گویی همین دیروز بود که توپ تحویل سال قبل را در کردند. می بینید چه زود می گذرد! زمان را می گویم... سر که می چرخانی می بینی عقربه های ساعت زودتر از تو چرخیده اند و تا تو خواسته باشی به خود بجنبی آنها گوی سبقت را از تو ربوده اند.
این چه حکمتی است که تا به خود می آیی می بینی از گذر ایام جز افسوس به عمر رفته هیچ برایت به جا نمانده است. و عجبا که باز سال تازه را با بهار و قیلوله خواب غفلت آغاز می کنیم. تا در آخرین روزهای سال باز هم ما مانده باشیم و هزار هزار کار نکرده، تعهدات بر زمین مانده و تقویم خط خورده...
با این حال باز نوروز می آید گویی هر سال با شکوه تر سال پیشین و چه عجب که این قصه مکرر، هرگز تکراری نمی شود. اما گاهی این ایام شیرین تر از قند، بغضی در خود نهفته دارند که با همه دلنشینیشان قطره اشکی برگوشه چشم به یادگار می گذارند.
نمی دانم شما که خواننده این آخرین نوشته هستید آیا عزیزی در دور دست دارید و یا خود عزیزی هستید که در دور دست واقع شده اید؟ که اصولا بسیاری از ما که از سر اجبار جلای وطن کرده ایم هر یک عزیزان بسیار در خاک پر مهر و وفای وطن داریم و پر واضح چه بسیارتر آنان که ما را عزیز می دارند و امروز در آن دیار غم گرفته، به دور از ما زندگی می کنند. کسانی که آرزو داشتند تا با ما بر یک سفره هفت سین بنشینند و شیرینی بوسه های نوروزیشان را با ما و ما با آنها قسمت کنیم. مادری که این روزها جوان نوباوه اش را دور از خود دارد، پدری که ثمره زندگی اش امروز در غربت است، خواهری که برادر از جان عزیز ترش در این سوی دنیاست و برادری که خواهر نازنینش امروز هزاران مایل دورتر از او باید به بهار سلام کند.
قصه نوروز با همه شادی هایش به فصل مهاجرت و هجران که می رسد غم بار می شود... و بزرگترین عید باستانی ایرانیان دلیلی برای اینکه هریک از ما دمی احساس کنیم غصه ای قلبمان را فشرده است و قطره اشکی که بسیاریمان در این سال ها بخوبی یاد گرفته ایم چگونه پنهانش کنیم مژگان چشمانمان را تر کرده است.
می شناسم بانویی را که در سال رفته پدرش در ایران دار فانی را وداع گفت و او که شیره جانش بود نتوانست بر بالین محتضر پدر باشد تا در واپسین دم گرمای دستانش آرام بخش قلب خسته او گردد.
می شناسم پسری را که مادرش در ایران این روزها در بستر درد دوری از او زمینگیر خانه است او را یارای بازگشت نیست تا عصای دست آن مادر مهربان باشد.
می شناسم دختری را که نبودش در کنار پدر در این سال ها موهای بابای استوار چون کوهش را به یک باره سفید کرد.
می شناسم برادری را که نتوانست در مراسم عروسی خواهرش در وطنش حاضر باشد و نخستین بوسه را بدرقه او در راه خانه بختش کند و می شناسم خواهری را که همه سهم شادمانی اش از موفقیت برادر جوانش در کنکور فقط تبریکی تلفنی بود.
و شما بی شک از این قصه آنقدر شنیده اید و صد البته خود آنقدر در چنین قصه هایی زیسته اید که استمرارش جز کسالت و اندوه حاصلی ندارد.
اما راستی مگر گناه ما مهاجران از سر اجبار چیست که اینچنین تاوانی را از ما بازستانده اند؟ جز آنکه خواسته ایم ندای حق طلبی باشیم؟ جز آنکه خواسته ایم نخستین حق انسانیمان یعنی آزادی عقیده و قدرت بیان آن را بدست آوریم؟
آه که آزادی چه کالای گرانبهایی است که در سرزمین مادری من ایران اینچنین برایش توان می ستانند.
عزیزانِ جان و مخاطبان آخرین نوشته سال 1390 خورشیدی، شمسی، هجری و یا هر اسمی که دوست دارید... یا شما هم مانند بسیاری از فعالان عرصه های سیاسی و اجتماعی از عزیزانتان دورید و یا به لطف خدا و قسمت دوران اینک ایشان را در کنار خود دارید. هر کدام که هستید، بیایید شادی ها و مهربانی مان را با هم بر هفت سین خانواده ای بگذاریم که از کنار هم بودن یکایک ما در این کشور تشکیل شده است.
قدیمی تر ها؛ جوانترهایی را که تازه مجبور به هجرت شده اند فراموش نکنید. یادتان نرود سال ها پیش که خودتان به این سرزمین پا نهادید با چه مشکلاتی مواجه بودید. شاید دست دوستی شما و لبخند محبتتان پر می کند خلایی را که آنها در دوری از خانواده ها و وطنشان به آن گرفتارند. قبول کنید آنها که هنوز گرد غبار هجرت را بر سر و روی دارند، به امید روی باز شما این خانه دوم را برگزیده اند.
سخت است خیلی سخت که بدانی تو در آستانه سیاهی شب به همان لحظه تحویل سالی دل بسته ای که عزیزانت در سرزمین جمشید جم در تابش بی قرار آفتاب اول فروردین به آن نگاه می کنند. سخت است وقتی می دانی پس از حال و احوال نوروزی، وقتی تلفنت را با مادر و پدرت قطع می کنی هم آنها اشک خواهند ریخت و هم تو گریه خواهی کرد.
بیایید آنها را که تازه وارند به شرط خواسته های معقولشان چون جان که نه از جان عزیزتر داریم و امید که کسانی هم عزیزان ما را در هرکجا که غریب باشند عزیزدارند.