چند روز پیش پریشان از خوابی که دیده بودم از خواب پریدم. آن کابوس شوم این بود که دندانم در دهانم افتاده است. هول خواب و تعبیری که از آن می شناختم که عزیزی از جهان فانی رخت سفر برخواهد بست، چنان در این غربتکده مرا آشفته ساخت که بی توجه به فاصله زمانی تلفن را برداشتم تا از سلامتی عزیزانم با خبر شوم و وا اسفا که همان شب، برادر 27 ساله یکی از بهترین عزیزانم در سانحه تصادف جان باخته بود...
با خود می اندیشم به راستی این قضای چرخ گردون تابع چه حکمتی است؟ و هر چه بیشتر در این سوال غور می کنم می بینم که هیچ حکمتی از خود مرگ بالاتر نیست. عنصری که زندگی بی آن معنایی نمی یافت و در رهگذر سایه ترسناک همین واقعه شوم است که لحظه لحظه حیات انسان با همه شادی ها و غم هایش دوست داشتنی و عزیز می شود.
بی شک همین محدودیت عمر است که بشر را به شتاب برای دست یابی به رویاها و خواسته هایش وا می دارد، قلب او را سرشار از شادی رسیدن به آرزوها می کند و اشک حسرت را در گوشه چشمانش به سبب آمال دست نیافته می نشاند.
زیبایی زندگی ما به محدودیت آن است. محدودیتی که شاید چشم بازماندگان را به ساحل بارانی اشک بنشاند و دل عزیز از دست دادگان را در دریای متلاطم غم و اندوه سرگردان کند. اما به لحظه های زیستن رنگ ارزشمندی می زند. شاید از همین روست که وقتی جوانی جان به جان آفرین تسلیم می کند درد و اندوهی بیشتر برای بازماندگانش به جا می گذارد... اگرچه به قول مرحوم نادر نادر پور این شاعر نامدار که لحظه لحظه زندگی خویش را پر بار از واژه های عشق و آزادی کرده است: «در دو روز عمر کوته سخت جانی کرده ام/ با همه نامهربانان مهربانی کرده ام».
این دو روز عمر کوته چه بیست سال و چه هفتاد، هر دو یکسان هستند. فرصتی که ما داریم و دقایقی که بی وقفه می روند و اتفاقی که ناگزیر روزی در راهی، راه بر ما می بندد و گوهر جان را از ما باز می ستاند. چه از آن بهره برده باشیم و چه بی بهره و ناکام مجبور به وا نهادن جان گران گردیم.
دوستان روزهای آغاز سال نوست و نمی خواهم برایتان قصه ای از غصه ها ساز کنم. اما بیایید لحظه ای به عزیزترین کسانی که داشته ایم و اینک این جهان فانی را بدرود گفته اند بیاندیشیم. به اینکه کدام آرزو را داشتند و دست نیافته به آن از این جهان رخت بربستند و اینکه ما چگونه می توانستیم در جامه عمل پوشیدن رویای آنان نقشی ایفا کنیم و نکردیم...
جای افسوس نیست؟!!! می دانم ... می دانم... شما هم مثل من افسوس آن لحظه ها را می خورید که....
حال به عزیزانی بیاندیشید که امروز داریم و بی شک آنها نیز دیر یا زود، روزی در گردش این چرخ دون ما را تنها خواهند گذاشت. چه آرزوهایی دارند و ما چه نقشی در آرزو های آنها بازی می کنیم؟!! شاید همین حالا هم دیر باشد برای اینکه دستی از آستین مهر به در آریم و نه به یک غریبه که به عزیز خود مهربانی کنیم. داستان کوتاهی هست که می گوید:
«مردی مقابل گل فروشی ایستاد. او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود .
وقتی از گل فروشی خارج شد، دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می کنی ؟
دختر گفت : می خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است . مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا. من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.
وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم ؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نیست!
مرد دیگر نمی توانست چیزی بگوید، بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد، به گل فروشی برگشت، دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ مایل رانندگی کرد تا خودش آن را به مادرش هدیه بدهد.»