جمعه، آبان ۲۷، ۱۳۹۰

تمام چسب زخم هایت را هم که بخرم ...


تمام چسب زخم هایت را هم که بخرم ... باز نه زخم های من خوب می شود ... نه زخم های تو... اما درد زخمی که در قلب من و تو با همه فرق ها، وجه اشتراکمان است هنوز به همین دست فروشی و محبت خریدن گره می خورد. حالا اینجا این سوی دنیا من سفیر همان زخم کهنه ام. زخمی که تو در صورت و من در سینه دارم.
چندی پیش دوستی برایم نقلی تعریف کرد:
سرگی راخمانوف آهنگساز و موزیسین شهیر و معاصر روسی خدمتکاری داشت. روزی او را صدا کرده و به او می سپارد که اگر کسی مرا خواست بگویید که در منزل نیستم چرا که برای ساختن موسیقی جدیدم به تمرکز نیاز دارم. راخمانوف درب اتاق کارش را بسته و شروع می کند به نواختن پیانو و تنظیم نت ها یکی پس از دیگری... در همین حین یکی از دوستان او با تلفن منزلش تماس می گیرد و خدمتکار که زنی میانسال بود تلفن را پاسخ می دهد و در پاسخ سوال آن دوست می گوید که استاد در منزل نیست. مرد پشت خط که آوای منحصر به فرد پیانو نواختن استاد را از این سوی خط می شنود خطاب به خدمتکار می گوید: «من صدای سرپنجه هنرمندانه استاد را که چونان موجی از باد های لطیف بهاری بر دکمه های پیانو به رقص با احساسات و موسیقی ایستاده اند را می شنوم چطور می گویید او خانه نیست؟!!!»
خدمتکار در پاسخ خیلی بی اعتنا ودر حالی که خم به ابرو هم نیاورده است می گوید: « اشتباه می کنید آقا، این منم که دارم گرد و غبار روی پیانو را پاک می کنم.»!!!
ایران ما کشور کوچکی نیست، پهنه ای وسیع از داشته ها و نداشته هاست. گستره از ناز ها و نیاز ها. سرزمینی که در آن هنوز هم دست افتاده را می گیرند و اگرچه لابه لای صفحات سیاه تاریخ این سال های آن دیار کهن، انسانیت و نوع دوستی نخستین قربانی فراموش شده بحران زدگی اجتماعی و سیاسی ایران است، اما هنوز هنوز هم مردانگی در خون و رگ فرزندان کسانی صبح را با آفتاب روشن و پر رنگ فلات ایران آغاز می کنند موج می زند. دوستان، سال هاست که حاکمیت دروغ و غریبه پرستی در مرزهای آفتابی ایران تیرگی ابرهای سیاه را میهمان خانه دل بسیاری از فرزندان سرزمین من و تو کرده است. فرزندانی که از حد اقل رفاه و امنیت بی بهره اند. اما نقلی که در آغار مطلب آوردم ماجرای دروغ گویی های مسئولان جمهوری اسلامی و نیاز روز افرون مردم کشورمان نیست. حرف آن دغل کاری ها حسابی است جدا که روزی تاریخ بر همه این سیاه کاری ها قضاوت خواهد کرد. بلکه آن چند خط اول مطلب نقل من و شماست.
من و شما که سرنوشت در این سوی کره خاکی ما را مهمان نگرانی ها و مشکلات مشترک کرده است. می دانم که این روزها آنقدر همه ما در زندگی خود مشکل داریم و یا به قول قدیمی ها «آنقدریاسمن داریم که سمن توش گمه»!!! اما خوشبختی مرز مشترکی از زندگی با سایه سار آرامش است. گاهی هزارتوی بی پایان خواسته های ما را هیچ چیز پر نمی کند تا به آرامش ناشی از زیستن و در پناه آن به خوشبختی لبخند بزنیم. اما می توانیم با قدمی کوچک برای کسی که می دانیم دوستی ما روزنی به خوشبختی او باز می کند، خوشبختی را لمس کنیم.
دیوار بلند غربتی که ما را فرا گرفته است، اگر شکستنی باشد جز به عشق و مهربانی از هم فرو نخواهد ریخت. سرمای دستان من و تو را بگذار تا دستان گرم کسی پر کند که مهربانی ما رنگ زندگی اش را تغییر می دهد. نه رنگ زندگی او را که رنگ زندگی خود ما را تغییر می دهد. بیایید به پیرامونمان نگاه کنیم و ببینیم که مهربانی به چه کسانی که بی پناه در همین شهر های پر تلالو آمریکا، علی الرغم سن و سالشان چونان کودکان سرگردان کار و خیابان در تهران، کودک درونشان بی پناه مانده است رنگ زندگی ما را شادتر می کند. بیایید مهربان باشیم.

جمعه، آبان ۲۰، ۱۳۹۰

آی آدم ها که در ساحل بساط دلگشا دارید

حالا درست 70 سال از زمانی که قلم نیما بر کاغذ های سفید چرخید تا جوهر را به گونه ای نقش کاغذ کند که ما بخوانیم «آی آدم ها در ساحل نشسته شاد و خندانید» می گذرد. هفتاد سال از پاییز 1320 خورشیدی تا اکنون که پاییز 1390 به نیمه راه رسیده است. اما در این هفتاد سال آیا کسی برخاست تا به یاری آن که در دریا مغروق است بشتابد؟!!!

به هیچ عنوان قصد ندارم به کسی یاد آوری کنم که ما در قبال سایر انسان ها وظیفه ای داریم و باید به آنها یاری رسانیم و این گونه جمله هایی را به کار ببرم که اگر گوشی برای شنیدنشان بوده است تا به حال به یقین شنیده شده اند و آنها که تا امروز نشنیده اند هم از این دو خط و نصفی این مرقومه مختصر طرفی برای شنیدن بر نمی بندند...
می خواهم این بار از حرف هایی سخن بگویم که سرشار از نا گفته هایی است که ما به خودمان نمی گوییم. آن چند جمله ای که عموما هرگز به خودمان یادآوری نمی کنیم. جمله هایی که می دانیم اگر بخودمان بازگو کنیم عواقبی دارد که انصافا بسیاری از همین عواقب هراس دارند و برخی هم اگرچه هراسی به دل راه نمی دهند اما سرمنزلی را که در آن جملات مستتر است خاستگاه خود نمی دانند.
برای اینکه به سراغ اصل مطلب بروم لازم است چند جمله کوتاه برایتان مقدمه عرض کنم. تا کنون در باره تقارن شخصیت فردی چیزی شنیده اید؟ یا احساس کرده اید که گاهی وقت ها فاصله ای بین من حقیقی شما و آنچه در زندگی روزمره نشان می دهید وجود دارد؟
آیا پیش آمده است که در لحظه هایی از حیات خود به این باور برسید که این تضاد فی مابین آنچه هستید و آنچه باید باشید به درون مایه ای از خودتان باز می گردد؟
همه ما از یک روند تکاملی در رشد برخورداریم و مسیری تقریبا معین را برای زندگی می پیماییم و در کنار رشد جسمی به رشد احساسی، عقلی و اجتماعی نیز دست می یابیم. محققین حوزه علوم اجتماعی معتقدند که جدای از تاثیرات محیطی، این خود فرد است که بر اساس ظرفیت های ناشی از درک منطقی اش از روند زندگی به چرخه این تکامل شتاب بخشیده و خود را در مسیر صحیح رشد قرار می دهد. اما آنچه بیش از همه به یک فرد یاری می رساند تا در این سیر طریق حیاتی به جایگاهی درخور یک انسان برسد، پرورش احساسی و توانایی در برقراری تعامل صحیح با این حوزه از زندگی انسانی است. حوزه ای که بشر را در جایگاه ویژه ای قرار می دهد جایگاهی که در آن دوست می دارد و دوست داشته می شود.
بر منبای این تعریف است که می گویند:«محبت بر آمده از شعور است». اگرچه این جمله به باور بسیاری صحیح است، اما وقتی به مهربانی و وفای یک حیوان خانگی نگاه می کنیم می بینیم باید تعریف جدیدی از شعور ارایه کنیم. تعریفی که مناسب رشد احساسی ناشی از زندگی با وفاداری حسی و غریضی یک موجود زبان بسته باشد و به ما درک صحیح از فرآیند مهروزی بدهد.
اما خیانت که در مقابل وفاداری ناشی از محبت قرار دارد را بسیاری یک مفهوم شعور مندانه نمی دانند. اگرچه این باور نیز نیاز مند تغییر است، چرا که چنین پدیده ای در هیچ کجای عالم امکان به جز گردونه حیات بشری که موجود ذی شعور محسوب می گردد یافت نمی شود. اعتبار واژه هایی که ما برای بیان باور هایمان در طول زمان بکار برده ایم به نسبت مفاهیم انتزاعی مستتر در قالب های تعریفی آنها و شرایط احساس جمعی نسل بشر متغیر بوده و اینک بیش از هر برهه زمانی دیگر الزام به این تغییر ملموس است. شاید به این دلیل سرعت زندگی و تجربه در عصر ما به شکل سرسام آوری رشد کرده است تا آن اندازه که ما از درک صحیح و استنتاج لازم برای فهم موضوعی آنها عقب می مانیم.
زندگی هفتاد سال پیش راحت تر بود چون میزان داده های اطلاعاتی وارد شده به مغز و تاثیر گذار بر احساس ما بسیار محدود تر بود و مثال های ساده تری زندگی را رنگ می داد. مرحوم مادر بزرگ دوست داشتنی من همیشه می گفت: «وفاداری را از سگ، نجابت را از اسب و افتادگی را از فیل بیاموز». اما برای بچه های این دوره زمانه این جمله بیشتر به یک پیام تبلیغاتی برای یک باغ وحش شباهت دارد تا یک مفهوم آموزشی در حوزه تربیت روانی.
وقتی در آذر 1320 خورشیدی نیما «آی آدمها» را می نوشت در کنار هیچکدام از سواحل ایران ایستگاه غریق نجاتی وجود نداشت و مردم دنیا پیش خود فکر نمی کردند که حفاظت از کسانی که در حال غرق شدن هستند به عهده گارد ساحلی است، نه آنها!!!
در آن روزها اعتبار عشق ها رنگ دیگری داشت. محبت ها با یک تکست مسیج به پایان نمی رسید و آدمها در حدود دوستان فیس بوکی روابطشان را محدود نمی کردند.
دوستان؛ ما که این روزها در ساحل تکنولوژی و راحتی هایی که برایمان به ارمغان آورده است، بساط دلگشا داریم، گویی فراموشمان شده است این روح ماست که در دریای پر تلاطم زندگی مغروق است. بیایید حواسمان به روحمان و روح آدمهایی زندگی شان به ما گره خورده است باشد.

مرنجان دلم را كه اين مرغ وحشي

سي و اندي سال پيش و قبل از آن وقتي به اين كشور سفر مي‌كردي مي‌دانستي كه در مقام يك توريست زيبايي‌هاي ينگه دنيا را خواهي ديد و از آن لذت خواهي بود. با دلار هفت توماني آمده بودي و بسياري از اهل آمريكا پيش خود تصور مي‌كردند كه تو در جيبت شعبه‌اي از يكي از چاه‌هاي نفت خوزستان را داري. اما حالا سي و اندي سال است كه ...
اين روزها هموطنان بسياري هستند كه به دليل شرايط استبدادي حاكم بر كشورمان رنج هجرت را بر خود هموار مي‌كنند و در پي يافتن آرامشي كه در موطن خود از دست داده‌اند، دل به دريا و بال به باد مي‌سپارند تا شايد در ديگر نقاط اين كره خاكي و در ميان مردماني كه از فرهنگ‌هاي ديگر ميزبان اين ميهمانان شايد حتي ناخوانده مي‌شوند، جستجوگر گمشده‌اي به اسم خوشبختي باشد.
گروهي راهي سرزمين‌هاي سبز و حاره‌اي جنوب شرق آسيا شده‌اند. گروهي خوشبختي را در كوچه‌ها و خيابان‌هاي سنگ فرش شده اروپا جستجو مي‌كنند و البته گروهي ديگر که به باور خود خوش‌شانس‌تر بوده‌اند راهي ينگه دنيا مي‌شوند تا در آمريكا كه مهد آزادي و ليبراليسم قلمداد مي‌شود به آرامش برسند.
مهاجرت ايرانيان به آمريكا را مي‌توان به چند دسته كلي تقسيم كرد. نخستين دسته از مهاجرين اجباري را مقامات و دولت مردان رژيم گذشته ايران تشكيل مي‌دادند كه پس از انقلاب راهي اين سرزمين شدند، گروه دوم متفکرین و هنرمندان، علي‌الخصوص ستارگان موسيقي بودند كه راهي آمريكا شدند و با آمدن آنها، لس‌آنجلس از شهري غريبه براي ايرانيان به بزرگترين كلوني ايرانيان مقيم خارج از كشور تبديل شد. در اين ميانه بسياري هم به دلايل اقتصادي و به دنبال زندگي بهتر راهي آمريكا شدند و اقشار گونه گون و تجارت‌هاي رنگارنگ ايراني را به اين كلوني اضافه كردند. در دهه 70 شمسي(1990 میلادی)یعنی قريب به 10 تا 20 سال گذشته گروه ديگري از مهاجرين اجباري راهي آمريكا شدند، كساني كه عموماً دانشجو و يا تحصيل كرده‌هاي دانشگاهي بودند. كساني كه ديگر حكومت ايران جايي براي آنها در ايران نداشت. كساني كه با خود كوله‌باري از استعدادهاي نوپا و صاحب انگيزه و عمل را به آمريكا آوردند و پس از آنها در دوره اخير يعني ظرف همين دو سال و اندي پس از انتخابات كساني راهي سرزمين اين سوي درياها شدند كه يا متفكر بودند، یا روزنامه نگار ،هنرمند، نقاش و انديشمند، كساني كه باور داشتند آزادي براي ايران در روزهاي پرالتهاب پس از انتخابات ژوئن 2009 به مذبح رفت.
آري كساني آمدند كه جانشان را در قلم‌هايشان و عشق‌هايشان را در نوشته‌هايشان به اثبات رسانده بودند. كساني كه زنده بودند تا مي‌توانستند بنويسند و انديشه‌شان را به گوش مردمانشان برسانند. آنها را چنان سخت به بند كشيدند و چنان در ايران استبداد زده تحت فشار قرار دادند كه در ديگر جايي براي ماندنشان نمانده بود.
اين ميهمانان تازه از راه رسيده كه در اين يكي دو سال به جمع ايرانيان آمريكا اضافه شده‌اند، كساني هستند كه در سرزمين مادريمان قلم‌هايشان را استبدادگران شكستند و چونان خار در چشم‌ها و حلق‌هايشان فرو كردند تا نه ببينند و نه بگويند. اما قلب‌هاي‌شان را برداشتند و با چشماني خونبار جلاي وطن كردند تا با كساني كه از خون و تبار و نژاد آنها بودند در اين سوي جهان قدمي براي ملتي بردارند كه گرده در زير بار ظلم خرد كرده است.
اما اينجا و در اين سوي دنيا ما اين بار نه با قلم‌هايشان كار داشتيم و نه با چشم و گلويشان. اما ما به ظاهر هموطنان، قلب‌هايشان را نشانه گرفتيم تا آن را بشكنيم، اميدشان را بگيريم و به آنها بگوييم: «عمو جان؛ برو ته خط! حالا كـــــــــــــو!!! تا تو بخواهد نوبت تو شود!!»
بلي دلش‌هايشان را شكستيم و رمانديم مرغ اميد را از خانه قلب‌هاي آنها، آنها كه با حرف‌هاي تازه آمده بودند. با صداي پاك و بي‌رياي يكايك شهروندان ايران براي ما پيام آورده بودند. ما پيامبران نسل امروز ايران را دهان بستيم، قلم از دست گرفتيم و ...
راستي ما بايكي از بهترين مهمانان ناخوانده نسل امروز ايران كه مجبور به ترك وطن شده است چگونه برخورد كرديم؟! در ميان من و شما روزنامه‌نگاران بسياري هستند كه در اين چند ساله اخير به ما پيوسته‌اند؛ آيا انديشيده‌ايد كه چرا بايد آنها را در شغل‌هايي متفاوت اما به دور از حرفه اصلي خود پيدا كرد؟!
مي‌دانيد صاحب ثروت شدن، يك بيزينس موفق داشتن و بسياري از فعاليت‌هاي شغلي از دست همه كس بر مي‌آيد. اما آيا همه مي‌توانند قلم‌هايشان را چنان روي كاغذ بچرخانند كه رعشه بر تن استبداد افتد.
آنها قلم‌هايشان را شكستند و ما دلهايشان را؟! آنها مستبد بودند و ما بي‌توجه! و در اين ميانه قرباني روزنامه نگاران و نویسندگانی كه ايران امروز بزرگترين زندان براي آنهاست. مردان و زناني كه به جرم انديشيدن، ديدن و نوشتن زنداني مي‌شوند، شكنجه مي‌شوند، تبعيد مي‌شوند و آنگاه كه نوبت به ما مي‌رسد، باز اين آنها هستند كه قرباني مي‌شوند. به خاطر می آورید در دوران مدرسه به مداد و خودکار و کاغذ و دفترچه می گفتند "لوازم التحریر"؟ میدان "التحریر" قاهره را هم که حتماً به خاطر دارید؟ ساده است محاسبه این دو جمله باهم... لوازم التحریر به معنای وسایل نوشتن نیست بلکه به معنای "ابزار آزادی" است. حرمت گذاریم آنانی را که عمری است با ابزار آزادی به جنگ استبداد رفته اند.

خط‌كشي به نام مذهب

خط كشي ميان آدم‌ها از پست‌ترين رفتارهاي بشري است كه در قلمرو تاريخ ريشه‌اي ديرينه دارد. از اعصار باستان و حتي تا امروز اين خط كشی‌ها بشر را از درك حقيقت راستین زندگي بازداشته است و در همين رهگذار است كه سهم هاي كوتاه و بلند چند ده ساله ما آن را به پنهاي هزاره‌ها گسترده است، اما در این میانه بر این باورم که كثيف‌ترين خط كشي‌بين آدم‌ها خط كشي‌هاي مذهبي بوده است.

پيروان اديان گوناگون از راه پيامبراني متفاوت و بر اساس مناسكي كه اگرچه در كنه آنها جستجو كنيم، عموماً ريشه‌اي مشترك مي‌بينيم، يك خدا را پرستش مي‌كنند. فارغ از اينكه اين روزها برخي در ماهيت خدا ترديد مي‌كنند و با عنايت به آنكه اينجانب قلباً اعتقاد به وجود پروردگار دارم و اينكه مدبرانه به اين باور رسيده‌ام كه پيامبران براي راهنمايي بشر به سوي يك خداي واحد آمده‌اند، اما سخت در شگفتم كه چگونه است كه در همه اين هزاره‌ها ما در سطح پيامبران‌مان جا مانده‌ايم و شريعت بر مذهب برتري يافته است؟!
و درست از همين مقطع بشر خط‌كشي‌هايي را رقم زده است كه مسير تاريخ را به بيراهه رانده است. پيروان اديان باور ندارند كه خدايشان يكي است بلكه يقيين دارند كه پيامبرشان فرق مي‌كند و ... البته اين برآمده از منافع دين فروشان دنياپرست در اعصار مختلف است.
اما افسوس كه ماجرا به همين جا ختم نمي‌شود و درد ناشي از تعصب كور سربرآورده از پذيرش بدون انديشه، گرده كرامت انساني را در برابر خرافات خرد كرده است.
دوستي دارم كه چندي پيش برايم خاطره‌اي تعريف مي‌كرد. او كه دختري بهايي است مي‌گفت وقتي يازده سال داشته است در مدرسه‌ای در شهر كرج (در ايران) در اواسط سال معلم درس ديني سر كلاس خطاب به شاگردان مي‌پرسد كه چه كساني اقليت ديني هستند. او ساده و بي‌ريا دستش را بالا مي‌گيرد و با افتخار ناشي از ايمان خانوادگي‌اش مي‌گويد كه پيرو آيين بهاييت است. اما معلم كه گويي عقده‌هاي قرن‌ها و هزاره‌ها را در درون خود نهفته داشته است، لب به توهين به مقدسات او گشوده و با القابي ناشايست از اين آيين و پيروانش ياد مي‌كند و در نهايت صميمي‌ترين دوست او كه حدود نيمي از سال تحصيلي را با هم روي يك نيمكت مي‌نشسته‌اند، او را تنها گذاشته است؟!
راستي چرا؟! اين چه خط باطلي است كه در تاريخ هر بار و هر بار تكرار مي‌شود. آن هنگام كه فرعونیان در مقابل آيين يهود ايستادند و آن لحظه كه حاکمان رومی اورشلیم در مقابل آيين عيسي، آن را دروغين خواندند. آن دمي كه کلیسا به ترفند خرافه با علم و دانش در قرون وسطي به جنگ برخواست. آن سال‌ها كه فرمانروایان حجاز نخستين پيروان آيين اسلام را به شكنجه گرفتند و در اين دمي كه حاکمان ایران در برابر آيين بهائيت از هيچ ستمي فروگذار نيستند.
يكي از مهمترين خصايص كشور آمريكا آن است كه در قانون اساسي‌اش دين رسمي ايالات متحده آمريكا وجود ندارد. بنيانگذاران دنياي نوين مي‌دانستند كه دير يا زود زماني فرا خواهد رسيد كه آدمها به هر مرام و مسلك و مذهبي كه اعتقاد داشته باشند در كنار هم و در صلح زندگي خواهند كرد. ديگر خط كشي‌هاي نژادي، مليتي، اعتقادي و از همه زشت‌تر مذهبي دغدغه جدايي فرزندان آدم و حوا نخواهند بود.
پيوند اين موجود اگر به راستي از خاك و گل آفريده شده باشد كه شده است، نه از سر باور و اعتقاد است كه از سر محبت و عشق است و بي‌شك همه اديان آسماني و مرام‌هاي پرستندگي در يك نكته با هم شريك هستند و آن عشقي كه پروردگار به انسان هديه كرد و او را به اين امانت صاحب برترين كرامت‌هاي خود ساخت.
براستي آيا از دوست داشتن و عشق ورزيدن عبادتي بالاتر وجود دارد؟ آيا ممكن است كه راهي ميانبر‌تر از اين براي درك حقيقت آفرينش دل ‌از گل پيدا كرد؟!
این سوالی است که بشر متاسفانه در پی پاسخ به آن بر نیامده است.

من شعار میدهم، تو شعار می دهی، ما شعار می دهیم


از من دلگير نشويد؛ بخوانيد و بگذريد. بگذاريد به حساب آنكه هنوز تازه واردم و در هژموني جامعه ايرانيان آمريكا جا نيافتاده‌ام. سخت نگيرید. بهتر است بنويسم سخت نگيريم چرا كه خواه ناخواه قرن‌هاست عادت كرده‌ايم گوشي در باشد و گوش ديگر دروازه. اما با اين حال همه آنچه مي‌خواهم بنويسم در اين يك جمله خلاصه مي‌شود كه «وطن دوستي ما اگر كمتر از وطن فروشي ديگران نباشد، بيشتر هم نيست.»
قبل از آنكه مجبور به ترك ايران شوم و رحل اقامت در سرزمين روياها!!! بيافكنم، مي‌انديشيدم كه چرا سالهاست ايرانيان همه و همه از ظلمي كه در طول سه دهه گذشته بر سرزمين مادريشان رفته است، يك نفس داد سخن مي‌دهند، اما هيچكدام، هرگز گامي عملي براي رهايي 70 ميليون ايراني در بند استبداد حاكم در ايران برنمي‌دارند.
آن روزها من هم يكي از اين هفتاد ميليون زنداني بودم كه چشم اميد به كلي از آن يكي – دو ميليون تبعيدي خارج نشين شسته بودند. تا اينكه در نخستين هفته‌هاي حضورم در گستره تبعيدي‌ها، با شوري زائدالوصف به گفتگو با برخي چهره‌هاي اين سوي مرز زندان يك ميليون و اندي كيلومتري وطن پرداختم. چهره‌هايي كه هر يك براي خود داعيه‌دار مبارزه و تلاش براي آزادي ايران هستند. گروه نام‌داران و نام‌آوران.
از او كه انديشمند است و در تصور خود با نوشته‌هاي كتابهايش كه با تيراژهاي چند ده‌تايي در محافل شبه روشنفكري سواحل شرقي آمريكا جا خوش کرده و مدعي مبارزه است و چه آن ديگري كه از مبارزه نشستن پشت ميز يك تلويزيون 24 ساعته را آموخته است و لب گشودن به سخناني كه بي‌رودربايستي بايد بگويم در امروز ايران هيچ جايي ندارد.
ديري نپاييد، من هم شدم از همين قماش. فرصت استحاله من حتي به مراتب كمتر بوده، دليلش هم همين چند خطي كه در همين شماره نوشته‌ام.
اما دوستان، عزيزان و همنشينان امروز من!!! آن چه اينجا زندگي امروز من و شماست؛ به حق زندگي مردم ايران نيست. دوستان من زندگي در ايران رنگ ديگري دارد. رنگي كه در آن آرامش ساحل‌هاي آزاد و شب‌هاي شاد جايي ندارد.
خوبان؛ گراميان و سروران من!!! مسير ما! آري من و شما كه شعار مي‌دهيم. چو ايران نباشد تن من مباد!!! با مسير مردماني كه هر روز در كوچه‌ها و خيابان‌هاي ايران كمر زير بار مصائب خم مي‌كنند تا همچنان ايران باشد، بسيار بسيار متفاوت است!!
خوبان؛ راه آزادي ايران از مسير وعده‌هاي پوشالين نمي‌گذرد. از طغيان ملي در عصر اول مهر!!! عبور نمي‌كند. از مصادره جنبش سبز آزادي‌خواهي به نام خيزش خلق مبارز!!! و تخطئه رسانه‌اي براي تصاحب باورهاي يك حركت ملي نمي‌گذرد.
دوستان!!! ماجراي ما، مثل آن مترسكي است كه براي كلاغ‌هاي مهاجم به مزرعه مام وطن، نشيمنگاه امن گشته است. تا هستند دشمنان نادان چه جاي نگراني است براي آنان كه در ایران بر مسند ستم تكيه زده‌اند. و چه جاي گله كه آن هفتاد ميليون، بي‌اعتماد به من و شما، سرگردان گرفتاري‌هاي روزمره‌اي باشند كه به قول شاملوي بزرگ، «غم نان» برايشان آفريده است.
از من گلايه‌مند نباشيد، بگذاريد به حساب آن كه هنوز حساب دستم نيست!!! كه در اين سوي كره خاكي، حرف‌هاي آن سوي كره خاكي معنايي ندارد. اما همين وطن‌پرستي ماست كه كمتر از وطن‌فروشي ديگران نيست.
خوشا آنكه اگر براستي مرد راه مقابله با سرنوشت شومي هستيم كه قرن‌هاست سايه سياه جغدواره‌اش را بر تارك مردان و زنان ايران افكنده است، دل به آموختن و آموزاندن بسپاريم. بياموزيم و بياموزانيم. ياد بگيريم كه حرمت و كرامت انسان چيست و آنگاه به وسيله ای كه مقدورمان است، اين كليد سعادت بشري را دست به دست و سينه به سينه و نفس به نفس به يكايك اين هفتاد و چند ميليون ايراني در هر كجا كه هستند برسانیم، تا قفل شوم تقدير جاهلانه حاكم را هر كس به قدر همتش بگشايد. آن هنگام است كه روشنايي خورشيد آزادي را كه روزي نقش پرچم ايران بود، اينبار نه در پرچم كه در سينه يكايك مردان و زنان آن وطن خواهيم يافت.
البته زياد سخت نگيرید. مختاريد كه نقد كنيد و ايراد بگيريد. اما نه آن شعارهاي ما و نه اين شعارهاي من!!! هيچكدام ارزش دقيقه‌اي تدبر و آموختن را ندارد.
دوست؛ بيا كتابي برداريم، چيزي ياد بگيريم و صد البته اگر دو خطي ياد گرفتيم. يك خط بياموزانيم.

تابستان‌هاي تــــــــهران، تابستان های لس آنجلس


نمي‌دانم آخرين باري كه زير آفتاب سوزان تابستاني تهران در خيابان‌هاي بزرگترين شهر خاورميانه قدم زده‌ايد؛ كي بوده است؟! نمي‌دانم آيا هنوز آن خيابان‌هاي غبار گرفته از دود اگزوز خودروها و آلودگي هوا را به ياد داريد يا آنكه عمر حضورتان در كشور آمريكا بيش از عمر زنداني شدن ملت آزاده ايران، در ایران است؟!

دوستان من، چند شماره‌ايست كه اين آخرين نوشته فرصت گفتگوي كوتاهي را به ما داده است تا گپي بزنيم و درد دلي كنيم؛ و اين هم گپي از همين دست است، فرصتي كه در آن لختي با هم به مقايسه بنشستيم و در آخر نتيجه‌اي بگيريم.
چند روز قبل يكي از همكارانم كه به تازگي از ايران بازگشته است را به احوال‌پرسي گرفتم و پشت سوالاتم حس غمگين دلتنگي براي سرزمين مادريم را مخفي كردم. اما پر واضح بود كه يكايك سنگ فرش‌هاي خيابان‌هاي تهران را كه با آرامش، زير پاي عابران آفتاب سوخته در اين تابستان رو به پايان روي زمين آرميده‌اند با دلتنگي خاصي جستجو مي‌كردم در پاسخ‌هايي كه او مي‌گفت.
دوستان من ايران امروز زنداني به وسعت يك ميليون و ششصد و اندي هزار كيلومتر مربع است كه حاكميت استبدادي ناشي از جمهوري جنايت يكايك هموطنان ما را در آن به گروگان گرفته است. ولي اگر از جنبه شعارگونه آن بگذريم و لختي در عمق فاجعه زيستن در پهنه استيلاي استبداد تامل كنيم مي‌بينيم كه يكايك دوستان، اقوام، عزيزان و هموطنان ما چگونه آخرين روزهاي تابستان 90 را سپري مي‌كنند و ما در اين سوي دنيا چطور؟!!
تهران تابستان‌هاي گرمي دارد گاهي دماي هوا تا 125 درجه فارنهايت هم در اين شهر مي‌رسد. اما به صورت میانگین دماي 105 درجه‌اي روندي معمولي در شهري است كه در آن حدود 12 ميليون نفر به كار و تحصيل و زندگي مشغول هستند و هر روز بيش از 5 ميليون اتومبيل در خيابان‌هاي پرجنب و جوش آن در حال تردد است.
مردم از گوشه و كنار آن از خانه بيرون مي‌آيند و در جستجوي لقمه‌اي نان حلال به سر كارهايشان مي‌روند. كارهايي كه عموماً زير پوششي دروغين از آرامش خبر از فاجعه انساني مي‌دهد. هواي گرم، زندگي سخت، كنترل شديد و سركوب حداكثري نخستين چيزهايي است كه ساكنان تهران در اين روزها با آن روبرو هستند.
دوستان! من و شما صبح كه از خواب بيدار مي‌شويم به سادگي لباس مي‌پوشيم و به راحتي خانه را در اين سوي دنيا به مقصد محل كار و يا تحصيلمان ترك مي‌كنيم. اما آيا دوستان و عزيزان ما هم در ايران به همين سادگی مي‌توانند راهي مقاصد خود شوند.
زناني كه در گرماي شديد تهران زير پوشش اجباري مي‌پوسند و زير شال و روسري و مقنعه و مانتو و چادرهاي سياه رنگ كه شور و شوق و عشق و جواني آنها را به تاراج مي‌برد، چندين برابر من و شما گرماي سوزان را تجربه مي‌كنند. آنها هر روز شاهد جهنم هستند و در حكومتي كه به آنها وعده بهشت را مي‌داد، داغي سوزان آفتاب تهران را چونان شعبه‌اي از جهنم درمي‌يابند و كوچكترين تلاش آنها براي داشتن حداقل آرامش در زندگي به دليلي تبديل مي‌شود كه دستاويز سركوب گران است تا با ضربه‌هاي باتوم، دستبندهاي آهني و توهين و ناسزاها از آنان استقبال كنند.
دوستان من! زيستن در اين سوي اقيانوس‌ها آسان نيست، پرواضح است كه هر كدام از ما با سختي‌هايي در زندگي مواجه هستيم و مي‌دانيم كه اين زندگي بدون درد و اندوه براي هيچ بشري ميسر نيست. اما به لطف دموكراسي و حقوق بشر كرامت انساني‌مان حفظ مي‌شود و هيچ كس حق ندارد به من و تو به ناحق بگويد بالاي چشمت ابرو. اما آنجا در سرزميني كه عشق، ادب و انسانيت بر سفره خانواده‌هاست، خيابانهاي شهر در تصرف كوته بيناني است كه گويي چند تار موي زن ايراني رعشه بر اعصابشان مي‌اندازد و لرزه بر حاكميتشان. آنها كه در خصوصی‌ترين موارد زندگي انساني ايرانيان دخول کرده و چونان اشغالگراني سنگدل آرامش و امنيت را براي همگان به آرزويي دور و دست نيافتني تبديل مي‌كنند.
دوستان من هفته گذشته در شامگاهي باراني در واشنگتن دي سي، در فاصله 150 یاردي كاخ سفيد قدم مي‌زدم و حتي يك نفر هم نيامد و از من به عنوان يك غيرآمريكايي بپرسد كه آقا شما اينجا پشت ديوارهاي مهمترين بناي حكومتي ما چكار داريد و اين وقت شب اينجا چه مي‌خواهيد. و باز به ياد مي‌آورم كه شهر زادگاهم، در تهراني كه بيش از هر كجاي ديگر در جهان به آن تعلق خاطر دارم و در آن حق!!! چگونه مورد تعرض ماموران حكومتي قرار گرفته‌ام در حالي كه به سادگي در حال پيمودن راه خانه بوده‌ام.
عزيزان من بين تابستان‌هاي تهران و تابستان‌هاي لس‌آنجلس فرق‌هاي بزرگي هست. فرق‌هايي كه اگر به درستي به آنها نگاه كنيم به ما يادآور مي‌شود چگونه زنداني را ترك كرده‌ايم و حس وظيفه‌اي را در ما بيدار نگه مي‌دارد كه ما در قبال ساير هموطنان در اسارت مانده‌مان مسووليم و وظيفه مان ايجاب مي‌كند تا در راستاي رساندن بهاري از كرامت انساني به آن سرزمين دربند كوشا باشيم. نه اينكه اين سوي دنيا غرق شده در آرامش ساحل‌هاي آزاد و شب‌هاي شاد فراموش كنيم وطني است كه مردمش بزرگترين فاجعه انسان زيستي معاصر جهان را تجربه مي‌كنند.

شماره‌اي آشنا و پاسخگوياني درد آشنا


اكثر ما كه اين مجله را مطالعه مي‌كنيم احتمالاً در ايران زندگي كرده‌ايم و حتماً در جستجوي شماره‌اي و آدرسي و يا دانستن اطلاعاتي با آشناترين تلفن ايران يعني 118 تماس گرفته‌ايم. اين شماره در ايالات متحده 411 است. اما براي ايرانيان مقيم آمريكا بي‌شك هيچ شماره نيست كه بتواند جاي 08 را بگيرد. شماره‌اي كه بي‌شك نام‌آشناترين شماره ايرانيان در سراسر آمريكاست.

اما آيا به راستي مي‌دانيد چه فرايندي پشت خط تلفن ‌‌08‌ در جريان است!! وقتي به هر دليلي به دنبال شماره و يا اطلاعاتي از جامعه ايرانيان آمريكا و يا حتي ادارات امريكايي و دولتي و ايالتي مي‌گرديد، اولين راهي كه به ذهنتان مي‌رسد چيست؟! بارها آگهي وكيل مورد نظرتان را در صفحات مجلات مختلف ديده‌ايد، اما شماره‌اش را حفظ نكرده‌ايد، چه كسي مي‌تواند به شما كمك كند تا شماره او را پيدا كنيد؟! مي‌دانيد در اين هفته خواننده محبوبتان كنسرت دارد، اما كجا؟! بليطش را از كجا بگيريم و حتي قيمت آن چقدر است؟! و حتي بسياري موارد ديگر كه دامنه آن حتي تا كاخ سفيد در واشنگتن هم مي‌رسد. اينها گوشه‌اي از سوالاتي است كه هر روزه اپراتورهاي مركز اطلاعات 08 ايرانيان به آنها پاسخ مي‌دهند. مركزي كه علاوه بر سيستم مجهز كامپيوتري اطلاعات و داشتن نمايندگان تبليغاتي كه بيزنس‌هاي جديد را به ليست اطلاعات مركز داده‌هاي مشاغل ايرانيان اضافه مي‌كند. 3 اپراتور تمام وقت دارد. كساني كه اگر چه كارشان و صدايشان برايمان آشناست، اما بي‌شك چهره‌هاي مهربان و صميمي‌شان سال‌هاست از منظر نگاه ما دور مانده است.
08 ايرانيان در روزهاي معمولي قريب به بيش از 2000تلفن جواب مي‌دهد. اما در روزهايي كه منتهي به برگزاري يك مراسم ايراني از قبيل كنسرت، تاتر و گردهمايي‌هاي فرهنگي، سياسي و ...است، اين تعداد تماس حتي تا دو برابر هم افزايش مي‌يابد، بله باور كنيد در هر روز قريب به بيش از دو هزار مشتري كه وكيل، دكتر، فروشگاه، اداره و ... مورد نظر خود را از همين طريق پيدا مي‌كنند.
اما همه 08 فقط بيزنس نيست. اپراتورهاي 08 دنياي خاصي دارند. با دردها و مشكلات يكايك مردم شهر آشنا مي‌شوند و سينه‌شان پر از خاطره شادي‌ها و اندوه‌هاي اهالي شهر است.
خانم زيبا كه از اپراتورهاي باتجربه 08 است مي‌گويد در يكي از شنبه‌هاي سرد و باراني لس‌آنجلس، خانمي با 08 تماس گرفت و در حالي كه به شدت اشك مي‌ريخت از من خواست تا در منطقه‌اي كه مدنظرش بود برايش يك پناهگاه پيدا كنم. او كه از شدت اندوه و بغض صدايش مي‌لرزيد لب به سخن گشود و دردي كه در سينه‌اش داشت را با من در ميان گذاشت و من هم تلاش كردم تا جايي كه ممكن بود كمكش كنم. او از اينكه همسرش او را به خانه راه نداده است و در زير آن باران تند و سرد در خيابان مانده گفت و من سعي كردم برايش سرپناه مناسبي پيدا كنم. اگر چه ديگر او هرگز با من تماس نگرفت اما هنوز ذهنم مشغول اوست. آيا توانست جاي مناسبي پناه جويد؟!
از اين دست تماس‌ها با مركز 08 كم نيست. حتي برخي از مشتريان 08 از ايران تماس مي‌گيرند آنها هم علاوه بر شماره هنرمندان و تلويزيون‌هاي 24 ساعته كه اصلي‌ترين موارد تقاضاي اطلاعاتشان است گاهي سراغ كساني ديگري را هم مي‌گيرند از جمله كاخ سفيد و شخص آقاي پرزيدنت اوباما شايد به اين دليل كه مي‌خواهند با ايشان در خصوص مسائل و مشكلات داخل كشورمان تماس حاصل كنند.
برخي تماس‌ها با 08 جنبه طنز پيدا مي‌كند و لبخند را بر لب شنونده مي‌نشاند. خانم سيلوانا از ديگر اپراتورهاي باسابقه 08 در ذكر خاطره‌اي مي‌گويد: يكبار خانمي با لحني سردرگم با من تماس گرفت و گفت به دادم برسيد چرا كه يك خروس روي پشت بام خانه من ايستاده و از بس قوقولي قوقو كرده اعصابم را به هم ريخته. من مانده بودم چه جوابي به ايشان بدهم چون مردم به اين اميد كه مشكلشان حل شود به ما زنگ مي‌زنند و اين وظيفه ماست كه در هر صورت سعي كنيم راهنمايي لازم را به آنها بكنيم. در نهايت هم او را به سيتي(شهرداری) متصل كردم كه بتواند از شر خروس مزاحم نجات پيدا كند.
در هر حال اپراتوري صفر هشت ايرانيان كار ساده‌اي نيست. خانم مهين كه از ديگر اپراتورهاي باسابقه اين مركز معتبر اطلاع رساني در لس‌آنجلس است مي‌گويد: گاهي عصرها كه در خانه كه هستم، تلفن كه زنگ مي‌خورد گوشي را برداشته و بي‌اختيار مي‌گويم «صفرهشت سلام». آن سوي خط يكي از اقوامم و يا اعضاي خانواده مي‌زند زير خنده كه بابا تو الان خونه هستي. ما مي‌خواهيم سراغ شام را بگيريم نه تلفن دكتر فلاني را بپرسيم...
در حقيقت صفر هشت ايرانيان اگر چه بر پايه تفكري مشابه 118 ايران و 411 ايالات متحده بنا شده است. اما وظيفه‌اي مهمتر از آنرا دنبال مي‌كند. صفر هشت علاوه بر آنكه حافظه و دفترچه تلفن‌ تمامي فارسي زبانان در سراسر آمريكاست كه با مراجعه به آن اطلاعات مورد نظرشان را بدست مي‌آورند، همچنين يك پشت گرمي است براي بسياري از كساني كه در اين شهر و در ساير مناطق ايراني‌نشين آمريكا زندگي مي‌كنند. پشت گرمي به آنكه اگر به مشكلي بربخوريم شماره‌اي هست كه بتواند به ما بگويد از چه كسي و چگونه بايد كمك بگيريم.
به شخصه براي يكايك همكاران مهربان و صبور، صفر هشت آرزوي سلامتي و شادماني مي‌كنم اگر چه مي‌دانم، دعاي خير بسياري از كساني كه از اين رهگذر مشكلاتشان حل شده و يا دوستاني كه از همين راه بيزنسشان رونق گرفته بدرقه راه اين دوستان مهربان است.
اهالی صفر هشت یک تقاضا از کسانی که با ایشان تماس می گیرند دارند: حتما قبل از تماس با صفر هشت کاغذ و قلمی که از نوشتن آن مطمئن هستید در دسترس داشته باشید.

گنج پنهان ما چقدر می ارزد؟


زندگي سرشار از اتفاقاتي است كه هر يك به نوبه خود شگفتي و تعجب به همراه مي‌آورد. گاهي برخي از اين رخدادها كوچك و شگفتي آن نيز به طبع خردي رویداد كوچك و گاهي بعضي ديگر چنان هيجان انگيز و بزرگ كه نه تنها خود ما را انگشت به دهان نگاه مي‌دارد بلكه بسياري ديگر از كساني كه در پيرامون ما هستند نيز از حيرت سرجايشان خشكشان مي‌زند.

حتما شما مي‌دانيد برنده شدن چه لذتي دارد. اما مهم اين است که چه برنده مي‌شوي؟! شايد شما يكي از كساني باشيد كه با بردن لاتاري، اقامت ايالات متحده را تصاحب كرده‌ايد و يا در اطرافتان كسي را از اين دست بشناسيد و يا آنكه تاكنون در يك مسابقه لوتو شماره شانس شما برنده شده باشد، و يا كسي را بشناسيد كه برنده جايزه ميليون دلاري شده باشد. اما آيا براستي شانس فقط از همين يك طريق در خانه آدمي را مي‌زند.
دوستي دارم كه در زمينه خريد و فروش لوازم آنتيك فعاليت مي‌كند. او چندي پيش داستان خانمي را برايم تعريف كرد كه با اينكه وي را نه ديده و نه مي‌شناسم، هنوز از تعجب ناشي از قصه آن زن حيرت زده‌ام.
داستان از آنجا شروع مي‌شود كه اين خانم حدود 10 سال پيش از اين در يك گاراژ سل يك تابلو خاك گرفته و بي‌ارزش نقاشي را از روي ترحم به قيمت فقط 5 دلار خريداري مي‌كند. تابلو به گوشه گاراژ خانه اين خانم مي‌آيد و براي مدت 10 سال، بله 10 سال در همان گوشه گاراژ مي‌ماند، حتي يكي دوباري هم اين خانم قصد مي‌كند تا تابلوي مزبور را دور بياندازد. اما دست تقدير اين تابلو را برايش نگه مي‌دارد. تا اينكه در سال گذشته به دليل مشكلات مالي و ... كه اين روزها اكثر ما با آنها آشنايي داريم مجبور به ترك خانه‌اش مي‌شود. او براي فروش لوازم قيمتي خود همانند سرویس نقره و برخي اشياء زينتي نفيس كه در خانه داشت از يك كارشناس آنتيك دعوت مي‌كند تا به خانه او بيايد. در نهايت هم اجناس فروخته شده كارتون مي‌شوند و براي اينكه كارشناس آنتيك آنها را با خود ‌ببرد به گوشه گاراژ و درست كنار همان تابلوي بي‌ارزش 5 دلاري مي‌روند.
سرتان را درد نياورم. كارشناس محترم به طور كاملاً اتفاقي تابلو را مي‌بيند و آن را محك مي‌زند و به خانم صاحب خانه مي‌گويد؛ اگر اجازه بدهيد اين تابلو را هم ببرم شايد بتوانم از آن هم پولي براي شما دست و پا كنم و حالا شما فكر مي‌كنيد ميزان پولي كه آن تابلو به خانم صاحب خانه بازگرداند چقدر بوده است؟!
كمي حدس بزنيد؛ اصلاً ايراد ندارد، شايد حدس شما درست باشد.
بگذاريد اينجا يك پرانتز باز كنم و بعد قيمتي كه تابلو به فروش رفت را به عرضتان برسانم. همه ما آدمها در درون و برون خود اجزاي با ارزشي از زندگي را به همراه داريم يكي سرويس نقره دارد، يكي سنگ‌هاي جواهرنشان و يكي هم علم و دانش و آگاهي؛ اينها همه مواهب ارزشمندي است كه يكايك ما از ارزش آنها با خبريم. اما به راستي چه گوهرهاي پنهاني در گوشه كنار زندگي يكايك ما وجود دارد كه خودمان هم از ارزش آنها بي‌خبريم؟ شايد به راستي يكي از اين گوهرها هم در اطراف ما باشد، گوهري كه يافتنش كم از بردن بليط بخت‌آزمايي نيست.
اما گوهر اصلي و حقيقي در اطراف ما نيست. در درون ماست. در وجود ما جوهره‌اي كه گروهي عقل مي‌خوانند و گروهي همت مي‌دانند. امروزي‌ها به ايده خوب تعبيرش مي‌كنند و كساني كه دم از متافيزيك مي‌زنند به سازگاري موج دروني با انرژي‌هاي مثبت عالم مربوطش مي‌سازند. اين گوهر دروني را چگونه خواهيم يافت.
برگرديم به آخر قصه؛ تابلويي كه آنروز آن خانم در يك گاراژ سل به قيمت 5 دلار خريده بود، اخيراً در يكي از حراجي‌هاي معروف اشياء هنري به قيمت 25 ميليون دلار به فروش رسيده است. سهم آن خانم از اين رقم هنگفت كه مثل يك گنج پنهان سال‌ها در خانه‌اش بوده بالغ بر 60 درصد قيمت فروش است.
حالا شايد من و شما هم گنج پنهانمان را بتوانيم پيدا كنيم. راستي قيمت گنج پنهان ما چقدر است؟!

اين ســـــــه زن





 شايد شما هم با خواندن عنوان اين شماره «آخرين نوشته»؛ به ياد كتابي از مسعود بهنود افتاده باشيد، درست با همين عنوان. كتابي كه از قصه زندگي سه زن، يعني اشرف پهلوي، مريم فيروز (فرمانفرما) و پروين تيمور تاش سخن به ميان آورده بود. سه خان‌زاده كه يكي شاهدخت هم شد، اما «اين سه زن»كه حالا مطالعه مي‌كنيد، صحبت از سه زن جامعه ايراني مقيم آمريكاست كه بي‌شك نمايانگر نسل جديدي از زن ايراني هستند. زني كه فارغ از همه عناوين، داشته‌ها و پشتوانه‌ها به خود باوري دست يافته است.
بله مي‌خواهم از سه خانم تحصیل
كرده و خوشنام ايراني، امريكايي ياد كنم كه بي‌شك مشاهده تصويرشان در اين صفحه كار را در معرفي آنها براي من و شما راحت كرده است. سركار خانم دكترها: شيرين نوروي، آزيتا ساعيان و حاني محمودي، سه روانشناس صاحب نام و علي‌الخصوص در دو مورد اول با سابقه طولاني حضور در جامعه ايراني لوس آنجلس، اما آنچه مرا وا مي‌دارد تا اين سه تن را زير عنوان « اين سه زن» گرد هم آورم، تخصص آنها نيست و یا تجربياتي كه در طول سال‌ها بدست آورده‌اند و یا حتي تاثيري كه هر كدامشان به صورت انفرادي در زندگي مخاطبان خود داشته‌اند.
سخن در اين مقاله كوتاه از مرز شيشه‌ايي است كه به همت ايشان، بانوي ايراني از آن در مسير تلاشش براي دست‌يابي به جايگاهی درخور، عبور كرده است.
مسعود بهنود در « اين سه زن» خود از نسلي از زنان تاثيرگذار ايران صحبت كرد كه به اتكاي جايگاه پرقدرت پدرشان راه را براي رشد آگاهي زنان ايران هموار كردند و حدود چند سال پيش از اين نیز در مقاله‌اي ديگر، از سيمين بهبهاني، فروغ فرخزاد و تني چند از شاعران و نويسندگان زن ايراني نوشتم كه راه روشنگري و تفكر را براي زنان آن سرزمين هموار كردند و در سال‌هاي اخير هم شاهد تلاش‌ها و مبارزات زنان ايراني براي اعاده حقوق خود بوده‌ايم و هستيم.
اما آنچه منتخبين اين مقاله را به هم پيوند مي‌دهد و آن مرز شيشه‌اي كه از آن ياد كردم، در حقيقت شهامت ايشان در بيان حقايقي از زندگي انسان است كه تا پيش از اين سالهاست در پستوي كهنه باورها، قيود خرافي و هنجارپذيري‌هاي ناهنجار در جامعه‌اي كه هژموني مردسالار برخاسته از دين حاكم بر آن در طول قرن‌ها حق سخن گفتن از زندگي زنانه را پايمال كرده، پنهان مانده است.
نقطه اشتراك دكتر ساعيان، دكتر نوروي و دكتر محمودي، شهامت ايشان در عبور دادن زن ايراني از اين مرز شيشه‌اي است، حركتي كه در همين مدت كوتاه چند ساله اخير، شاهد تاثير مثبت آن بر سلامت حيات ناشي از آن، براي زنان جامعه يا حداقل كساني كه مخاطب اين سه پيشرو بوده‌اند هستيم.
اگر روزي فروغ فرخزاد، زن بودنش را در شعرش به تصوير كشيد و اجازه داد تا آدمهاي پيرامونش و چه بسا آدم‌هايي كه او هرگز نمي‌شناخت، احساساتش را رها از قيدها و بندهايي كه پيش از اين توصيف كردم، آشكارا و عريان ببينند.امروز هم اين راه پر خطر و ناهموار به واسطه افرادي كه ذكر نام كرده‌ام استمرار يافته است. شيرين نوروي مادر بودنش را آشكارا به نمايش مي‌گذارد. او نمي‌هراسد كه فردا را با چه پاسخي بايد سپري كرد. او باور دارد كه « اين منم و در لحظه زندگي مي‌كنم». او آموزگار صداقت است. دكتر ساعيان هم محكم و مطمئن «همسر بودن چيست؟» را تصوير مي‌كند و نشان مي‌دهد، آنچه را که ما به اشتباه عشق مي‌دانيم، در واقع چیست و اين شهامت را دارد تا زندگي بسياري را با خود از مرز ناگفته‌ها عبور دهد. دكتر محمودي نيز همين راه را پيشه كرده است. او نيز در طول سابقه چندين ساله فعاليت خود در حوزه روانشناسي، واقعيت دروني يك دختر را به مخاطبانش نشان داده است. اين باور را كه چرا بايد زن باشيم و چگونه است كه زن هستيم و از اين‌ها مهمتر آنكه هرگز نگذاريم به واسطه سال‌ها استبداد فكري مردسالارانه، احساس كنيم كه حق حرف زدن نداريم.
اگر بخواهم آنچه ماحصل تلاش اين سه زن سرشناس ايراني – امريكايي در فرداي زنان ايران است را در يك جمله خلاصه كنم بايد بنويسم:
«زنان ايراني؛ امروز در حال عبور از مرزي هستند كه در آن سويش، از مظلوميت خانگي و اجتماعي رهايي خواهند يافت و جنبشي كه سالهاست براي برابري حقوق سياسي، اجتماعي و مدني زنان تلاش مي‌كند، اينك پا به حريم زندگي خصوصي و باور درونی زن ايراني نهاده است.»
به عنوان يك مرد و يك ايراني از هر سه اين گراميان و تلاششان براي آينده فكري ايران سپاسگزارم.
اگرچه به همه کسانی که به هر نوعی با این باور مخالفند نیز احترام می گذارم، اما بی شک یقین دارم سرانجام همه این تلاش ها در فردای ایران و آزادی آن به حتم موثر است.

چه ابر تيره‌اي گرفته سينه تو را؟!


روزگار دشواري است. دل‌ها غمگين است و شادي‌ها دوامي ندارد. چه بسيار بايد كرد تا لبخند كوچكي گوشه لبي نشاند!!! بياد مي‌آورم روزهاي شاد و خوشبخت گذشته را روزهايي كه لبخند هزينه‌اي نداشت و همه خرج خوشبختي هم همان لبخند بود و بس!! راستي چه شد كه به اينجا رسيده‌ايم؟!

عمري ندارم، شايد فقط سي و پنج بهار. اما ديده‌ام در همين كوتاه رهگذار كه چگونه آيينه غمبار زندگي، چهره‌ها را عبوس كرده است و دل‌ها را گرفته. گويي جهان به بن‌بستي مي‌ماند كه در آن زندگي اجباري شده است. به خدا دلم مي‌گيرد از اين همه زشتي و سختي...
بياد بياوريد كه پدران و مادران ما چگونه در كنار هم زندگي مي‌كردند؟! چگونه عاشق هم بودند؟! كاري به اين ور و آن ور دنيايش ندارم، چه در كوچه پس كوچه‌هاي محله‌هاي قديمي تهران، چه در ميان كوچه‌ها و خيابان‌هاي پر كافه پاريس، یا در همين آمريكا، جایي كه ماشين‌ها گاهي از آدم‌ها بيشتر مي‌شوند.
بگذاريد يكي دو نسل برگرديم عقب و نگاهي به ميانگين دوام عمر روابط بين آدم‌ها بياندازيم. آنها عاشق مي‌شدند، ازدواج مي‌كردند، صاحب فرزند مي‌گشتند، كودكانشان را بزرگ مي‌كردند و به خانه بخت مي‌فرستادند و در كهن سالي هم با نوه‌هاي خود سرگرم مي‌شدند. اما در همه احوال در كنار هم بودند. در دارايي و نداري، در شادي و غم، در خوشي و ناخوشي... دست از شانه هم برنمي‌كشيدند و دل به غير، نمي‌بستند.
در اين يكي دو نسل چه بر ما گذشت؟! چگونه آفتاب در كبود دره‌هاي آب غرق شد؟! زورق بادبان شكسته زندگي به كدام ساحل رسيد كه دوام عشق ها يك شبه شد و بقاي عمر ازدواج‌ها فقط ده سال؟!! آنقدر كه قاضي حكم كند نیمي از دارايي طرف مقابل متعلق به توست!! سهم پدرها و مادرها از فرزندان، شد ديدارهاي يك خط در ميان!!! و ميزان خوشبختي‌ها را اندازه پولي كه در مي‌آوري تعيين مي‌كند؟!
دوستان؛ دمي تامل كنيد... راستي چه فكر مي‌كنيد؟! به كجا رسيده اين دنيا؟! كجاست دوام رابطه‌ها؟! كجاست عشق؟! به ياد مي‌آورم روزهايي را كه عشوه؛ گوشه چشم نازك كردني بود و عاشقي، دلبري مي‌آموخت. اما مي‌بينم كه امروز عشق مي‌شود پرت كردن شمع روشن به سوي یار و استفاده از الفاظي كه معذورم بداريد از بيانشان!!! و دلبري کردن ايستادن در روي يكي است و دل بردن از ديگري!!!
خسته‌ام؛ به خدا خسته‌ام از اينكه حتي اگر جسم‌هايمان تنها نباشد؛ سالهاست روح‌هايمان تنها مانده‌اند. كودكان‌مان نمي‌دانند تنهايي روح ما را پر كنند يا با اسباب بازي‌هايشان بازي كنند!!
آنوقت ما سرگرم اسباب بازي جديدمان هستيم. اسباب بازي جديدمان، مي‌شناسيدش؟! بله، حتماً مي‌شناسيد چون يا با آن بازي كرده‌اید يا كسي پيدا شده است كه ... با احساسات شما بازي كرده باشد. چه دنيايي ساخته‌ايم كه احساسات انسان‌ها مي‌شود اسباب بازي‌ گروه دیگری از آدم ها؟!
كجای‌كاريم! آيا ديگر كسي نمي‌پسندد كه جوان سرانه و از سر يك نگاه عاشق شود!! دوستي دارم كه مي‌گويد مي‌خواهد از راه لقاي مصنوعي صاحب فرزند شود و همسر را وسيله بي استفاده ای مي‌داند. دوست ديگري دارم كه همه ابراز علاقه‌اش را در خشم و خشونت جمع مي‌كند و كل دلربايي‌این دختر اخم كردن است. دوست ديگري دارم كه مي‌گويد عشق با رابطه جنسي برايش تعريف مي‌شود... در اين ميان فقط يك دوست هست كه هنوز هم دلش مي‌گيرد، هنوز هم وقتي در صورت فرزندش نگاه مي‌كند چهره همسر سابق خود را مي‌بيند، هنوز هم عاشق است و اندوه عشق را مي‌شود در چهره‌اش بازخواني كرد!!
راستي شما در اين درازناي غم‌فشان، در اين درشت‌ناك ديولاخ، در اين زندگي پرغصه، از كدام دوستان بيشتر داريد؟! شما چه كساني را مي‌شناسيد به دور و اطراف خود نگاه كنيد به نسل امروز بنگريد؟!
نمي‌دانم اين چه سرنوشت شومي است كه بشر را تقدير مي‌كند!!

دلم مي‌گيرد از اين اتفاق‌ها!!! دلم مي‌گيرد كه ديگر مادر زمانه آبستن هيچ «شيرين و فرهاد»ي نيست. هيچ «ليلي و مجنون»ي در راه نيست. عشق‌ها قصه شدند و شايد اگر دير بخودمان بيايم شادي‌ها هم قصه شوند و خوشبختي‌ها!!!ياد هوشنگ ابتهاج به خير... آنجا كه مي‌گفت:
چه ابر تيره‌اي گرفته سينه ترا
كه با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا نمي‌شود.

چهارشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۹۰

«وطنشهری» به وسعت دل هایمان


حالا چیزی حدود 136 سال از بیست وششم ماه می سال 1875 می گذرد روزی که شاید سالهاست در فراز و نشیب تاریخ روابط ایران و آمریکا گم شده است و در تند باد حوادث، علی الخصوص سه دهه اخیر، حتی چنان گرد فراموشی گرفته است که دیگر هیچکدام از ما ایرانیان مقیم آمریکا چه آنهایی که سالهاست پاسپورت آمریکایی دارند و چه آنهاکه با گرین کارت و یا ویزاهای کار و تحصیل و گردشگری ساکن ایالات متحده هستند، بیاد نمی آوریم این روز سر آغاز حضور ایرانیان در ایالات متحده امریکاست.
بله!!! شاید تا حالا اسم میرزا محمد علی محلاتی هم به گوشتان نخورده باشد. اما اگر اندکی مطالعه در تاریخ معاصر ایران به ویژه دوره مشروطیت داشته باشید حتما با شخصیت حاجی سیاح آشنا هستید. در حقیقت این دو، یک نفراند. میرزا محمد علی خان محلاتی ملقب به حاج سیاح در سال 1836 میلادی در شهرستان محلات از توابع اراک در ایران چشم به جهان گشود و جهانگردی را پیشه خود ساخت. خودش جایی نوشته است که دلش می خواسته مارکو پولوی ایران بشود اما دست سرنوشت تقدیر دیگری برایش رقم زد و او شد اولین ایرانی که رسما تابعیت دولت ایالات متحده را در شهر سانفرنسیسکو پذیرفت. او که نخستین بار از طریق کشتی و از مبدا اروپا راهی نیویورک شده بود، پس از چند ماهی گشت و گذار در اقصی نقاط ایالات متحده امریکا و دوبار هم دیدار با پرزیدنت گرانت هجدهمین رییس جمهور آمریکا، بالاخره رسید به ساحل غربی، ادامه همین کرانه «پی سی اچ» خودمان و شد نخستین امریکایی ایرانی تبار.
از آن پس تا امروز چه بسیار ایرانیان که با علاقه و رضایت خاطر و چه از سر اجبار و به دلیل سرکوب و خفقان در ایران، جلای وطن کردند و ایالات متحده را برای ادامه حیات برگزیدند و یک به یک سهم و نقشی در پدید آمدن جامعه ایرانیان مقیم آمریکا پذیرفتند. از آنها که شهرت نامشان فراگیر شد تا کسی مثل من که هنوز مهر ورود روی پاسپورتش خشک نشده. هریک به قدر توان خود وظیفه ای داشته و داریم و انگیزه ای برای آنکه جامعه ایرانیان مقیم آمریکا آنچنان که در طول سالهای گذشته همیشه جزو بهترین و برگزیده ترین ها بوده است، همچنان باشد.
این روزها در بسیاری از نقاط این کشور ایرانیان زندگی می­ کنند. از همین پرشین اسکوئر خودمان در وست وود گرفته تا نیویورک و واشنگتن و سیاتل و هیوستون و فلوریدا و ... و با اینکه برسر آمار ایرانیان مقیم ایالات متحده هنوز هم اختلافاتی وجود دارد، تا آنجا که رقم آنها را گروهی قریب به یک میلیون نفر قلمداد میکند و جمعی دیگر از نه صد هزار نفر سخن می راند و آمار های سرشماری رسمی سال 2000 نشان می دهد که کمتر از نیم میلیون نفر داوطلبانه خود را ایرانی تبار معرفی کرده اند، اما یک نکته واضح است؛ چه این تعداد کمتر از نیم میلیون باشد و چه بیشتر از یک میلیون، ایرانیان ره توشه ای بزرگ با خود به ارمغان آورده اند. شعور و نبوغ ایرانیشان و دانش و سواد و آگاهیشان، بزرگترین پشتوانه آنها در سرزمین غربیه ای بوده است که اگر امروز آنرا دومین خانه ایرانیان در جهان قلمداد کنیم، ادعای بیجایی نکرده ایم.
در همین لس آنجلس که بی شک پایتخت ایرانیان مهاجر در سراسر دنیا قلمداد می شود و سالهاست که قلب فرهنگ، هنر و علی الخصوص موسیقی ایران در آن می تپد، به روشنی حضور ایرانیان هویداست تا آنجا که به قول یکی از دوستانم: «آدم خیلی وقت ها در لس آنجس فراموش می کند که اینجا آمریکاست، گویی در خیابان های تهران قدم میزنی...» و شاید از همین روست که گروهی از واژه تهرانجلس استفاده می کنند!؟ واژه ای که نمی دانم کاربردی جدی دارد و یا کلمه ایست از سر مطایبه وشوخ مزاجی؟!!
اما اجازه بدهید بگویم این جامعه با افتخار، نه تهرانجلس بلکه ایرانشهر است. وطنشهری فراتر از مرز های سیاسی یک کشور، ایالت و یا شهر. جایگاهی رفیع که به وسعت بزرگی قلب های یکایک ما گسترده شده است. به یقین ایرانشهر امروز نمی بود اگر مهر و عشق و صفای ایرانی نبود. اگرچه یکایک ما در دو روز عمرکوته سخت جانی ها کرده ایم و فراز و نشیب ها دیده ایم. اما ماحصل یکایک روزهایی که در طول 136 سال حضور ایرانیان در آمریکا پدید آمده است سراسر لحظاتی بوده اند که ملتی خواسته است تا خود را به اثبات رساند و آمریکا، مهد آزادی را برای خود گهواره ای دیده است تا در آن، سهیم آینده روشن وسراسر صلح جهان شود. حال ماییم و این ایرانشهر، نمادی حقیقی از ملت ایران بدور از بند ها و قید ها که معتقدیم حکومت ها در ایران پدید آورده اند. این وظیفه ماست که چهره حقیقی ایرانیان را در ایرانشهر به نمایش گذاریم. امید که موفق شویم.