جمعه، آبان ۲۷، ۱۳۹۰

تمام چسب زخم هایت را هم که بخرم ...


تمام چسب زخم هایت را هم که بخرم ... باز نه زخم های من خوب می شود ... نه زخم های تو... اما درد زخمی که در قلب من و تو با همه فرق ها، وجه اشتراکمان است هنوز به همین دست فروشی و محبت خریدن گره می خورد. حالا اینجا این سوی دنیا من سفیر همان زخم کهنه ام. زخمی که تو در صورت و من در سینه دارم.
چندی پیش دوستی برایم نقلی تعریف کرد:
سرگی راخمانوف آهنگساز و موزیسین شهیر و معاصر روسی خدمتکاری داشت. روزی او را صدا کرده و به او می سپارد که اگر کسی مرا خواست بگویید که در منزل نیستم چرا که برای ساختن موسیقی جدیدم به تمرکز نیاز دارم. راخمانوف درب اتاق کارش را بسته و شروع می کند به نواختن پیانو و تنظیم نت ها یکی پس از دیگری... در همین حین یکی از دوستان او با تلفن منزلش تماس می گیرد و خدمتکار که زنی میانسال بود تلفن را پاسخ می دهد و در پاسخ سوال آن دوست می گوید که استاد در منزل نیست. مرد پشت خط که آوای منحصر به فرد پیانو نواختن استاد را از این سوی خط می شنود خطاب به خدمتکار می گوید: «من صدای سرپنجه هنرمندانه استاد را که چونان موجی از باد های لطیف بهاری بر دکمه های پیانو به رقص با احساسات و موسیقی ایستاده اند را می شنوم چطور می گویید او خانه نیست؟!!!»
خدمتکار در پاسخ خیلی بی اعتنا ودر حالی که خم به ابرو هم نیاورده است می گوید: « اشتباه می کنید آقا، این منم که دارم گرد و غبار روی پیانو را پاک می کنم.»!!!
ایران ما کشور کوچکی نیست، پهنه ای وسیع از داشته ها و نداشته هاست. گستره از ناز ها و نیاز ها. سرزمینی که در آن هنوز هم دست افتاده را می گیرند و اگرچه لابه لای صفحات سیاه تاریخ این سال های آن دیار کهن، انسانیت و نوع دوستی نخستین قربانی فراموش شده بحران زدگی اجتماعی و سیاسی ایران است، اما هنوز هنوز هم مردانگی در خون و رگ فرزندان کسانی صبح را با آفتاب روشن و پر رنگ فلات ایران آغاز می کنند موج می زند. دوستان، سال هاست که حاکمیت دروغ و غریبه پرستی در مرزهای آفتابی ایران تیرگی ابرهای سیاه را میهمان خانه دل بسیاری از فرزندان سرزمین من و تو کرده است. فرزندانی که از حد اقل رفاه و امنیت بی بهره اند. اما نقلی که در آغار مطلب آوردم ماجرای دروغ گویی های مسئولان جمهوری اسلامی و نیاز روز افرون مردم کشورمان نیست. حرف آن دغل کاری ها حسابی است جدا که روزی تاریخ بر همه این سیاه کاری ها قضاوت خواهد کرد. بلکه آن چند خط اول مطلب نقل من و شماست.
من و شما که سرنوشت در این سوی کره خاکی ما را مهمان نگرانی ها و مشکلات مشترک کرده است. می دانم که این روزها آنقدر همه ما در زندگی خود مشکل داریم و یا به قول قدیمی ها «آنقدریاسمن داریم که سمن توش گمه»!!! اما خوشبختی مرز مشترکی از زندگی با سایه سار آرامش است. گاهی هزارتوی بی پایان خواسته های ما را هیچ چیز پر نمی کند تا به آرامش ناشی از زیستن و در پناه آن به خوشبختی لبخند بزنیم. اما می توانیم با قدمی کوچک برای کسی که می دانیم دوستی ما روزنی به خوشبختی او باز می کند، خوشبختی را لمس کنیم.
دیوار بلند غربتی که ما را فرا گرفته است، اگر شکستنی باشد جز به عشق و مهربانی از هم فرو نخواهد ریخت. سرمای دستان من و تو را بگذار تا دستان گرم کسی پر کند که مهربانی ما رنگ زندگی اش را تغییر می دهد. نه رنگ زندگی او را که رنگ زندگی خود ما را تغییر می دهد. بیایید به پیرامونمان نگاه کنیم و ببینیم که مهربانی به چه کسانی که بی پناه در همین شهر های پر تلالو آمریکا، علی الرغم سن و سالشان چونان کودکان سرگردان کار و خیابان در تهران، کودک درونشان بی پناه مانده است رنگ زندگی ما را شادتر می کند. بیایید مهربان باشیم.