روزگار دشواري است. دلها غمگين است و شاديها دوامي ندارد. چه بسيار بايد كرد تا لبخند كوچكي گوشه لبي نشاند!!! بياد ميآورم روزهاي شاد و خوشبخت گذشته را روزهايي كه لبخند هزينهاي نداشت و همه خرج خوشبختي هم همان لبخند بود و بس!! راستي چه شد كه به اينجا رسيدهايم؟!
عمري ندارم، شايد فقط سي و پنج بهار. اما ديدهام در همين كوتاه رهگذار كه چگونه آيينه غمبار زندگي، چهرهها را عبوس كرده است و دلها را گرفته. گويي جهان به بنبستي ميماند كه در آن زندگي اجباري شده است. به خدا دلم ميگيرد از اين همه زشتي و سختي...
بياد بياوريد كه پدران و مادران ما چگونه در كنار هم زندگي ميكردند؟! چگونه عاشق هم بودند؟! كاري به اين ور و آن ور دنيايش ندارم، چه در كوچه پس كوچههاي محلههاي قديمي تهران، چه در ميان كوچهها و خيابانهاي پر كافه پاريس، یا در همين آمريكا، جایي كه ماشينها گاهي از آدمها بيشتر ميشوند.
بگذاريد يكي دو نسل برگرديم عقب و نگاهي به ميانگين دوام عمر روابط بين آدمها بياندازيم. آنها عاشق ميشدند، ازدواج ميكردند، صاحب فرزند ميگشتند، كودكانشان را بزرگ ميكردند و به خانه بخت ميفرستادند و در كهن سالي هم با نوههاي خود سرگرم ميشدند. اما در همه احوال در كنار هم بودند. در دارايي و نداري، در شادي و غم، در خوشي و ناخوشي... دست از شانه هم برنميكشيدند و دل به غير، نميبستند.
در اين يكي دو نسل چه بر ما گذشت؟! چگونه آفتاب در كبود درههاي آب غرق شد؟! زورق بادبان شكسته زندگي به كدام ساحل رسيد كه دوام عشق ها يك شبه شد و بقاي عمر ازدواجها فقط ده سال؟!! آنقدر كه قاضي حكم كند نیمي از دارايي طرف مقابل متعلق به توست!! سهم پدرها و مادرها از فرزندان، شد ديدارهاي يك خط در ميان!!! و ميزان خوشبختيها را اندازه پولي كه در ميآوري تعيين ميكند؟!
دوستان؛ دمي تامل كنيد... راستي چه فكر ميكنيد؟! به كجا رسيده اين دنيا؟! كجاست دوام رابطهها؟! كجاست عشق؟! به ياد ميآورم روزهايي را كه عشوه؛ گوشه چشم نازك كردني بود و عاشقي، دلبري ميآموخت. اما ميبينم كه امروز عشق ميشود پرت كردن شمع روشن به سوي یار و استفاده از الفاظي كه معذورم بداريد از بيانشان!!! و دلبري کردن ايستادن در روي يكي است و دل بردن از ديگري!!!
خستهام؛ به خدا خستهام از اينكه حتي اگر جسمهايمان تنها نباشد؛ سالهاست روحهايمان تنها ماندهاند. كودكانمان نميدانند تنهايي روح ما را پر كنند يا با اسباب بازيهايشان بازي كنند!!
آنوقت ما سرگرم اسباب بازي جديدمان هستيم. اسباب بازي جديدمان، ميشناسيدش؟! بله، حتماً ميشناسيد چون يا با آن بازي كردهاید يا كسي پيدا شده است كه ... با احساسات شما بازي كرده باشد. چه دنيايي ساختهايم كه احساسات انسانها ميشود اسباب بازي گروه دیگری از آدم ها؟!
كجایكاريم! آيا ديگر كسي نميپسندد كه جوان سرانه و از سر يك نگاه عاشق شود!! دوستي دارم كه ميگويد ميخواهد از راه لقاي مصنوعي صاحب فرزند شود و همسر را وسيله بي استفاده ای ميداند. دوست ديگري دارم كه همه ابراز علاقهاش را در خشم و خشونت جمع ميكند و كل دلربايياین دختر اخم كردن است. دوست ديگري دارم كه ميگويد عشق با رابطه جنسي برايش تعريف ميشود... در اين ميان فقط يك دوست هست كه هنوز هم دلش ميگيرد، هنوز هم وقتي در صورت فرزندش نگاه ميكند چهره همسر سابق خود را ميبيند، هنوز هم عاشق است و اندوه عشق را ميشود در چهرهاش بازخواني كرد!!
راستي شما در اين درازناي غمفشان، در اين درشتناك ديولاخ، در اين زندگي پرغصه، از كدام دوستان بيشتر داريد؟! شما چه كساني را ميشناسيد به دور و اطراف خود نگاه كنيد به نسل امروز بنگريد؟!
نميدانم اين چه سرنوشت شومي است كه بشر را تقدير ميكند!!
دلم ميگيرد از اين اتفاقها!!! دلم ميگيرد كه ديگر مادر زمانه آبستن هيچ «شيرين و فرهاد»ي نيست. هيچ «ليلي و مجنون»ي در راه نيست. عشقها قصه شدند و شايد اگر دير بخودمان بيايم شاديها هم قصه شوند و خوشبختيها!!!ياد هوشنگ ابتهاج به خير... آنجا كه ميگفت:
چه ابر تيرهاي گرفته سينه ترا
كه با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا نميشود.