون اساسی به برابری انسان ها تاکید کرد تا برای همیشه قوانین ایالات متحده امریکا از ننگ تبعیض نژادی پاک بماند.

اما وقتی دکتر مارتین لوتر کینک در کنار بنای یادبود پرزیدنت لینکلن درست نزدیک به صد سال بعد برای هفده دقیقه از رویای خود سخن گفت، با اینکه بر اساس قانون، تبعیض نژادی وجود نداشت، اما داغ برده داری هنوز در میان جامعه حس می شد و برخی از مردم آنچه روزی قانون بود را به عرفی در میان خود تبدیل کرده بودند.

تلاش بی پایان دکتر مارتین لوتر کینگ که با الگو برداری از گاندی رهبر استقلال هندوستان پا در راه مبارزه مدنی بدون خشونت با نشانه های تبعیض نژادی گذاشت، راهی را آغاز کرد که بی شک پرده دوم اعلامیه الغای برده داری در50 سال پیش بود.

وقتی صد و پنجاه سال قبل پرزیدنت لینکلن، ایالات متحده امریکا را سرزمین برابری و آزادی نامید و توانست قوانین این کشور را از سایه سنگین تبعیض نژادی خارج کند، گویی هنوز ذهن و باور مردم همچنان زیر سنگینی این سایه شوم فرو مانده بود. همین ذهنیت اصلاح نشده است که در همه سال های پس از آن همچنان با نگاهی مبتنی بر تبعیض نژادی بخشی از جامعه را می آزارد و هر چند که قوانین این تفاوت ها را به رسمیت نمی شناسد، اما طبقه ای از جامعه خاستگاه ناشی از باورهای غلط خود را هرچند مشمئز کننده بر بخش گسترده ای از جامعه تحمیل می کند. تا آنجا که صدای فریاد جامعه امریکا را در کنار مجسمه پایه گذار برابری نژادی در امریکا به آسمان بلند می کند که:

«امروز، یکصد سال از آن روز می‌گذرد، اما هنوز سیاهپوستان آزاد نیستند. پس از یکصد سال، با تاسف باید اذعان کنیم که زندگی سیاهپوستان هنوز هم اسیر بند و زنجیرهای تبعیض و جدایی نژادی است. پس از یکصد سال، در پهنه‌ بیکران دریای رفاه مادی آمریکا، هنوز سیاهپوستان در جزیره‌ دورافتاده‌ فقر به سر می‌برند. پس از یکصد سال، سیاهپوستان در گوشه و کنار جامعه‌ آمریکا، زار و نزار، خود را تبعیدیانی در کشورشان می‌یابند.»

حالا و در آستانه 50 سالگی رویای های مارتین لوتر کینگ با اینکه امریکا چهره اش را به کلی تغییر داده است و مهاجران بسیاری از نژادهای گوناگون در آن زندگی می کنند و توانسته اند بسیاری از مظاهر تفاوت ها و تبعیض ها را در میان خود از بین ببرند، اما باز هم گاهی شاهد رویداد هایی هستیم که به ما یادآور می شود به عنوان انسان حق نداریم کسی را به خاطر نژادش از خود پایین تر و یا بالاتر بدانیم. اتفاقی که گاهی برای برخی از ما ایرانی ها این روزها تکرار می شود. یاد بگیرم هیچ کس از ما کمتر نیست. هیچ کس نیست که ما حق داشته باشیم او را به خاطر نژادش از خود پایین تر ببینیم. یادمان نرود ما از سرزمینی می آییم که در تاریخش، برده داری جایی نداشته است و افتخار ما به پادشاهی است که منشور حقوق بشر را پایه گذاری کرده است.

رویای من ... باور ذهن آدمی به برابری نژاد ها و مذهب هاست.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۹۱

جواب سلام چیست؟

شما فکر می کنید جواب سلام چیست؟ قدیمی ها می گفتند علیک سلام. اما پاسخ به این سوال ساده این روزها خیلی هم جوابش شبیه به جواب قدیمی ها نیست. مخصوصا در شهر فرشتگان!!!
شاید بد نباشد برای پاسخ این سوال ابتدا بدانیم معنی سلام چیست تا بعد اگر خواستیم به دهانمان زحمت دهیم و جواب سلام کسی را علیک گوییم بفهمیم به چه چیزی! چه پاسخی می دهیم!!!!

امیدوارم بزرگ تر ها، آنها که به جبر چرخ گردون مو سپید کرده اند بر ما جوان تر ها ببخشند که جای تربیت و احترام را با گستاخی و پرگویی پر کرده ایم. ما جوانترهایی که بی گمان وقتی پا به سن گذاشتیم مویمان بهتر است بگوییم در آسیاب سفید شده است تا در گردش روزگار! چرا که بخش عمده ای از آنچه در این نوشته کوتاه با شما در میان می گذارم نشان از بی توجهی ما جوانترها دارد تا آنان که هنوز هم علی الرغم سن بالا و احترامشان در گفتن سلام پیشگام هستند.

وقتی در ادبیات دیر پای پارسی واژه سلام را دنبال می کنیم می بینیم که علامه دهخدا در لغت نامه معتبرش سلام را چنین معنی کرده است:

کلمه دعایی ماخوذ از تازی ، به معنی بهی که در درود بر کسی گویندیعنی سلامت و بی گزند باشید و نیز تهنیت و زندش و تحیت و درود و خیر و عافیت و تعظیم و تکریم و با فعل دادن ، کردن ، و زدن و گفتن آید. (از ناظم الاطباء). درودگفتن . تهنیت گفتن.
علامه همین واژه را در فارسی دری نیز باز جسته است و آنرا چنین معنی می کند:
برابر است با طلب صلح و دوستی کردن و خواستار سلامتی شدن.
علامه برای سخنش شاهد هم می آورد نه یک دو تا که بیش از ده تا اما ما به یکی دو تا بسنده می کنیم:
مگر با درود و پیام و سلام
دو کشور شود زین سخن شادکام
                                                                                                                 فردوسی
و یا این بیت معروف که می گوید:
گر بلندت کسی دهد دشنام
به که ساکن دهد جواب سلام
                                                                                                                    سعدی
همین مقدمه کوتاه بس که باور کنیم سلام گفتن و یا درود فرستادن و یا ابهی خواستن همه و همه به معنی خواستار دوستی شدن و پرهیز از کینه و دشمنی است. و ما آدم هایی که همه روزه یکدیگر را می بینیم وقتی لب به گفتن این واژه ساده باز می کنیم، بی آنکه حتی دانسته باشیم چونان صبح سال نو و روز نوروز هربار که یکدیگر را می بینیم، اجازه می دهیم که خانه قلب ما را به جای اینکه زنگار کینه ها، نخوت ها و پلشتی ها اشغال کند، شکوفه باران از طراوت سلامتی و صلح و دوستی باشد.
دوستان سلام یا درود واژه ای زیباست که در پس بیان ساده خود، زیبا ترین حس دوستی را پنهان کرده است. اما این روزها گویی میان ما غربت زدگان که نه تنها در این سوی دنیا ریشه نداریم، بلکه برخی هم ریشه هایمان را در آن سوی جهان هم بریده ایم!! گویی سلام جای دشنام را گرفته است! برخی دیگر تفاوت های فرهنگی و عصر مدرن را بهانه می کنند و چه عذری بدتر از گناه که اگر ساعتی در همین خیابان های سرزمینی که در مدرن بودن گوی سبقت را از دنیا ربوده است قدم بزنی می بینی که این مهربانان مهمان نواز آمریکایی وقتی بهم می رسند و یا حتی به من و تو غریبه، چگونه با لبخند دریچه دوستی را به روی ما باز می کنند و با خوش رویی «های هاو آر یو» را به پیشواز می فرستند.
دوستی دارم که می گوید وقتی در خیابانی قدم می زنی او که از کنارت می گذرد و چشم در چشمت می شود و به تو «های» نمی گوید، شک نکن که ایرانی است چون امریکایی ها همیشه پیوند نگاهشان را با یک سلام ساده و یک لبخند به دوستی تبدیل می کنند.
قصد متهم کردن کسی و یا نسلی را ندارم. اما بی رو دربایستی گاهی وقت ها باید موضوعاتی را مطرح کرد و یاد آور شد که چرا هر روز از دیروز عقب تر هستیم. چرا هر روز از دیروز بیشتر سر در لاک تنهایی ها و خمودگی های فردی خود فرو می بریم و چرا هر روز بیشتر از دیروز از خوشبختی حقیقی فاصله می گیریم.
آیا براستی باید در کنار ایستاد و فقط ناظر بود؟ تا آن زمان که دیگر حتی همخونی هم بی معنی شود؟ آیا سهم ما از زندگی روزهایی است که بدون سلام شروع می شوند؟ روزهایی که بدون دوستی و صلح به پایان می رسند؟ روزهایی که حتی سلام گفتن و در جستجوی صلح بودن و دوست داشتن هم در آن جرم محسوب می شود؟ وای بر ما!!!

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۹۱

سیبی بالا بیانداز تا ...

شاید آغاز زندگی همان گاز زدن حوا به یک سیب در باغ عدن باشد و شاید پیدایش زمین را بتوان به یک انفجار بزرگ نسبت داد، آنچنان که اهالی علم فیزیک می‌گویند. اما چه فرقی می‌کند چه آن انفجار مهیب که هستی را ساخته است و چه آن چیدن و بوییدن و خوردن یک سیب! زندگی مسیری مشخص دارد که پیمودنش اگر چه مسبب به دلایلی است، ملتزم به دلایلی دیگر هم هست. اما در میان این هر دو، کدام باور کم ارزشتر از خود زندگی؟!

سال‌هاست می‌اندیشم که باور ما از قصه زندگی دو خط و نصفی تصنیف عاشقانه است با کوله‌باری از خاطرات و دست‌کم ره توشه ای از شادی‌ها و غصه‌ها که هر کدام‌شان حاصل تلاشی و عبور از کوچه‌ای از کوچه‌های زندگی است. برخی از این کوچه‌ها بن‌بست بوده‌اند و برخی به خیابان‌ها و کوچه‌های دیگر راه یافته‌اند. شاید روزی که در باغ عدن حوا دست در میوه درخت ممنوعه می‌برد نمی‌دانست در یکی از همین کوچه‌ها قدم می‌زند کوچه‌ای یک طرفه که به خیابانی ممنوع می مانست، خیابانی که یک سمتش باغ بهشت و این طرف... آری طرف، همه آزادی و زیبایی هستی در ظرفی از باور و عشق که در آن نه چیدن میوه‌ای ممنوع بوده و نه عاشق شدن.
اما گویی این روزها که عمری به قدمت تاریخ دارند، هنوز هم عاشق شدن ممنوع است و دل دادگی جرم محسوب می‌شود. هنوز هم سیب‌هایی هست که چیدنشان حرمانی بزرگ به ارمغان می‌آورد و هنوز هم هستند فرشتگان بی‌کار و کینه‌توزی که لختی ساده دلی آدم و حوای امروز را به خداوندگاران عصر استیلای عقیده‌ها و عقده‌ها گزارش کنند و تن زخمی این عاشقان ازلی را باز به تازیانه جدایی و غربت مجروح نمایند.
چه سرنوشت عجیبی است داستان ما و سیب زندگی به قول قدیمی‌ها وقتی بالایش می‌اندازی هزار چرخ می‌خورد تا به زمین برسد...
حوا در سایه‌سار همین درخت بود که سیبی چید و زندگی زمینی آغاز شد.
نیوتون وقتی در سایه‌سار همین درخت استراحت می‌کرد سیبی در کنارش به زمین افتاد و او جاذبه را کشف کرد.
ویلهلم تل قهرمان تاریخی سویسی‌ها در سایه همین درخت مجبور شد تا سیبی را بر سر پسرش خردسالش بگذارد با تیرکمان خود آن را نشانه بگیرد. قصه‌ای که بسیاری معتقدند که پایه‌های حماسی انقلاب فرانسه را طرح انداخت.
در سایه‌سار همین درخت بود که مرحوم حمید مصدق شعر معروف «سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک...» را سرود و فقر و بی‌کس تاریخی ایرانیان را در عشق و احساس فریاد کشید.
و همین سیب دندان‌زده که طوفان فقر شرقی را به شانه می‌کشید، این سوی دنیا در امریکا شد محبوب‌ترین لگوی الکترونیکی و استیو جابز را با «اپل» به شهرت جهانی رساند.
اما فقط این آدم‌های مشهور نیستند که سیبی زندگی‌شان را متحول کرده است. سیب زندگی من و شما هم مد‌ت‌هاست بالا انداخته شده است و هزار چرخ خواهد خورد تا به پایین برسد. گروهی نام این چرخ‌ها را سرنوشت می‌گذارند و معتقدند که از روز ازل به پای آدم نوشته شده است و گروهی حکمت پرودگار را در آن دخیل می‌کنند و همه اتفاق‌ها را به پای خواست او می‌گذارند. گروهی دیگر چرخش سیب را بی‌ربط با چرخ ایام، به حسابِ حساب و کتاب خودشان در زندگی می‌گذارند. و برخی هم دست به دامن شانس و اقبال می‌شوند تا چرخش سیب زندگی‌شان بر وفق مراد باشد.
اما چه حکمت، چه قسمت و چه حساب و کتاب، هرچه که هست، این قصه تاریخی به فصل عاشقی که می‌رسد، بلندی شاخساری که سیب عشق بر آن است کلاه از سر هر کسی فرو می‌اندازد که گویی «دست ما کوتاه و خرما بر نخیل» و چه بسیار چرخ‌ها که سیب ساده حوا در دامن گنبد گردون بر سرنوشت ما روا می‌کند تا قایق کوچک وجود ما را به ساحل آرامش برساند. ساحلی که در همه زندگی به دنبال رسیدن به آن هستیم. اما به راستی زندگی چیست؟! گوهری که در ساحل آرامش پیدا خواهد شد؟! یا بازی گرگم به هوای من و شما و چرخ گردون و درختان سیب در کوچه‌ها و خیابان‌هایی که مسیر گذر ما را برای رسیدن به ساحل آرامش شکل می‌دهند؟!
من اعتقاد دارم زندگی همین مسیر گذر است. همین مسیر عاشق شدن در سایه‌سار درختان سیب، همین غصه‌ها و قصه‌ها، همین خاطرات ریز و درشت و داستان قهرمانی اسطوره‌ها و افسانه‌ها. زندگی مسیر من و توست، نه مقصد من و تو. بیا دست هم را بگیریم و بی‌توجه به حوا و نیوتون، تل و.... سیب خود را در زندگی پیدا کنیم. چه دندان زده و چه دندان نزده.

سه‌شنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۹۱

در دو روز عمر کوته



چند روز پیش پریشان از خوابی که دیده بودم از خواب پریدم. آن کابوس شوم این بود که دندانم در دهانم افتاده است. هول خواب و تعبیری که از آن می شناختم که عزیزی از جهان فانی رخت سفر برخواهد بست، چنان در این غربتکده مرا آشفته ساخت که بی توجه به فاصله زمانی تلفن را برداشتم تا از سلامتی عزیزانم با خبر شوم و  وا اسفا که همان شب، برادر 27 ساله یکی از بهترین عزیزانم در سانحه تصادف جان باخته بود...

با خود می اندیشم به راستی این قضای چرخ گردون تابع چه حکمتی است؟ و هر چه بیشتر در این سوال غور می کنم می بینم که هیچ حکمتی از خود مرگ بالاتر نیست. عنصری که زندگی بی آن معنایی نمی یافت و در رهگذر سایه ترسناک همین واقعه شوم است که لحظه لحظه حیات انسان با همه شادی ها و غم هایش دوست داشتنی و عزیز می شود.
بی شک همین محدودیت عمر است که بشر را به شتاب برای دست یابی به رویاها و خواسته هایش وا می دارد، قلب او را سرشار از شادی رسیدن به آرزوها می کند و اشک حسرت را در گوشه چشمانش به سبب آمال دست نیافته می نشاند.
زیبایی زندگی ما به محدودیت آن است. محدودیتی که شاید چشم بازماندگان را به ساحل بارانی اشک بنشاند و دل عزیز از دست دادگان را در دریای متلاطم غم و اندوه سرگردان کند. اما به لحظه های زیستن رنگ ارزشمندی می زند. شاید از همین روست که وقتی جوانی جان به جان آفرین تسلیم می کند درد و اندوهی بیشتر برای بازماندگانش به جا می گذارد... اگرچه به قول مرحوم نادر نادر پور این شاعر نامدار که لحظه لحظه زندگی خویش را پر بار از واژه های عشق و آزادی کرده است: «در دو روز عمر کوته سخت جانی کرده ام/ با همه نامهربانان مهربانی کرده ام».
این دو روز عمر کوته چه بیست سال و چه هفتاد، هر دو یکسان هستند. فرصتی که ما داریم و دقایقی که بی وقفه می روند و اتفاقی که ناگزیر روزی در راهی، راه بر ما می بندد و گوهر جان را از ما باز می ستاند. چه از آن بهره برده باشیم و چه بی بهره و ناکام مجبور به وا نهادن جان گران گردیم.
دوستان روزهای آغاز سال نوست و نمی خواهم برایتان قصه ای از غصه ها ساز کنم. اما بیایید لحظه ای به عزیزترین کسانی که داشته ایم و اینک این جهان فانی را بدرود گفته اند بیاندیشیم. به اینکه کدام آرزو را داشتند و دست نیافته به آن از این جهان رخت بربستند و اینکه ما چگونه می توانستیم در جامه عمل پوشیدن رویای آنان نقشی ایفا کنیم و نکردیم...
جای افسوس نیست؟!!! می دانم ... می دانم... شما هم مثل من افسوس آن لحظه ها را می خورید که....
حال به عزیزانی بیاندیشید که امروز داریم و بی شک آنها نیز دیر یا زود، روزی در گردش این چرخ دون ما را تنها خواهند گذاشت. چه آرزوهایی دارند و ما چه نقشی در آرزو های آنها بازی می کنیم؟!! شاید همین حالا هم دیر باشد برای اینکه دستی از آستین مهر به در آریم و نه به یک غریبه که به عزیز خود مهربانی کنیم. داستان کوتاهی هست که می گوید:
«مردی مقابل گل فروشی ایستاد. او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود .
وقتی از گل فروشی خارج شد، دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می کنی ؟
دختر گفت : می خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است . مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا. من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.
وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم ؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نیست!
مرد دیگر نمی توانست چیزی بگوید، بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد، به گل فروشی برگشت، دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ مایل رانندگی کرد تا خودش آن را به مادرش هدیه بدهد.»
دوستان کوتاهی این دو روز عمر کوته همه فرصت من و شما برای انسان بودن است و عشق و مهر تنها دلیل انسان بودن.

سه‌شنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۹۱

بهاران خجسته باد

کمتر کسی است که نداند در سال های پس انقلاب در ایران، خیلی چیزها را مصادره کردند از مال و اموال دارندگان تا جان و ناموس دیگران... در این میان، اما مصادره هویت یک ملت تلخ ترین رخدادی است که آتش به جان هر مطلعی می کشد. در این فصل دلپذیری هوا و بجوش آمدن خون درون رگ گیاه برایتان قصه ای از همین هویت مصادره شده دارم:

حزب توده از احزابی است که در دهه های سی، چهل و پنجاه خورشیدی در ایران می توان آنرا خانه غالب روشنفکران و اندیشمندان منتقد حکومت پهلوی قلمداد کرد. با اینکه اندیشه های «رفقا» در این حزب و کارکرد سیاسی آن در طول قریب به نیم قرن عمر و دوام سیاسی پیدا و پنهانش چگونه باید قضاوت شود کاری نداریم. اما این حزب چه خوب و چه بد، به واسطه شمعی که به دست روشنفکران و ادیبان و قشر تحصیل کرده ای که عضو آن بودند، در محفلش افروخته شد، منشا پیدایش هویتی برای ملت ایران شد که به انقلاب زمستان 57 منجر شد.(خواهش می کنم مخالفت نکنید چون اصلا قصد ما اثبات پدرخانگی این حزب بر انقلاب نیست. بلکه هدفی که از بیان این مقدمه دنبال می کنیم نحوه مصادره هویت انقلابی ایران به وسیله کسانی است که بعد از به قدرت رسیدن ابتدا ریشه های همین حزب را خشکاندند.)
در روزهای انقلاب و در گرماگرم مبارزه مردم ایران و در همه این سی وسه سال گذشته سرود «بهاران خجسته باد» بارها خوانده شده است. بی شک اکثریت نسل امروز ایران بارها ایران سرود را با تصاویری از ورود خمینی در دوازدهم بهمن 57 به ایران دیده اند و متاسفانه باور کرده اند این ورود اوست که به بهار تلقی شده است.
اما همچنان که در سرمقاله شماره 16 ایرانشهر به قلم بیژن خلیلی به تفضیل آمده است جمهوری اسلامی به خوبی از ادبیات سو استفاده کرد و از غزل حافظ گرفته تا شعر فروغ را مورد بهره برداری قرار داد تا ماهیت خود را در ابتدای راه مشروع جلوه دهد. «بهاران خجسته باد» هم از این گزند دور نمانده است. اما قصه کهنه سرودی که مخالفان شاه و خمینی آفریدند چیست؟
در اسفند ماه 1339 تنها چند هفته بعد از کشته شدن «پاتریس لومومبا» رهبر استقلال کشور کنگو که در آن زمان نماد مقاومت در برابر امپریالیسم محسوب می شد، مجله سیاه و سپید شعری از «دکتر عبداله بهزادی» به اسم سرود بهار را خطاب به همسر پاتریس لومومبا منتشر کرد که چنین آغاز می شد:
«به بانوی سوگوار، که در ماتم شهید/ بنالید و زان نوا، دل عالمی تپید/
بهاران خجسته باد، بهاران خجسته باد»
این شعر بلند که چند خط بعدی آن، برای همه آنها که روزهای انقلاب را به یاد دارند معروف است، به لطف «کرامت دانشیان» به عرصه مبارزه داخلی علیه رژیم شاه وارد شد و دانشیان که با چند خط از این شعر سرودی ساخته بود و حتی در دوران معلمی در دبستان روستای سلیران نیز آنرا به دانش آموزانش آموخته بود تا به جای سرود شاهنشاهی نجوا کنند، به فرا خور دوران حبس او به خاطر فعالیت های سیاسی اش به میان زندانیان راه یافت و تا مدت ها همه از این سرود به عنوان سرود مقامت در زندان یاد می کردند. اما در پی تیرباران خسرو گلسرخی و کرامت دانشیان و پس آن رسیدن موسم دگرگونی سیاسی در ایران، آنان که در سال های زندان این سرود را بارها و بارها مرور کرده بودند به دعوت پدرام اکبری از همبندیان کرامت دانشیان تصمیم می گیرند تا این سرود را که به بهاران خجسته باد شهرت یافته بود در رثای آن دو که مظهر مقاومتشان بودند، اجرا کنند. نتهای ترانه را اسفندیار منفرد زاده در آن روزهای شلوغی و بلبشو می نویسد و صفی از همان رفقای حزب توده اعم از «علی برفچی»، «عبدالله قهرمانی»، «ابوالفضل قهرمانی»، «فرهاد مافی»، «حسن فخار»، «پدرام اکبری» و «اسفندیار منفردزاده» سرود را می خوانند. در آن روزها که ایرانیان می پنداشتند بهار آزادی در راه است این سرود به سرعت پا را از مرزهمنشینی رفقا و حزب توده فراتر می نهد و مانند بسیاری دیگر از آثار انقلابی همه گیر می شود.
اما افسوس کمتر از سالی بعد، دیگر نه از رفقا خبری بود و نه از بهار آزادی... کسی جای شاه را گرفته بود که خود را وارث پیغمبر می دانست و کسانی دوره اش کرده بودند که راه مصادره آثار انقلاب را به نام خود خوب بلد بودند... رفقا یا به زندان ها بازگشتند و یا راهی غربت و تبعید شدند. اما بهاری که قرار بود بهار آزادی باشد هنوز هم در راه مانده است...
به آن امید که شاهد رسیدن بهار آزادی باشیم:
هوا دل‌پذیر شد، گل از خاک بردمید/ پرستو به بازگشت زد نغمه‌ی امید/ به جوش آمده‌ست خون، درون رگ گیاه/ بهارخجسته‌فال، خرامان رسد ز راه بهار خجسته‌فال، خرامان رسد ز راه / به خویشان، به دوستان، به یاران آشنا /به مردان تیزخشم که پیکار می‌کنند/ به آنان که با قلم، تباهی دهر را /به چشم جهانیان پدیدار می‌کنند / بهاران خجسته باد، بهاران خجسته باد / و این بند بندگی، و این بار فقر و جهل/ به سرتاسر جهان، به هر صورتی که هست / نگون و گسسته باد، نگون و گسسته باد.

سه‌شنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۹۰

زندگی در گذر است

گویی همین دیروز بود که توپ تحویل سال قبل را در کردند. می بینید چه زود می گذرد! زمان را می گویم... سر که می چرخانی می بینی عقربه های ساعت زودتر از تو چرخیده اند و تا تو خواسته باشی به خود بجنبی آنها گوی سبقت را از تو ربوده اند.

این چه حکمتی است که تا به خود می آیی می بینی از گذر ایام جز افسوس به عمر رفته هیچ برایت به جا نمانده است. و عجبا که باز سال تازه را با بهار و قیلوله خواب غفلت آغاز می کنیم. تا در آخرین روزهای سال باز هم ما مانده باشیم و هزار هزار کار نکرده، تعهدات بر زمین مانده و تقویم خط خورده...

با این حال باز نوروز می آید گویی هر سال با شکوه تر سال پیشین و چه عجب که این قصه مکرر، هرگز تکراری نمی شود. اما گاهی این ایام شیرین تر از قند، بغضی در خود نهفته دارند که با همه دلنشینیشان قطره اشکی برگوشه چشم به یادگار می گذارند.

نمی دانم شما که خواننده این آخرین نوشته هستید آیا عزیزی در دور دست دارید و یا خود عزیزی هستید که در دور دست واقع شده اید؟ که اصولا بسیاری از ما که از سر اجبار جلای وطن کرده ایم هر یک عزیزان بسیار در خاک پر مهر و وفای وطن داریم و پر واضح چه بسیارتر آنان که ما را عزیز می دارند و امروز در آن دیار غم گرفته، به دور از ما زندگی می کنند. کسانی که آرزو داشتند تا با ما بر یک سفره هفت سین بنشینند و شیرینی بوسه های نوروزیشان را با ما و ما با آنها قسمت کنیم. مادری که این روزها جوان نوباوه اش را دور از خود دارد، پدری که ثمره زندگی اش امروز در غربت است، خواهری که برادر از جان عزیز ترش در این سوی دنیاست و برادری که خواهر نازنینش امروز هزاران مایل دورتر از او باید به بهار سلام کند.

قصه نوروز با همه شادی هایش به فصل مهاجرت و هجران که می رسد غم بار می شود... و بزرگترین عید باستانی ایرانیان دلیلی برای اینکه هریک از ما دمی احساس کنیم غصه ای قلبمان را فشرده است و قطره اشکی که بسیاریمان در این سال ها بخوبی یاد گرفته ایم چگونه پنهانش کنیم مژگان چشمانمان را تر کرده است.

می شناسم بانویی را که در سال رفته پدرش در ایران دار فانی را وداع گفت و او که شیره جانش بود نتوانست بر بالین محتضر پدر باشد تا در واپسین دم گرمای دستانش آرام بخش قلب خسته او گردد.

می شناسم پسری را که مادرش در ایران این روزها در بستر درد دوری از او زمینگیر خانه است او را یارای بازگشت نیست تا عصای دست آن مادر مهربان باشد.

می شناسم دختری را که نبودش در کنار پدر در این سال ها موهای بابای استوار چون کوهش را به یک باره سفید کرد.

می شناسم برادری را که نتوانست در مراسم عروسی خواهرش در وطنش حاضر باشد و نخستین بوسه را بدرقه او در راه خانه بختش کند و می شناسم خواهری را که همه سهم شادمانی اش از موفقیت برادر جوانش در کنکور فقط تبریکی تلفنی بود.

و شما بی شک از این قصه آنقدر شنیده اید و صد البته خود آنقدر در چنین قصه هایی زیسته اید که استمرارش جز کسالت و اندوه حاصلی ندارد.

اما راستی مگر گناه ما مهاجران از سر اجبار چیست که اینچنین تاوانی را از ما بازستانده اند؟ جز آنکه خواسته ایم ندای حق طلبی باشیم؟ جز آنکه خواسته ایم نخستین حق انسانیمان یعنی آزادی عقیده و قدرت بیان آن را بدست آوریم؟

آه که آزادی چه کالای گرانبهایی است که در سرزمین مادری من ایران اینچنین برایش توان می ستانند.

عزیزانِ جان و مخاطبان آخرین نوشته سال 1390 خورشیدی، شمسی، هجری و یا هر اسمی که دوست دارید... یا شما هم مانند بسیاری از فعالان عرصه های سیاسی و اجتماعی از عزیزانتان دورید و یا به لطف خدا و قسمت دوران اینک ایشان را در کنار خود دارید. هر کدام که هستید، بیایید شادی ها و مهربانی مان را با هم بر هفت سین خانواده ای بگذاریم که از کنار هم بودن یکایک ما در این کشور تشکیل شده است.

قدیمی تر ها؛ جوانترهایی را که تازه مجبور به هجرت شده اند فراموش نکنید. یادتان نرود سال ها پیش که خودتان به این سرزمین پا نهادید با چه مشکلاتی مواجه بودید. شاید دست دوستی شما و لبخند محبتتان پر می کند خلایی را که آنها در دوری از خانواده ها و وطنشان به آن گرفتارند. قبول کنید آنها که هنوز گرد غبار هجرت را بر سر و روی دارند، به امید روی باز شما این خانه دوم را برگزیده اند.

سخت است خیلی سخت که بدانی تو در آستانه سیاهی شب به همان لحظه تحویل سالی دل بسته ای که عزیزانت در سرزمین جمشید جم در تابش بی قرار آفتاب اول فروردین به آن نگاه می کنند. سخت است وقتی می دانی پس از حال و احوال نوروزی، وقتی تلفنت را با مادر و پدرت قطع می کنی هم آنها اشک خواهند ریخت و هم تو گریه خواهی کرد.

بیایید آنها را که تازه وارند به شرط خواسته های معقولشان چون جان که نه از جان عزیزتر داریم و امید که کسانی هم عزیزان ما را در هرکجا که غریب باشند عزیزدارند.

پنجشنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۹۰

بازار داغ خیریه ها !!!

چندی پیش در یکی از کنسرت های پرشمار ایرانی در لس آنجلس به ناگاه چشمم در چشم کسی گره خورد که در ایران یک انجمن خیریه دارد و مسولیت نگهداری 60 پسر نوجوان بی سرپرست را عهده دار است.

از او پرسیدم، فلانی تو کجا اینجا کجا؟؟!! دستم را گرفت آرام به گوشه ای کشید و گفت خوب من هم حق دارم یک مسافرتی، گردشی، چیزی بروم...

او علاوه بر اینکه برای نگهداری آن کودکان از دولت پول می گیرد بلکه همه ماهه از بسیاری از سخاوتمندان محلی در شمال تهران نیز ارقام قابل ملاحظه ای دریافت می کرد، حال آنکه خود یک جوان 30 ساله بود که در خانواده ای زیر متوسط زندگی می کرد.

حال برای من این سوال مطرح است که هزینه گزاف مسافرت تفریحی او را به ایالات متحده چه کسی پرداخت کرده است؟

با نزدیک شدن نوروز تب و تاب همدلی ها و همدردی ها هم شدت می گیرد. وقتی به رسم دیرینه رخت و لباس ما و فرزندان و خانواده هایمان نو می شود، شوق آنکه دستی از آستین مهر ما -اگر چنین آستینی داشته باشیم- به در آید تا رختی تازه بر بلندای نداری و نیاز هم نوعی بپوشاند، قوت می گیرد. و همین می شود شروع ماجرا!!!

بد نیست اندکی با هم در خصوص مراکز خیریه و فعالیت های عام المنفعه گپ و گفت کنیم و ببینیم زیر پوست برخی از این مراکز چه می گذرد! البته در همین ابتدای بحث لازم می دانم با جدیت این نکته را مطرح کنم که طرح سوال وظیفه روزنامه نگاری چون من است و صد البته این سوال و ارایه نظر به هیچ یک از فعالان خیریه بر نمی گردد. اما یکایک ما این حق را داریم تا در خصوص صحت و سقم ادعای اهالی کارهای عام المنفعه از آنها سوال کنیم و یادمان نرود آنها موظف هستند به ما پاسخ گفته و مدارک مستدل ارایه کنند.

چند سال قبل از این، در روزنامه همشهری که گران ترین و مشهور ترین روزنامه تهران در آن زمان بود، آگهی معروف ترین مرکز حمایتی مربوط به کودکان را دیدم و تعجب کردم که این موسسه چرا باید هزینه سرسام آور چنین آگهی را بپردازد؟ با خود گفتم شاید از تخفیف های مربوط به مراکز خیریه برخوردار باشد. ولی تحقیقات ما در آن زمان نشان داد مجموع هزینه آن تبلیغ بعد از کلیه تخفیف ها هم چیزی در حدود سه میلیون تومان برای هر نوبت است!!! این سازمان که به غیر از کمک های مردمی درآمد و بودجه ای ندارد؟ و قرار هم بوده این پول برای حمایت کودکان بی سرپرست و یا بیمار و یا گرفتار و... هزینه شود. پس اینجا و اینگونه چرا باید هزینه شده باشد. در نهایت تصمیم گرفتم به دفتر این سازمان در یکی از مناطق مرفه نشین و خوش آب و هوای شمال تهران بروم. در حقیقت دفتر این سازمان یک موسسه چند منظوره فرهنگی، آموزشی و پزشکی بود که از شکوه و جلال بسیاری برخوردار بود. اتاق کنفراس مجلل و لابی های بسیار زیبا و در نهایت هم قرار من و اتاق آقای رییس که از قبل و در مقام خبرنگار روزنامه در سال 1387 هماهنگ شده بود. اگر از ریزه کاری ها بگذریم ماجرا اینکه یک حساب سر انگشتی نشان می داد پول آدم های خیر بیش از این که گره از درد آن کودکان باز کند، دارد گره از جلال و جبروت آقایان باز می کند. درست مثل همین رفیق خیریه چی !!! خودم که اینجا در کنسرت فلان خواننده تیکت وی آی پی 250 دلاری می خرید و آنجا در ایران کودکان تحت سرپرستی موسسه او باید برای گردش و تفریح تابستانی احتمالا تا کرج برده شوند.

نمی خواهم بدبین باشم و بگویم ماجرای اینگونه افراد و موسسات، ماجرای «الیور توییست و آقای بامبل» است. اما بد نیست عنوان برخی از معروف ترین اینگونه سازمان ها را در اینترنت جستجو کنید و در سایت های برخی از آنها به سراغ جاه و جبروت دفاتر و نحوه هزینه شدن پول های خیرین باشید.

حالا خودمانیم، راه دور هم نمی خواهیم برویم، کار خیر می خواهیم بکنیم چه بهتر که خود آستین همت بالا بزنیم و آنچه می خواهیم را به دست کسی بسپاریم که شاید از ما نزدیک تر کسی را ندارد ولی امیدش به دور دست ها بیش از ماست.

دوستان عزیز در اینکه ما وظیفه داریم تا اگر خداوند نعمت و محبت خود را به ما ارزانی داشته است آنرا با کسانی که نیازمند هستند قسمت کنیم شکی نیست، اما فراموش نکنیم که همین ما هستیم که نباید اجازه دهیم برخی دیگر به نام رفتارهای عام المنفعه و با سو استفاده از حس انسان دوستی ما راه به سویی ببرند که گروهی کودک بی سرپرست و یا بیمار و نیازمند به تابلوی تبلیغاتی آنها تبدیل شوند و از رهگذر تحریک احساسات ما بخواهند به نام آن نیازمندان و به کام خودشان طرفی برای خود بربندند.

این روزهای شاد منتهی به نوروز روزهای تقسیم شادمانی ها و کمک به همنوعان است. روزهای خوبی که اگر درست و شایسته در مورد آنها تصمیم بگیریم می توانیم رنگ لبخند را بر لب کسانی بازآفرینیم که به راستی مستحق محبت هستند.

سه‌شنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۹۰

روز جهانی زن و برهنگی!

این مطلب در حقیقت چند هفته پیش با عنوان زنان و برهنگی به رشته تحریر در آمد . اما درست دو سه روز قبل از انتشارش در همین صفحه، موجی از عکس های گلشیفته فراهانی فضای اینترنت و پس از آن رسانه ها را اشباع کرد و همگان به اندازه سطح سواد و دانش و البته موضع موافق و یا مخالفشان، موضوع را چنان دستمالی کردند که در میانه آن از تمجیدهایی که او را به قهرمان ملی بدل کرد تا انتقادهایی که پایه فرهنگ مردم را نشانه رفت، همه و همه، همه چیز را دیدند جز آنچه دیدنی بود، اما دیده نشد.

به هر تقدیر در آن زمان تصمیم گرفته شد که این مطلب را به انتشار نرسانیم، مبادا ما هم در گردونه آنان که گلشیفته شیفته و شیدای شان کرده بود محسوب شویم و نقد موضوعی این مقاله به عنوان نظری بر آن تصویر معروف! قلمداد شود.

حال که آن عکس و ماجرایش کمی از اذهان دور شده است و تب و تاب آن برهنگی فرو خفته، به مناسبت روز جهانی زن که پیش رویمان است، آن مقاله را با اندکی تغییر، به انتشار می رسانیم.

نخستین بارآدم، حوا را در باغ بهشت عریان دید. محسور زیبایی او شد و یا از تنهایی به او پناه برد را کسی روایت نکرده است. اما آنچه پر واضح، آنکه دیر یا زود، روزی که خدا در باغ عدن سر می کشد و آن دو را به حضور فرا می خواند، آدم چنان شیفته حوا بود که به خواست او و به رغم دستور خدایش، از میوه درخت آگاهی می خورد و تازه می فهمد برهنه است و شرم می کند که عریان در مقابل پروردگارش حاضر شود و... باقی ماجرا را هم که می دانید، اخراج از بهشت و... تا امروز که من و شما آن قصه را مرور می کنیم!!!

اما براستی آیا مرز باریکی که در این میانه است را می توان لمس کرد؟ پروردگار، انسان عریان و ناآگاه را در باغ عدن نیکو می دارد، اما همین انسان را آن هنگام که به ثمر دانایی و حیا، خود را از برهنگی مبری می کند از عدنش به سرزمین سختی ها و مشکلات تبعید می کند! چه فرقی میان این دو صورت انسان است؟

اگر به فرض قبول کنیم که این قصه آغاز هبوط انسان بر زمین است. همیشه این تناقض در میان باور ها و زندگی ما وجود دارد که کدام ملاک را می توان برای خوب بودن برگزید؟ من از سرزمینی می آیم که سالیان سال در فرهنگ و باور و عقیده و مذهبش می گفتند چشم از نا محرم بشوی تا خدا در بهشت خود زیباترین حوریان را نصیب تو کند!!! یا مردانی را به یاد می آورم که باورشان از بهشت بیشتر به فاحشه خانه ای شباهت داشت که در آن بر همه زنان بی پرداخت حتی سکه ای، دست رسی داری و هیچ وقت هم قوه مردانه ات رو به افول نمی گذارد!!!

حال آنکه در این سوی زمین خدا و در کشوری مانند ایالات متحده که سال هاست پس از کشور های حوزه اسکاندیناوی پیش رو در حقوق زنان است رخت و لباس و بگیر و ببند ناشی از پوشش جایی ندارد. با اینکه در همین مملکت آزادی هم تا کمتر از 60-70 سال قبل دامن خانم ها را در ساحل ها متر می زدند که مبادا از چند اینچ کوتاه تر باشد!!! شاید آن سال ها برخی پیش خود فکر می کردند سواحل دل انگیز و خوش آب و هوای ینگه دنیا اگر دختران زیبا روی بیکنی پوش هم داشته باشد، دیگر از بهشت چه کم دارد که کسی بخواهد برای رفتن به بهشت تلاش کند!

اما به هر تقدیر این که پوشش مناسب چیست و چراست؟ همیشه دلیلی برای برخی گفتگوها و نقد و نظرها بوده است. ولی آنچه بی هیچ تریدی امروز در رصد برخی جریانات در حال رخداد در جامعه بین المللی قابل مشاهده است آن که هنوز زنان از این بند های ساخته جوامع مرد سالار رهایی نیافته اند.

جامعه چه در شرق سنت زده ما و چه در غرب آزاد اینها هنوز به بردگان جنسی نیاز دارد و تصویر بهشت «فاحشه خانه ای!!!» در آن بیداد می کند. تا دیروز تصویر عریانی لذت بخش و چشم نواز یک زن می شد تابلویی برای فروش یک محصول، حال از صابون بگیرید تا اتومبیل و... و اینک همین تصویر را ماجده علیای مصری تبدیل می کند به تابلوی حرکتی سیاسی!!! تا این جایش هم قبول. اما آه از نهاد آدمی آن جا بر می خیزد که می بینی خود زن ها هم یادشان می رود آن ها به جز تصویری برهنه از لذت بخشی چیز دیگری هستند!!!

نلسون ماندلا جمله معروفی دارد که می گوید: «وقتی از یک تپه بزرگ بالا می رویم است که در می یابیم تپه های بسیار دیگری هم برای صعود وجود دارد.» از زاویه نگاه ماندلا حالا که در غرب و با برابری جنسیتی در روبری یک زن می ایستیم و خود را بر فراز تپه ای که قرن هاست تلاش کرده ایم تا در موضوع حقوق زنان بر فراز آن بایستیم، می بینیم، تازه می فهمیم چه راه نرفته بی پایانی هنوز در مقابل ماست.

راهی که تا تن نمایی و برهنگی از سوی هرکس که باشد در آن هنوز دلیلی برای متفاوت بودن است ادامه دارد و آبش هنوز به آسیاب همان بهشت های پوشالین پر از حوری ها می ریزد. بهشتی که مانند سرابی گمراه کننده انسانیت را با زاویه ای فاجعه آمیز از سر منزل حقیقی مقصود دور کرده است.

سه‌شنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۹۰

میازار موری که دانه کش است

قصه غریبی است این داستان ما ایرانی ها!!! حدود هزار سال پیش شاعر شاهنامه، فردوسی بزرگ، بیتی سروده است که مصرعی از آن، عنوان این آخرین نوشته شد.

میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است

به ظاهر این خط پند آموز از کرامت خلایق در چشم شاعر خبر می دهد. اما به قانون زندگی که تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها، این ماجرا جلوه دیگری هم دارد. یعنی آنکه هزار سال پیش از این نیاکان ما، مور آزرده بودند و یا به عبارت بهتر در میان ایشان کسانی بوده اند که آزردن دیگران را پیشه کرده بودند که فردوسی چنین نوشته است. ماجرا وقتی جدی تر می شود که این ادبیات پسا تربیتی را در رهگذر تاریخ جایی پیدا می کنیم که ...

ادبیات پساتربیتی نوعی از بیان است که گوینده کلام بدون اشاره مستقیم به فرد و یا افراد خاصی سعی می کند تا با بیان موضوعی که به زعم او ناپسند است به دیگران زنهار دهد که از آن پرهیز کنند. این گونه گفتارها در چند قالب کلی در زبان و آثار ادیبان و بزرگان ایران رواج داشته است. سعدی در این راه گوی سبقت از باقی ربوده است و در گلستان از پند و اندرز محملی ساخته است برای گزارش احوال اخلاقی مردمان عصر خود. فردوسی نیز که ادیبان و ادب شناسان او را یکی از اخلاقمند ترین شاعران و نام آوران ادب ایران دانسته اند نیز از این رهگذر به جا و در دفعات در شاهنامه بهره برده است که بیان آن همه در این نوشته کوتاه حاصلی جز کسالت ندارد.
از نام آوران مقدم که بگذریم این مسیر در ادبیات معاصر هم پیموده شده است و بسیاری از قصه های اجتماعی معاصر سرچشمه گرفته از معضلات و مصائب مردم زمانه خود، محبوب قلب ها شده اند و شاید به همین دلیل است که جامعه شناسان ادبیات را در همه قرون گذشته و معاصر گزارشی غیر مستقیم از احوالات جامعه ای که ادیب در آن زندگی کرده است قلمداد می کنند.
این روش گفتار به صاحبان قلم خلاصه نمی شود و صاحبان قدرت نیز در اعصار گوناگون تاریخ از آن بهره برده اند. حتی پیامبران نیز از همین روش گفتار سود جسته اند تا نشان دهند که زشتی و پلیدی به هر روی و رنگ که باشد شایسته جوامع بشری نیست.
فراموش نکنیم اعتقاد جامعه شناسان بر این است که گفتارهای پسا تربیتی در هر عصر و دوره ای نمایانگر معایب موجود در جامعه ای است که گوینده از آن بر می خیزد. حال با این همه مقدمه چینی برگردیم سر اصل مطلب که بی شک تا کنون از تصویر صفحه به آن پی برده اید. داریوش هخامنشی کتیبه ای دارد که قریب به 25 قرن قبل در کاخ آپادانا به رشته تحریر در آمده است و در آن او کشورش ایران را از سه بلا به اهورا مزدا می سپارد:
«خداوند، این کشور را از دشمن، از خشکسالی، از دروغ محفوظ دارد.» با دشمن و خشکسالی اش ما را کاری نیست که یکی از بد طبیعت است و دیگری از طینت پلید اهریمن. اما سومی را .... شانه خالی نکنیم دوستان... 25 قرن قبل صدای داریوش را هم درآورده ایم از بس که دروغ رشته ایم و پیله کج پنداری بافته ایم.
دروغ گویی یکی از زشت ترین خصایص انسانی است که بر اساس همین مدرک ناقابل سابقه اش در میان ما ایرانی ها از عمر تمدن مکتوب ما هم بیشتر است. در تعریف علمی دروغ آمده است: «دروغ، ادعای باطلی است که به عنوان حقیقت اظهار می‌شود. دروغ‌گویی نوعی کلاه‌برداری محسوب می‌شود که در خلاف حقیقت و به جهت فریب دیگران یا برای جلوگیری از مجازات و اقدامات حقوقی دیگر صورت می‌پذیرد.» دروغ صورت دومی هم دارد که آنرا «توریه» می نامنند یا صرفه‌جویی در بیان حقیقت. توریه بیان سخنی‌است که معنای آن به ظاهر درست است؛ اما آن‌چه مخاطب از آن درک می‌کند نادرست و دروغ است؛ یعنی جمله صادق، به گونه ای بیان می‌شود که موجب می‌گردد، شنونده از آن جمله مفهوم گمراه‌کننده و فریبنده موردنظر گوینده را دنبال کند. در شمایل اسلامی هم تقیه کردن و دروغ مصلحتی!! جایز شمرده شده است. در این هر سه ما ید طولایی داریم و قبول کنید که دروغ گویی در فرهنگ ما از شاخصه های مزمنی است که چونان لکه سیاهی دامان درستکاری ایرانی را آلوده کرده است.
نمی خواهم لب به نصیحت بگشایم و از بدی دروغ و خوبی صداقت بنویسم وحتی نمی خواهم کسی را به راست گویی تشویق کنم، چرا که شاید باید دروغگو بود تا ایرانی بود!!! اما بد نیست اندکی به آنچه بلای دروغ به سر مملکتمان آورد دقت کنیم و شاهد باشیم که سرزمین داریوش را چگونه خشکسالی و دشمن و دروغ فرا گرفت و چنین خار و خفیفش داشت؟!!! خود بنگرید که امروز حکام دروغگو با ایران چه کرده و می کنند؟ مبادا ما هم که حکام زندگی خود هستیم با دروغ همان با زندگی خود کنیم که آنها با ایران!!!