پنجشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۹۲

دروغ گفتیم و اجازه دادیم تاریخمان را با دروغ بنویسند

کمی که با خود صادق باشیم می‌بینیم مردم خیلی خوبی ‌هم نیستیم. تاریخمان پر است از دروغ‌های ریز و درشت. تا آنجا که صدای داریوش هخامنشی را هم درآورده است و کشورش را از سه بلا به خداوند خود سپرده است:

- خشکسالی، دشمن و دروغ-

در روایت اینکه چرا پادشاه باستانی ایران، دروغ را در ردیف بلایای ایران سوز قرار می‌دهد شاید باید به داستان بردیای دروغین اشاره کرد. آن هنگام که یکی از درباریان به دلیل شباهتی که به برادر کشته شده کمبوجیه (پسر کوروش بزرگ) داشت، آن هنگام که دومین پادشاه هخامنشی در راه تصرف مصر بود به جای او در پایتخت ادعای پادشاهی کرد و... الباقی داستان را هم که همه بلدیم. تا بالاخره داریوش بر او شورید او را از تخت به زیر کشانید و خود افسر شاهی پهناورترین امپراتوری باستان را بر سر نهاد.

اما سیمای دیگر این ماجرا در پس این قصه مشهور نهفته است. کوروش بزرگ دو پسر داشت کموجیه که به جای پدر به تخت نشست و بردیا که او را به امیری بخشی از سپاهیان گذاشته بود. می‌گویند که حسن خلق و درایت بردیا موجب آن شده بود تا بسیاری از سپاهیان او را دوست داشته باشند و در دل مردم عامی هم جایگاهی از نیک نامی داشت و همین امر در دل شاه جوان(کمبوجیه) این ترس را آفرید که مبادا برادری که قرار است پشت او باشد، از پشت به او خنجر بزند... پس خنجر شک و کینه را به هم آمیخت و دستور داد تا جان برادر را بگیرند. اما از اعلام این خبر و بیان آن به مردم طفره رفت. یا به عبارت درست، دروغ پیشه کرد و اعدام برادر را کتمان نمود.

دیری نپایید که همین دروغ گریبانش را گرفت و وقتی در شبانگاهی که ظفرمندانه از فتح مصر، باده می‌نوشید، آنچنان خبر به تخت نشستن برادر مرده‌اش او را برآشفت که با تیغی خود را زخمی کرد و از همین زخم هم درگذشت.

سابقه دروغ‌های تاریخی در درازنای تاریخ ما چنان کهنه‌است که گاهی بخش‌های بزرگی از تاریخ را به سیاهچاله‌های کتمان، افسانه و راز فرو برده است. و چه اسف بار که با گذشت هزاره‌ها هرگز از آن درس عبرت نگرفته‌ایم و همچنان به آن کرده زشت مشغولیم.

صد‌ها سال بعد کتمان تاریخ پادشاهان پیشین رویه‌ای روزمره در تاریخ نگاری ایران می‌گردد. ساسانیان که بر خواسته از پدران مشترک با هخامنشیان هستند و از تبار پارسی ها وقتی زمام امور را از پارتیان(اشکانیان) باز پس می‌گیرند به گونه‌ای آگاهانه به گذشته‌گان خود جفا می‌کنند و آنگونه منظر تحقیقات تاریخ شناسانی چون تورج دریایی است، آگاهانه و عامدانه پیشینه باستانی ایران را نادیده می‌انگارند تا با افسانه‌هایی از جنس مذهبی مشروعیتی فرا زمینی برای خود بیافرینند و همین رفتار است که سرانجام ایدئولوژی آنان را در مقابل مهاجمان تازی که به اسم خدایی در آسمان‌ها شمشیر می زدند مغلوب می‌کند و تیره متفکران پارسی را وا می دارد تا به آیین بیگانه سر تمکین فرود آورند.

اما این فرجام راه نیست. دیری نمی پاید که خدایی که از آسمان صحراهای عربستان آمده بود در ایران تغییر شکل می دهد. ایرانیان با در هم آمیختن باورهایی از گذشته با مبانی دین تازه، روشی را پیشه می‌کنند که هم ثناگوی آیین اعراب فاتح است و هم در تعارض کامل با آن‌ها. نمی‌دانم باید آن را تلاشی برای آزاد اندیشی ایرانیان آن عصر دانست یا تمایلشان به انحراف و دروغ؟!! به هر روی سلسله‌ای از معصومان و پاکان در اذهان طبقه عمومی مردم ایران ساخته می‌شود که قداستی آسمانی دارند و پشت در پشت مبرای از هر گناه و دروغی هستند. در حالی که اساس قصه آنها خود از دروغ و فریبی تاریخی ساخته شده است.

ایرانیان که برای قرن‌ها سوگ سیاوش برپا می‌کردند و در رسای شاهزاده مظلوم افسانه‌ای خود که در تشتی از طلا در غربت توران زمین سر بریده شد، مویه می‌نمودند به یکباره دایه عزیز‌تر مادر می‌شوند برای سر حسین ابن علی که باز هم در تشتی از طلا در مجلس پسر عمویش یزید، بی حرمت شده بود.

در پای چنین چرخشی است که آرام آرام فریب‌های تاریخی دیگری شکل می‌گیرد و با رنگ تقدس به دروغ‌هایی که روزگاری برای هم عصران آنان کذبی بدیهی بود، جلوه‌ای قدسی می‌بخشد تا آنجا که بسیار سرها به همین دلیل بر دار می‌شود و ظلم‌ها که به اسم «مظلوم» دامن آدمیان را می‌گیرد. اما هرچه بیشتر پیش می‌رویم گویی سنگینی بار دروغ‌های تاریخی چنان کمر ایرانیان را خم می‌کند که توان سر بلند کردن را از ایشان می‌گیرد و فراموش می‌کنند خورشید حقیقت در آسمان درخشیدن دارد. آنها در هزارتوی نوعی غرور ملی آلوده به تاریخی پر از دروغ‌های ریز و درشت که گاهی حتی مسیر تاریخ را هم به بیراهه برده است، چنان گرفتار می‌شوند که حتی دیگر گذشته باستانی‌خود را نیز به یاد نمی‌آورند و اگر نبودند مردانی مانند ابومنصوری، فردوسی ‌و... که پیشینه اساطیری ایران را گردآوری کنند بی‌شک امروز وقتی در مقابل سنگ نوشته‌ای از زمان ساسانیان هم می‌ایستادیم با خودمان فکر می‌کردیم کدام آدم بی هنری چهره کوه را خراشیده‌است؟!!

دست دروغ به دفعات از آستین حاکمان بیرون آمده است که با تحریف گذشته تلاش کرده‌اند خود را به حق و پیشینیان خود را ناحق جلوه دهند. نمونه بارزش همین امروزها که می‌بینیم خط فکر انحصارطلب جمهوری اسلامی چگونه در ابتدا همه دستاوردهای رژیم پادشاهی در ایران را یکسره سیاه و نوکرمآبانه در مقابل غرب جلوه می‌داد و بعدها حتی پا را از این هم فراتر گذاشت و یکسره بیش از دو هزاره تاریخ باستانی ایران را به دلیل شاهنشاهی بودن آن موجب ننگ خواند و حالا دست دروغ از آستین این سیستم حکومتی مرتجع در حال حذف و تحریف تاریخ برای کودکان و نوجوانانی است که به مدرسه می روند. در حقیقت آنها در تلاش‌هستند تا با روایتی ساختگی از تاریخ، نسل‌هایی را پرورش دهند که ذهنی بسته از گذشته تاریخی خود دارند و باید در کمال تاسف اذعان کنم که به گواه همه تاریخ، موفقیت با آنهاست. آنها که دروغ می‌گویند و تاریخ را با دروغ می‌سازند.

در این میانه تکلیف این ضرب المثل قدیمی چیست که می‌گوید «ماه پشت ابر نمی‌ماند و سرانجام، حقیقت روشن خواهد شد»؟ آیا باید آنرا شعاری دانست که بیش از شعور از غریوی توخالی برخوردار است؟ یا اینکه در آن رمزی نهفته است که ما را وا می‌دارد تا بار دیگر در خود به جستجوی چشمه‌های حقیقت طلبی بگردیم. از منظری دیگر باید گفت حقیقت همیشه جاری است و جوینده بی تردید یابنده خواهد بود اما و اما به آن شرط که جوینده حقیقت باشیم. آنچه که مرور تاریخ پر فراز و نشیب ایرانیان مرا به آن مردد کرده است. روی سخنم به گروه روشنفکران و پژوهندگان زحمتکش نیست، بلکه منظورم طبقه عمومی ملتی است که برای افسانه‌هایی با پس زمینه آسمانی بیش از فصول روشن و صد البته تاریک تاریخ خود که در بسیاری از موارد غبار فراموشی گرفته است، ارزش قائلند. مردمی که هنوز هم دروغ می‌گویند و اجازه می‌دهند تاریخ‌شان را با دروغ بنویسند و طبیعی است در چنین مسابقه‌ای کسی جز همین مردم و تاریخشان بازنده نیست.

دودمان هخامنشیان را بهتر بشناسیم

هخامنشیان (۳۳۰ - ۵۵۰ پیش از میلاد) نام دودمانی پادشاهی در ایران است. پادشاهان این دودمان از پارسیان بودند و تبار خود را به «هخامنش» می‌رساندند که سرکرده خاندان پاسارگاد از خاندان‌های پارسیان بوده‌است.

هخامنشیان، در آغاز، پادشاهان بومی پارس و سپس انشان بودند ولی با شکستی که کوروش بزرگ بر ایشتوویگو واپسین پادشاه ماد وارد آورد و سپس گرفتن لیدیه و بابل، پادشاهی هخامنشیان تبدیل به شاهنشاهی بزرگی شد. از این رو کوروش بزرگ از نوادگان(شاه انشان کیمن،کوروش یکم،کمبوجیه یکم) را بنیانگذار شاهنشاهی هخامنشی می‌دانند.

به پادشاهی رسیدن پارسی‌ها و دودمان هخامنشی یکی از رخدادهای برجسته تاریخ باستان است. اینان دولتی ساختند که دنیای باستان را به استثنای دو سوم یونان زیر فرمان خود در آورد. شاهنشاهی هخامنشی را نخستین امپراتوری تاریخ جهان می‌دانند. پذیرش و بردباری دینی از ویژگی‌های شاهنشاهی هخامنشی به شمار می‌رفت.

امپراطوری هخامنشیان به عنوان بزرگترین امپراطوری جهان از نظر جمعیت نام برده شده است. تا جایی که بیش از ۴۹ میلیون نفر از ۱۱۲ میلیون جمعیت جهان آن زمان در این امپراطوری زندگی می‌کردند.

خاویر آلوارز- عیلام شناس- معتقد است که آثار و نقش‌برجسته‌های موجود نشان می‌دهد که هخامنشیان هنر خود را در بخش معماری و نقش‌برجسته از عیلامی‌ها آموخته‌اند.

پارس‌ها مردمانی از نژاد آریایی بودند که از حدود سه هزار سال پیش از میلاد مسیح به فلات ایران آمدند. پارسیان باستان از قوم آریایی پارس یا پارسواش بودند که در سنگ‌نوشته‌های آشوری از سده نهم پیش از زادروز مسیح، نام آنان دیده می‌شود. پارس‌ها هم‌زمان با مادها به بخش‌های باختری ایران روانه شدند و پیرامون دریاچه ارومیه و کرمانشاهان جای گرفتند. با ناتوانی دولت عیلام، نفوذ خاندان پارس به خوزستان و بخش‌های مرکزی فلات ایران گسترش یافت.

برای نخستین بار در سالنامه‌های آشوری سلمانسر سوم در سال ۸۳۷ پیش از میلاد، نام خاندان «پارسوا» در جنوب و جنوب باختری دریاچه ارومیه برده شده‌است. برخی از پژوهشگران مانند «راولین‌سن» بر این ایده هستند که مردم پارسواش همان پارسی‌ها بوده‌اند. تصور می‌شود خاندان‌های پارسی پیش از این که از میان دره‌های کوه‌های زاگرس به سوی جنوب و جنوب خاوری ایران بروند، در این سرزمین، ایست کوتاهی نمودند و در حدود ۷۰۰ سال پیش از زادروز مسیح در بخش پارسوماش، روی دامنه‌های کوه‌های بختیاری در جنوب خاوری شوش در سرزمینی که بخشی از کشور ایلام بود، جای گرفتند. از سنگ‌نوشته‌های آشوری چنین بر می‌آید که در زمان شلمنسر (۷۱۳-۷۲۱ پ. م) تا زمان پادشاهی آسارهادون (۶۶۳ پ. م)، پادشاهان یا فرمانروایان پارسوا، پیرو آشور بوده‌اند. پس از آن در زمان فرورتیش (۶۳۲-۶۵۵ پ. م) پادشاهی ماد به پارس چیرگی یافت و این دولت را پیرو دولت ماد نمود.

هرودوت -مورخ یونانی- می‌گوید: پارس‌ها به شش خاندان شهری و ده‌نشین و چهار خاندان چادرنشین بخش شده‌اند. شش خاندان نخست عبارت‌اند از: پاسارگادیان، رفیان، ماسپیان، پانتالیان، دژوسیان و گرمانیان. چهار خاندان دومی عبارت‌اند از: دایی‌ها، مردها، دروپیک‌ها و ساگارتی‌ها. از خاندان‌های نام‌برده، سه خاندان نخست بر خاندان‌های دیگر، برتری داشته‌اند و دیگران پیرو آنها بوده‌اند.

بر اساس بن‌مایه‌های یونانی در سرزمین کمند اندازان ساگارتی (زاکروتی، ساگرتی) (همان استان کرمانشاه کنونی) ماد‌های ساگارتی می‌زیسته‌اند که گونه بابلی-یونانی شده نام خود یعنی زاگرس (زاکروتی، ساگرتی) را به کوهستان باختر فلات ایران داده‌اند. نام همین خاندان است که در پیوند خاندان‌های پارس نیز موجود است و خط پیوند خونی خاندان‌های ماد و پارس از سرچشمه همین خاندان ساگارتی‌ها (زاکروتی، ساگرتی) است. خاندان پارس پیش از حرکت به سوی جنوب، دورانی دراز را در سرزمین‌های ماد می‌زیستند و بعدها با ناتوانی دولت ایلام، نفوذ خاندان‌های پارس به خوزستان و بخش‌های مرکزی فلات ایران گسترش یافت و رو به جنوب رفته‌اند.

بر اساس نوشته‌های هرودوت، هخامنشیان از خاندان پاسارگادیان بوده‌اند که در پارس جای داشته‌اند و سر دودمان آنها هخامنش بوده‌است. پس از نابودی دولت عیلامیان به دست آشور بنی پال، چون سرزمین عیلام ناتوان شده بود، پارسی‌ها از دشمنی‌های آشوری‌ها و مادی‌ها استفاده کرده و انزان یا انشان را گرفتند.

این رخداد تاریخی در زمان چیش‌پش دوم شاه انشان، پارس و کیمن روی داده‌است. با توجه به بیانیه کوروش بزرگ در بابل، می‌بینیم او نسب خود را به شاه انشان پارس کیمن می‌رساند و او را شاه انزان می‌خواند.

پس از مرگ چیش‌پش(شاه انشان پارس کیمن)، کشورش میان دو پسرش «آریارمنه»، پادشاه پارس و کوروش که بعدها عنوان پادشاه پارسوماش، به او داده شد، بخش گردید. چون در آن زمان کشور ماد در اوج پیشرفت بود و هووخشتره در آن فرمانروایی می‌کرد، دو کشور کوچک تازه، ناچار زیر فرمان پیروز نینوا بودند. کمبوجیه فرزند کوروش یکم، دو کشور نام‌برده را زیر فرمانروایی یگانه‌ای در آورد و پایتخت خود را از انزان به پاسارگاد منتقل کرد.

مهم‌ترین سنگ‌نوشته هخامنشی از دید تاریخی و نیز بلندترین آنها، سنگ‌نبشته بیستون بر دیواره کوه بیستون است. سنگ‌نوشته بیستون بسیاری از رویدادها و کارهای داریوش یکم را در نخستین سال‌های فرمانروایی‌اش که سخت‌ترین سال‌های پادشاهی وی نیز بود، به گونه‌ای دقیق بازگو می‌کند. این سنگ‌نوشته عناصر تاریخی کافی برای بازسازی تاریخ هخامنشیان را داراست. و از آن می‌توان استفاده‌های زیادی کرد.

به درستی که با باشندگی فراوانی بن‌مایه‌های میان‌رودانی، مصری، یونانی و لاتین نمی‌توان با تکیه بر آنها تبارشناسی درستی از خاندان هخامنشی، از هخامنش تا داریوش را به دست آورد. برای همین نوشتار سنگ‌نوشته بیستون زمان مناسبی را در اختیار تاریخ‌نگار می‌گذارد که در آن شاه شاهان، نوشته بلند خود را با تایید دوباره خویشاوندیش با خاندان شاهنشاهی پارسیان آغاز می‌کند و به آرامی پیشینیان خود را نام می‌برد: ویشتاسپ، آرشام، آریارمنه، چیش‌پش و هخامنش. این تبارشناسی به دلایل گوناگون زمان‌های درازی نادرست دانسته شده بود. زیرا در این فهرست نام دو نفر از شاهان هخامنشی که پیش از داریوش فرمانروایی می‌کردند، یعنی کوروش بزرگ و کمبوجیه یکم به چشم نمی‌خورد.

همین جریان موجب شده‌است که مفسران سنگ‌نوشته نسبت به نوشتارهای سنگ‌نوشته داریوش با شک و دو دلی نگاه کنند و او را غاصب پادشاهی هخامنشیان بدانند که با نوشتن این سنگ‌نوشته تلاش داشته‌است برای مشروعیت بخشیدن به پادشاهی خود از نگاه آیندگان، تبارنامه‌ خود را دست‌کاری کند.

بر اساس نوشته‌های هرودوت، گل‌نوشته نبونید، پادشاه بابل، منشور کورش بزرگ، کتیبه بیستون داریوش یکم، و سنگ‌نوشته‌های اردشیر دوم و اردشیر سوم هخامنشی، ترتیب شاهان این دودمان تا داریوش یکم، چنین بوده‌است: (لازم به گفتن است درستی این فهرست از هخامنش تا کوروش بزرگ جای تردید است).

هخامنش، چیش‌پش یکم، کمبوجیه یکم، کورش یکم، آرسک

شاخه اصلی:

کوروش بزرگ (دوم)، کمبوجیه دوم (پیروز مصر)، بردیا، کوروش سوم، کمبوجیه سوم

شاخه فرعی:

آریارمن، ارشام، ویشتاسپ، داریوش بزرگ (یکم)

با بررسی کلی همه بن‌مایه‌ها می‌توان به این گونه نتیجه گرفت. در یک‌چهارم نخست سده ششم پیش از میلاد، چیش‌پش، پسر هخامنش فرمانروایی پارس را به پسر بزرگ‌ترش آریارامنه داد، در حالی که پسر کوچک‌ترش، کوروش یکم به فرمانروایی انشان گماشته شد. پس از مرگ آریارامنه، پسر وی آرشام جایگزین وی شد ولی پس از کوروش یکم، پسرش کمبوجیه یکم و پس از او نیز پسر وی کوروش دوم جانشین او شد. این رویدادها در میانه سده ششم پیش از زادروز مسیح رخ داد.

در این دوران، کوروش بزرگ توانست مادها را به پیروی خود در آورد و به افتخار و ثروت دست یابد. چندی پس، کوروش بزرگ بخش‌های بزرگی از سرزمین‌های خاورمیانه را به تصرف خود در آورد. پس از او نیز کمبوجیه راه پیروزی‌های پدرش را ادامه داد و بر گستره شاهنشاهی هخامنشی افزود.

پس از مرگ کمبوجیه تاج شاهنشاهی به داریوش از شاخه فرعی هخامنشی می‌رسد. آنچه به دیده راستین می‌رسد، این است که داریوش در زمان زندگی پدر و پدربزرگش (آرشام پدربزرگش یا پسرش ویشتاسب، پدر داریوش)، و با هم‌رایی آنها، پادشاهی را به دست گرفت. چرا که در زمان ساخت کاخ داریوش در شوش در آغاز فرمانروایی وی، بر اساس آگاهی‌های گل‌نوشته‌های یافته از پی ساختمان‌ها، این دو زنده بودند. بعد از داریوش نیر تنی دیگر از پشت او به تخت پادشاهی هخامنشی تکیه میزنند که اینگونه می‌توان ایشان را فهرست کرد:

خشایارشا، اردشیر یکم (اردشیر درازدست)، خشایارشای دوم، سغدیانوس، داریوش دوم، اردشیر دوم، اردشیر سوم، ارشک (آرسس) و داریوش سوم.

اما در میان آنها کوروش بزرگ از جایگاهی استثنایی برخوردار است. هرودوت و کتزیاس، افسانه‌های باورنکردنی درباره زادن و پرورش کورش بزرگ (۵۳۰-۵۹۹ پ. م) بازگو کرده‌اند. اما آنچه از دیدگاه تاریخی پذیرفتنی است، این است که کورش پسر فرمانروای انشان، کمبوجیه دوم و مادر او ماندانا، دختر ایشتوویگو پادشاه ماد می‌باشد.

در سال ۵۵۳ پ. م. کوروش بزرگ، همه پارس‌ها را علیه ماد برانگیخت. در جنگ بین لشکریان کوروش و ماد، چندی از سپاهیان ماد به کورش پیوستند و در نتیجه سپاه ماد شکست خورد. پس از شکست مادها، کورش در پاسارگاد شاهنشاهی پارس را پایه‌گذاری کرد، پادشاهی او از ۵۳۰-۵۵۹ پ. م. است.

کورش بزرگ که پادشاهی ماد را به دست آورد و برخی از استان‌ها را به وسیله نیروی نظامی پیرو خود ساخت، همان سیاست کشورگشایی را که هووخشتره آغاز نموده بود، ادامه داد.

کورش بزرگ دارای دو هدف مهم بود: در باختر تصرف آسیای صغیر و ساحل دریای مدیترانه که همه جاده‌های بزرگی که از ایران می‌گذشت به بندرهای آن می‌رسید و از سوی خاور، تأمین امنیت.

در سال ۵۳۸ پ. م. کورش بزرگ پادشاه ایران، بابل را شکست داد و آن سرزمین را تصرف کرد و برای نخستین بار در تاریخ جهان فرمان داد که هر کس در باورهای دینی خود و انجام آیین دینی خویش آزاد است و بدین‌سان کورش بزرگ قانون سازگاری بین دین‌ها و باورها را پایه‌گذاری کرد و منشور حقوق بشر را بنیان نهاد. کورش به یهودیان دربند در بابل، امکان داد به سرزمین یهودیه باز گردند که شماری از آنان نیز به ایران کوچ کردند.

در جنگی که بین کورش بزرگ و کرزوس پادشاه لیدیه در گرفت، کورش در «کاپادوکیه» به کرزوس پیشنهاد کرد که پیرو پارس شود. کرزوس این پیشنهاد را نپذیرفت و جنگ بین‌شان آغاز گردید. در نخستین برخورد، پیروزی با کرزوس بود. سرانجام در جنگ سختی که در «پتریوم» پایتخت هیتی‌ها روی داد، کرزوس به سمت سارد فرار کرد و در آنجا بست نشست. کورش شهر را محاصره کرد و کرزوس را دستگیر نمود. لیدیه گرفته شد و به عنوان یکی از استان‌های ایران به شمار آمد. کرزوس از این پس مشاور بزرگ هخامنشیان شد. پس از گرفتن لیدی، کورش متوجه شهرهای یونانی شد و از آنها نیز، تسلیم بی اما و اگر را خواست که یونانیان نپذیرفتند. در نتیجه شهرهای یونانی یکی پس از دیگری گرفته شدند. رفتار کوروش با شکست‌خوردگان در مردم آسیای صغیر اثر گذاشت. کورش، گرفتن آسیای صغیر را به پایان رساند و سپس متوجه مرزهای خاوری شد. زرنگ، رخج، مرو و بلخ، یکی پس از دیگری در زمره استان‌های تازه درآمدند. کورش از جیحون گذر کرد و به سیحون که مرز شمال خاوری کشور بود، رسید و در آنجا شهرهایی سخت‌بنیاد، برای جلوگیری از یورش‌های مردم آسیای مرکزی ساخت. کورش در بازگشت از مرزهای خاوری، عملیاتی در درازای مرزهای باختری انجام داد. ناتوانی بابل، به واسطه بی‌کفایتی نبونید، پادشاه بابل و فشارهای مالیاتی، کورش را متوجه آنجا کرد. بابل بدون جنگ، شکست خورد و پادشاه آن دستگیر شد. کورش در همان نخستین سال پادشاهی خود بر بابل، فرمانی بر اساس آزادی یهودیان از بند و بازگشت به کشور و دوباره‌سازی پرستش‌گاه خود در اورشلیم صادر کرد. او دیگر بردگان را هم آزاد کرد، و به گونه‌ای برده‌داری را از میان برداشت.

نام سرزمین‌های وابسته، در سنگ‌نوشته‌ای در آرامگاه داریوش که در نقش رستم می‌باشد، به تفصیل این گونه آمده‌است: ماد، خووج (خوزستان)، پرثوه (پارت)، هریوا (هرات)، باختر، سغد، خوارزم، زرنگ، آراخوزیا (رخج، افغانستان جنوبی تا قندهار)، ثته‌گوش (پنجاب)، گنداره (گندهارا) (کابل، پیشاور)، هندوش (سند)، سکاهوم ورکه (سکاهای فرای جیحون)، سگاتیگره خود (سکاهای تیزخود، فرای سیحون)، بابل، آشور، عربستان، مودرایه (مصر)، ارمینه (ارمن)، کته‌په‌توک (کاپادوکیه، بخش خاوری آسیای صغیر)، سپرد (سارد، لیدیه در باختر آسیای صغیر)، یئونه (ایونیا، یونانیان آسیای صغیر)، سکایه تردریا (سکاهای آن سوی دریا: کریمه، دانوب)، سکودر (مقدونیه)، یئونه‌تک‌برا (یونانیان سپردار: تراکیه، تراس)، پوتیه (سومالی)، کوشیا (کوش، حبشه)، مکیه (طرابلس باختر، برقه)، کرخا (کارتاژ، قرطاجنه یا کاریه در آسیای صغیر).

در اثر شورش ماساژت‌ها که یک ایل ایرانی‌تبار و نیمه‌بیابان‌گرد و تیره‌ای از سکاهای آن سوی رودخانه سیردریا بودند، مرزهای شمال خاوری شاهنشاهی ایران مورد تهدید قرار گرفت. کورش بزرگ، کمبوجیه را به عنوان شاه بابل برگزید و به جنگ رفت و در آغاز پیروزی‌هایی به دست آورد. تاریخ‌نویسان یونانی در داستان‌های خود مدعی شده‌اند که ملکه ایرانی‌تبار ماساژت‌ها، تهم‌رییش او را به درون سرزمین خود کشاند و کورش در نبردی سخت، شکست خورد و زخم برداشت و بعد از سه روز درگذشت و پیکر وی را به پاسارگاد آوردند و به خاک سپردند. پس از مرگ کوروش بزرگ، فرزند بزرگ‌تر او کمبوجیه به شاهنشاهی رسید. البته گزنفون در کتاب خود مرگ کورش را طبیعی آن هم در پاسارگاد بیان می‌کند، از سوی دیگر تاریخ در مورد شورش ماساژت‌ها(سکاها) اطلاعاتی به ما نمی‌دهد در ضمن باید توجه داشت که کورش در این زمان در سن بالایی قرار داشته و نیازی نبوده که پادشاه بزرگی چون کورش خود به میدان جنگ برود همانطور که در ۱۰ سال پایانی امپراطوری خود در هیچ جنگی حضور نداشته پس می‌توان این احتمال را در نظر گرفت که کورش سرکوبی این شورش را به یکی از سرداران خود سپرده باشد و خود به میدان جنگ نرفته باشد. حال آنکه در صورت کشته شدن او در جنگ با سکاها باید ملاحظات مربوط به توان بازگرداندن جسد او به پاسارگاد را هم در نظر گرفت که به واسطه بعد مسافت کاری محال می‌نماید.

با درگذشت کوروش پسر او کمبوجیه، به تخت می نشیند. بر اساس یکی از داستان‌ها، کمبوجیه، هنگامی که قصد لشکرکشی به سوی مصر را داشت، از ترس توطئه، دستور کشتن برادرش بردیا را داد. در راه بازگشت کمبوجیه از مصر، یکی از موبدان دربار به نام گئومات مغ، که به بردیا مانند بود، خود را به جای بردیا گذاشته و پادشاه خواند. بر اساس یکی دیگر از داستان‌ها، گئومات مغ با آگاهی از این که بردیا کیست، وی را کشته و سپس چون هم‌مانند بردیا بود، به تخت پادشاهی نشست.

کمبوجیه با شنیدن این خبر در هنگام بازگشت، یک شب و به هنگام باده‌نوشی خود را با خنجر زخمی کرد که بر اثر همین زخم نیز درگذشت (۵۲۱ پ. م.). کمبوجیه در بازگشت از مصر مرد. ولی برخی دلیل مرگ وی را بیماری و برخی دیگر توطئه خویشاوندان می‌دانند اما روشن است که وی در راه بازگشت از مصر مرده‌است ولی دلیل آن تا کنون ناگفته به جای مانده‌است. پس از مرگ کمبوجیه کسی وارث پادشاهی هخامنشیان نبود.

بر اساس گفته‌ای کوروش بزرگ، در بستر مرگ، بردیا را به فرماندهی استان‌های خاوری شاهنشاهی ایران گماشت. مردم از کشته شدن او خبر نداشتند و در سال ۵۲۲ پ. م. چون مردم بردیا را دوست داشتند و به پادشاهی او راضی بودند و از سویی هیچ کس از راز کشتن بردیا آگاه نبود، دل از پادشاهی کمبوجیه برداشتند و پادشاهی بردیای دروغین (گئوماتا) را با جان و دل پذیره شدند و این همان خبرهایی بود که در سوریه به گوش کمبوجیه رسید و سبب خودکشی او شد. برخی از تاریخ‌نگاران نیز، کشته شدن بردیا را کار گئومات می‌دانند.

در نوشتارهای تاریخی از وی به عنوان بردیای دروغین یاد شده‌است. در کتیبه بیستون نزدیک کرمانشاه، گوماته‌ی مغ زیر پای داریوش بزرگ نشان داده شده‌است. داریوش شاه که از سوی کورش بزرگ به فرمانداری مصر برگزیده شده بود، پس از دریافتن این رخداد به ایران می‌آید و بردیای دروغین را از پای درآورده، به تخت می‌نشیند.

کارهای گوماته مغ سبب سوءظن درباریان هخامنشی شد که سرکرده آنان داریوش، پسر ویشتاسب هخامنشی بود. هفت تن از بزرگان ایران که داریوش بزرگ نیز در شمار آنان بود، توسط یکی از زنان حرم‌سرای گئوماتا که دختر یکی از هفت سردار بزرگ ایران و موفق به دیدن گوش‌های بریده او شده بود، پرده از کارش برکشیدند و روزی به کاخ شاهی رفتند و نقاب از چهره‌اش برگرفتند و با این خیانت بزرگ، او، برادرش و دوستان او را که به دربار راه یافته بودند، نابود کردند و به فرمانروایی هفت ماهه او پایان بخشیدند.

داریوش بزرگ (داریوش یکم) (۵۴۹-۴۸۶ پ. م.) سومین پادشاه راستین هخامنشی بود که پادشاهی او از ۵۲۱ تا ۴۸۶ پیش از میلاد به طول کشید.

ویشتاسپ پدر او در زمان کورش، ساتراپ (استان‌دار) پارس بود. داریوش در آغاز پادشاهی با دردسرهای بسیاری روبرو شد. دوری کمبوجیه از ایران چهار سال به درازا کشیده بود. گئومات مغ هفت ماه خود را به عنوان بردیا، برادر کمبوجیه بر تخت نشانده و بی‌نظمی و هرج و مرج را در کشور گسترش داده بود. در بخش‌های دیگر کشور هم کسان دیگر به دعوی این که از دودمان شاهان پیشین هستند، پرچم استقلال برافراشته بودند. گفتاری که از زبان داریوش در کتیبه بیستون از این رویدادها آمده، جالب است و سرانجام همه به کام او پایان یافت. داریوش این پیروزی‌ها را در همه جا نتیجه خواست اهورامزدا می‌داند، می‌گوید:

«هرچه کردم به هر گونه، به خواست اهورامزدا بود. از زمانی که شاه شدم، نوزده جنگ کردم. به خواست اهورامزدا لشکرشان را درهم شکستم و ۹ شاه را گرفتم... سرزمین‌هایی که شوریدند، دروغ آن‌ها را شوراند. زیرا به مردم دروغ گفتند. پس از آن اهورامزدا این کسان را به دست من داد و با آن‌ها چنان که می‌خواستم، رفتار کردم. ای آن که پس از این شاه خواهی بود، با تمام نیرو از دروغ بپرهیز. اگر اندیشه کنی: چه کنم تا کشور من سالم بماند، دروغگو را نابود کن...».

پزشکی به نام «دموک دس» که در دستگاه «اری‌تس» بود و دربند به زندان داریوش افتاده بود، هنگامی که زخم پستان آتوسا دختر کورش و زن داریوش را درمان می‌کرد، او را واداشت که داریوش را به لشکرکشی به سرزمین یونان ترغیب کند. باید خاطرنشان ساخت که این پزشک، یونانی بود و داریوش او را از بازگشت به کشورش محروم کرده بود. «دموک‌دس» به ملکه گفته بود که خود او را به‌عنوان راهنمای گرفتن یونان به داریوش بشناساند و بگوید که شاه با داشتن چنین راهنمایی، به خوبی می‌تواند بر یونان چیره شود. این پزشک یونانی خود را به همراه گروهی از پارسیان به یونان رساند و در آن جا به خلاف خواسته داریوش، در شهر کرتن که میهن راستین او بود، ماند و دیگر به ایران نیامد و گروه پارسی که برای آشنا شدن با روزگار یونان و فراهم کردن زمینه گرفتن آن دیار رفته بود، بی‌نتیجه به میهن بازگشت.

داریوش پس از فرو نشاندن شورش‌های درونی و سرکوبی شورشیان، دستگاه‌های کشوری و دیوانی منظمی درست کرد که براساس آن همه کشورها و استان‌های پیرو شاهنشاهی او بتوانند با یکدیگر و با مرکز شاهنشاهی مربوط و از دیدگاه سازمان اداری هماهنگ باشند.

هرودت در گفتار یورش داریوش به سکاییه نوشته‌است که سکاها از جنگ با او دوری کردند و به درون سرزمین خود پس کشیدند و چون بیابان پهناوری در پیش پای آنها بود، آن قدر داریوش را به‌دنبال خود کشیدند که او از ترس پایان خوراک بر آن شد به ایران برگردد. اما با اینکه در این یورش، پیروزی شاهانه‌ای به دست نیاورد، سکاها را برای همیشه از یورش به ایران و ایجاد دردسر برای مردم شمال این آب و خاک منصرف ساخت.

پس از آن است که داریوش متوجه پنجاب و سند شد. در سال ۵۱۲ پ. م. ایرانیان از رود سند گذشتند و بخشی از سرزمین هند را گرفتند. داریوش فرمان داد تا کشتی‌هایی بسازند و از راه دریای عمان به پنجاب و سند بروند. این دو سرزمین زرخیز و پرثروت برای ایران آن روز بسیار مهم بود. این چیرگی پارسیان در تاریخ هند، آغاز دوران تازه‌ای گردید و سرنوشت هند را دگرگون ساخت.

داریوش جانشین خود را برگزید و هنگامی که آخرین زمینه چینی‌های خود را برای جنگ مصر و یونان می‌دید پس از ۳۶ سال پادشاهی درگذشت که این رویداد در سال ۴۸۶ پ. م. بوده‌است. امروزه آرامگاه داریوش یکم در چهار هزار و پانصد متری پارسه، در نقش رستم است.

در زمان او مرزهای سرزمین‌های شاهنشاهی ایران از یک سو به چین و از سوی دیگر به درون اروپا و آفریقا می‌رسید.

با درگذشت داریوش پسر او و ملکه آتوسا خشایارشا به سلطنت می‌رسد. خشایارشا ملقب به «شاه شاهان» چهارمین پادشاه هخامنشی بین سال‌های ۴۸۵ تا ۴۶۵ پیش از میلاد بود. نام خشایارشا از دو جزء «خشای» به معنی (شاه) و «آرشا» به معنی (مرد) تشکیل شده و به معنی «شاه مردان» است، معنای این نام می‌تواند «کسی که در میان شاهان پهلوان است» یا فرمانروای قهرمانان باشد. خشایارشا در سن سی و چهار سالگی به پادشاهی رسید.

جالب است بدانید که رکورد بزرگترین امپراتوری دنیا از نظر جمعیت را شاهنشاهی هخامنشی در دوران خشایارشا (حدود ۴۸۰ پیش از میلاد) با داشتن ۴۴ درصد جمعیت کل دنیا از آن خود دارد.

در کتاب مقدس عهد عتیق، کتاب استر از استر بعنوان همسر یهودی اخشورش، پادشاه پارس نام برده شده‌است که بسیاری اخشورش را همان خشایارشا می‌دانند.

کتاب استر به ملکه شدن یک دختر یهودی و تلاش او برای جلوگیری از کشتار یهودیان به دستور هامان وزیر خشایارشا اشاره دارد. با لغو شدن حکم اعدام یهودیان، هامان به دار آویخته شد، که هر ساله عید پوریم به یادآوری این رهایی برگزار می‌شود.

در کتاب استر آمده است که خشایارشا بر بیش از 127 استان از هند تا حبشه حکومت می‌کند و خراج بر زمین و سواحل دریا ‫نهاد و دادگستری پیشه کرد.

آنچنان که گفته شد داریوش یکم در آخرین سالهای عمر می‌خواست که برای جبران شکست خوردن سپاه ایران، در اولین دوره جنگ‌های ایران و یونان و نبرد ماراتون به یونان قشون بکشد اما عمرش وفا نکرد و و زندگی را بدرود گفت. بعد از او خشایارشا در صدد بر آمد که اقدام پدر را به نتیجه برساند. شاید به غیر از این آنچه وی را به این اندیشه انداخت، اصرار مردونیوس (داماد داریوش بزرگ و پسر گبریاس) و مخصوصاً تبعیدیان آتنی مقیم دربار بود. در خود آتن هم البته انتظار این انتقام‌جویی می‌رفت و تمیستوکلس سردار آتن بعد از ماجرای ماراتون، قسمت عمده‌ای از ثروت آتن را در راه تقویت نیروی دریایی صرف کرد.

بالاخره خشایارشا تصمیم به جنگ با یونان گرفت و بدون شک نیروی بی‌سابقه‌ای را تجهیز کرد. اما البته این نیرو آنقدر هم که هرودوت ادعا می‌کند، نمی‌توانست به یک ارتش میلیونی بالغ بوده باشد، چرا که چنین تعدادی سپاه و وسایل اگر هم تجهیزش برای خشایارشا ممکن می‌شد، تهیه وسایل و آذوقه آن در سرزمین‌های تراکیه و مقدونیه میسر نبود. مع‌هذا اینکه هرودوت می‌گوید چهل و هشت گونه اقوام مختلف درین سپاه وجود داشته‌اند، ممکن است، درست باشد. بنا به گفته هرودوت خشایارشا در بهار سال ۴۸۰ پیش از میلاد از لیدی به سمت یونان لشکرکشی کرد.

به ابتکار خشایارشا پلی از قایق بر روی داردانل (هلس پونت)، توسط مهندسان مصری و فنیقی (لبنانی) ساخته شد که نیروی زمینی ایران توانست از روی آن عبور کرده و وارد خاک یونان شود. یونانی‌ها که در مقابل این سیل سپاه، ستیزه جویی را بیهوده یافتند در مقدونیه و تسالی (واقع در مرکز یونان) هیچ مقاومتی نشان ندادند و حتی در خود آتن هم در باب جنگ تردید و تزلزل در بین بود ولیکن شخصی از آتن به نام تمیستوکل قدم پیش نهاده مردم را به جنگ و تهیه لوازم آن تحریک کرد، بالاخره طرفداران جنگ تفوق یافتند و شهرهای دیگر یونانی هم که اسپارت و سی شهر دیگر از آنجمله بود، بر ضد ایران در یک اتحادیه یونانی وارد شدند.

اولین جنگ از دومین دوره جنگهای ایران و یونان جنگ ترموپیل بود. چون یونانیان می‌دانستند که در دشت وسیع از عهده سواره نظام ایران برنخواهند آمد، قشون یونانی در تنگه ترموپیل باریکه‌ای بین کوه و دریا در انتظار دشمن نشستند. در جنگ ترموپیل فرماندهی قشون زمینی یونان با لئونیداس پادشاه اسپارت بود و فرماندهی نیروی دریایی را اوری بیاد برعهده داشت.

در ابتدا جنگ در دریا درگرفت که بخاطر بادهای تندی که وزید نقشه‌های جنگی ایران به ثمر نرسید و جنگ دریایی بدون اینکه نتیجه قطعی حاصل شده باشد، خاتمه پیدا کرد. در این هنگام قشون ایران که از راه خشکی پیش می‌آمد به تنگه ترموپیل رسید و به سپاه لئونیداس برخوردند. عبور از تنگه برای سپاه عظیم خشایارشا ممکن نشد اما فرمانده سپاه ایران از یک کوره‌راه، خود را به پشت سر سپاه یونانی رساند و سپاه یونانی پراکنده شد و فقط لئونیداس سردار اسپارتی و یک دسته سیصد نفری از اسپارت که او شخصاً انتخاب کرده بود، در آنجا مقاومت از خود نشان دادند و خود را به کشتن دادند، تا عقب نشینی قوم را تأمین کنند.

بعد از فتح ترموپیل آتن در معرض تهدید قطعی واقع شد و آتنی‌ها ناچار شدند با زنان و اطفال خویش، به جانب جزیره سالامیس در جنوب آتن حرکت کنند.

پس از اینکه خشایارشا وارد آتن شد اردوگاه خود را در خارج آتن قرار داد. وی می دانست که یونانیان در پلوپونز واقع در جنوب یونان یک ارتش دارند و پیش‌بینی می‌کرد که آن ارتش به یونان بیاید و وی را در آن شهر محاصره نماید. این بود که ارتش ایران را در خارج از آتن متمرکز کرد که اگر ارتش یونانیان آمدند ارتش ایران در داخل آنجا محاصره نشود. خود خشایارشا بعد از ورود به شهر در عمارت «پوله ته ریوم» یعنی عمارت مجلس سنای آتن منزل کرد. گارد جاوید که گارد مخصوص امپراطوری بود نیز در همین عمارت جای گرفت. روزی که ارتش پارس وارد آتن شد در آن شهر حتی یک نفر هم به چشم نمی‌خورد، اما عمارت آکروپل پر از جمعیتی بود که به آن پناه برده بودند تا الهه آتنه که خدای آتن بود از آن محافظت کند و همین طور هم شد و خشایارشا امر کرد که مزاحم آنها نشوند. آنهایی که در آکروپل جمع شده بودند کسانی بودند که نتوانستند که خود را از آتن دور کنند، بعضی از آنها بر اثر فقدان وسیله نقلیه و بعضی به علت نداشتن بضاعت در معبد بزرگ بست نشسته بودند به امید این که الهه آتنا آنها را خواهد رهانید و به علت اینکه خشایارشا برای ادیان سایر ملل احترام قائل بود از حمله به آکروپل و کسانی که در آن بودند خودداری کرد و چون می‌دانست که آنهایی که در آکروپل نشسته اند از حیث خواربار دچار مضیقه خواهند شد، به آنها آزادی داد که از آنجا خارج شوند و برای خود غذا تهیه کنند.

پس از فتح آتن اگر ایرانیان خودشان دست به جنگ نمی‌زدند، قضیه خاتمه یافته بود و یونانی‌ها جز تسلیم چاره‌ای نداشتند. جنگ دیگری در حقیقت هیچ ضرورت نداشت، چرا که نیروی دریایی هخامنشی در آن هنگام بر دریاها مسلط بود. اما سرانجام در دریا حیله تمیستوکلس ایرانیان را در تنگنای گذرگاه سالامیس به یک اقدام جنگی دور از احتیاط واداشت و تنگی جا و محدودیت میدان عمل نیروی دریایی خشایارشا خسارات و تلفات بسیار وارد آورد. در همین زمان خشایارشا اخبار بدی از ایران دریافت کرد و بنابراین اقدام به مشاوره با سرداران خود نمود. نظر مردونیه این بود که خود وی با سیصد هزار سپاهی برای تسخیر کامل یونان در این سرزمین باقی بمانند و خود خشایارشا به ایران بازگردد. پادشاه بعد از مشورت با آرتمیس این نظر را پذیرفت و با اکثریت سپاه خویش به پارس بازگشت. بنابر نوشته مورخان علل شکست ایران در تسخیر یونان به این شرح است:

۱. اجتناب‌پذیر بودن این جنگ‌ها توسط ایران، در واقع ایران نیازی به این لشکرکشی‌ها نداشت و بجای توسل به زور و جبر با توسل به عقل و سیاست صحیح، خشایارشا بهتر می‌توانست به هدف خود برسد.

2. نامناسب بودن جنگ‌افزار ایرانیان در برابر یونانیان سنگین اسلحه، به غیر از هنگ جاویدان باقی سپاه ایران از سلاح‌های سبک نظیر تبر استفاده می‌کردند و ناورزیده بودن بسیاری از سپاهیان ایران که از ممالک مختلف جمع‌آوری شده‌بودند.

3. ناهمواری جلگه‌های یونانی. سواره نظام ایران به جنگ در جلگه‌های وسیع عادت داشتند و در مملکت کوهستانی یونان و معبرهای تنگ آن نمی‌توانست به پیاده نظام کمک معنوی بکند.

4. مهم‌ترین علت شکست ایران در این نبرد روحیه عالی یونانیان بود. چرا که آنان مردمانی استقلال طلب بودند و حاضر نبودند که تبعیت ایران را بپذیرند. در قشون ایران آن حرارت و از خود گذشتگی‌ای که یونانی‌ها ابراز می‌کردند وجود نداشت، چرا که یونانی‌ها در خانه خود می‌جنگیدند و فتح و یا شکست، مسئله‌ای حیاتی برای آنها بشمار می‌رفت.

خشایارشا سرانجام پس از ۲۰ سال سلطنت، در اکتبر ۴۶۵ پیش از میلاد توسط رئیس گارد سلطنتی خود، اردوان و یک خواجه به نام میترا یا اسپنت میترا که با یکدیگر همدست شده‌ بودند، در خوابگاه خویش کشته شد. سپس اردوان پسر بزرگ خشایارشا داریوش را کشت. چون پسر دوم پادشاه، ویشتاسپ که والی باکتریه بود، نیز از پایتخت دور بود و اردوان چند ماه سمت نیابت سلطنت را داشت. او بطور موقت، اردشیر، پسر سوم خشایارشا را بر تخت نشاند و خودش از طریق پسران خویش قصد داشت به هنگام فرصت وی را نیز از میان بردارد، اما اردشیر از این توطئه آگاهی یافت و در دفع او پیشدستی کرد. در طی یک زد و خورد داخلی که در چهار دیوار حرمخانه در گرفت، اردشیر اردوان و پسرانش را کشت و خود را شاهنشاه خواند.

اردشیر درازدست در قلمرو سیاست دینی و فرهنگی و برخورد خود با ملل مغلوب از سیاست پدربزرگ خود داریوش بزرگ پیروی کرده‌است. تاریخ نویسان مشرق‌زمین وی را شاهی عدالت‌خواه و دادگستر دانسته‌اند. در زمان شاهنشاهی وی مردم در رفاه و آسایش به سر می‌بردند. در زمان اردشیر یکم در حدود سال ۴۴۱ پیش از میلاد، گاهشمار امپراتوری اصلاح شد و نام ماه‌های سال به نام‌های ایزدان مزدیسنا نامگذاری شدند که تا به امروز باقی است.

وی نسبت به یهودیان رأفتی خاص داشت. هدایا، آزادی یهودیان، بازسازی معابد آنها و احترام به دیانت آنها نمونه‌ای از بزرگمنشی‌های اردشیر به قوم یهود است که به نام اردشیر پس از کوروش در تاریخ یهودیان به ثبت رسیده‌است. او در عید بزرگداشت نحمیا تأمین خوراک همه یهودیان را در این جشن به عهده گرفت و با بودجه امپراتوری به اورشلیم فرستاد. گفته شده است که کاتب ویژه دربار اردشیر در امور یهودیان عزرا بوده‌است.

در زمان اردشیر قوم یهود یک اقلیت قابل ملاحظه در بابل بشمار می‌آمدند. بابل درین سال‌ها یک کانون فعالیت یهود بود و تجارتخانه‌های یهودیان در آنجا حیثیت و اعتبار بسیار داشت. در واقع با آنکه در دنبال فتح بابل به دست کورش بزرگ بیش از چهل و دو هزار تن از اسیران یهودی در بابل به سرزمین پدران خویش برگشتند، تجدید بنای هیکل به آسانی انجام نیافت چرا که آن عده از یهود که از قدیم در اورشلیم مانده بودند، با کسانی که از اسارت بابل و از یک سرزمین تازه باز می‌گشتند، ایجاد تفاهم واقعی آسان نبود، بهمین سبب بنای هیکل تا به دوره داریوش طول کشیده بود و تزئینات آن هنوز تا دوره اردشیر تمام نشده بود.

مقارن سلطنت اردشیر در بین یهود اورشلیم پیغمبری ناشناخته که بعدها به سبب کتابش به ملاکی معروف شد می‌زیست که فرارسیدن روز خدا را مژده می‌داد و مردم را به طغیان فرا می‌خواند و این نکته برای اردشیر که اوضاع آنحدود را به سبب مجاورت با مصر و فنیقیه حساس می‌دید، مایه نگرانی بود. در همین اوقات بود که عزرا یک کاهن یهودی بابل و در عین حال دبیر و مسئول امور مربوط به یهود در دربار اردشیر، به شاهنشاه پیشنهاد کرد تا وی را برای نظارت در احوال و امور مذهبی یهود، به اورشلیم بفرستد و شاه موافقت کرد. عزرا با عده‌ای از یهودیان بابل در سال ۴۵۸ پیش از میلاد به اورشلیم رفت تا با اتکاء به فرمان اردشیر با نشر و تلقین اندیشه وفاداری به ایران به هر نوع فکر شورش طلبی پایان دهد و در عین حال قانون موسی را به درستی احیاء و تدوین کند.

پس از اعزام عزرا، نحیما یهودی دیگری که خود ساقی مجلس شاه و از محارم و مقربان وی بود، در سال ۴۵۴ پیش از میلاد برای نظارت در احوال یهود با اجازه و فرمان اردشیر عازم بیت المقدس شد و این نظارت سال‌ها طول کشید. نحمیا در بیت‌المقدس در حین مراقبت از اوضاع، کوشید تا سر و صورتی به شریعت و اجراء آن بدهد. حاصل کار آنها کتاب‌های عزرا و نحیما است که در واقع مدت‌ها بعد از خود آنها تدوین شده ولیکن یادداشت‌های آنها، در هر دو کتاب باقی‌مانده‌است.

اردشیر به روایتی در سالِ ۴۲۴ پیش از میلاد درگذشت. پس از اردشیر یکم خشایارشای دوم تنها به مدت ۴۵ روز بر تخت نشست. به گفته تاریخ نویسان او تنها پسر اردشیر یکم از ملکه داماسپیا بوده که پس از مرگ پدر به پادشاهی می‌رسد و چهل و پنج روز بعد توسط برادرش سغدیانوس که به اعتقاد برخی از همسر غیر عقدی اردشیر یکم بود به قتل می‌رسد. جنازه او را همراه با جنازه پدر و مادرش، داماسپیا که درست همزمان و در روز وفات اردشیر یکم فوت کرده بود، در یک روز در پارس دفن کردند. «سغدیانوس» نیز از سلطنت چندان بهره ای نبرد بلکه برادر دیگر وی به نام « وَهاوکا » یا « وَهوکه» بر وی شورید و به فرمانروایی شش هفت ماهه او پایان داد. «وهوکه» بعد از به تخت نشستن، خود را داریوش دوم نام نهاد.

با جلوس داریوش دوم انحطاط خاندان هخامنشی که منازعات داخلی، برادرکشی، و تسلیم به توطئه‌های حرم نشانه‌اش بود بطور بارزی امپراتوری هخامنشی را به سوی ورطه نابودی کشانید.

در یکی از مهمترین وقایع این دوران، داریوش دوم به دولت اسپارت که علیه دولت آتن می‌جنگید، کمک‌های شایانی نمود و در اثر همین منازعات و اشتغال حریفان در جنگ پلوپونز بود که یونانیان آسیای صغیر و برخی از جزایر یونانی‌نشین که از زمان صلح کالیاس مستقل شده بودند، دوباره فرمانبردار ایران گردیدند. این پیروزی‌های به اصطلاح دیپلماتیک این عیب را هم داشت که سپاه ایران را بیکار می‌گذاشت و تجربه نشان می‌دهد که در تاریخ امپراتوری‌های بزرگ، وقتی ارتش یکچند بی‌مصرف بماند، مانند تیغی در غلاف مانده، زنگ می‌زند و طولی نکشید که داریوش سوم، در زمان حمله اسکندر تلخی این واقعیت را چشید. از دیگر رویدادهای دوران زمامداری داریوش دوم استقلال مصر از ایران بود که در سال411 پیش از میلاد به انجام رسید. داریوش سرانجام پس از 19 سال تاجداری از بیماری درگذشت و فرزندش اردشیر دوم به جای او به تخت نشست.

در زمان داریوش دوم قدرت در اصل در دست پروشات یا پریزاتس، مادر اردشیر دوم بود. از سیزده فرزندی که پروشات برای شاه به دنیا آورده بود، تنها چند فرزندش زنده مانده بودند. پسر ارشدش که ارشک نام داشت و دخترش آمستریس، و کوروش جوان که چون در زمان سلطنت داریوش متولد شده بود، ولیعهدی را حق خود می‌دانست. مادر نیز ظاهراً نسبت به او علاقه بیشتری نشان می‌داد. مرگ داریوش دوم چون زودتر از آنچه انتظار می‌رفت روی داد و پریزاتس نتوانست پسر محبوب خود کوروش را به ولیعهدی برساند. شاید شاه نیز با این نقشه پریزاتس موافق نبود. به هر حال با مرگ او ارشک با نام اردشیر دوم به سلطنت رسید.

سلطنت اردشیر دوم، درست از روز تاجگذاری با سوءقصدی که برادرش کوروش جوان که در معبد آناهیتا در پاسارگاد نسبت به جان وی کرد و بی‌نتیجه ماند، در یک رشته توطئه‌های خونین و تمام‌نشدنی فرو رفت. فقط حمایت مادر اردشیر از کوروش جوان سبب شد که سوء قصدکننده، از حکم اعدام برهد و حتی به اصرار مادر و البته بعد از قول و قراری که جهت اطمینان شاه داده شد، اردشیر به کوروش اجازه داد به آسیای صغیر (بخش‌های غربی ترکیه امروزی) و مقر حکومت خویش برگردد. کوروش هم که بلافاصله حرکت کرد، در لیدیه بدون تأمل سیزده هزار تن از سربازان یونانی را که تازه با پایان یافتن جنگ پلوپونزوس بیکار شده بودند، استخدام کرد و برای حمله به ایران مجهز شد. در سال ۴۰۱ پیش از میلاد، تلاقی بین اردشیر دوم و برادرش کوروش جوان در کنار دجله و در فاصله هفتاد کیلومتری از بابل در محلی که بعدها «خان اسکندریه» خوانده شد، رخ داد.

روزگار شاهنشاهی اردشیر دوم بیش از همه کس از دید شاهزاده داریوش پنجاه ساله پایان ناپذیر می‌نمود، وی سرانجام در سال پایانی اردشیر دوم به تحریک گروهی ازدرباریان، در صدد رسیدن به شاهنشاهی و کشتن پدرش برآمد. اردشیر را خواجه ای از این کنکاش آگاه کرد.

اردشیر دید که نه می‌تواند این موضوع را نادیده گیرد، چرا که جانش در خطر بود و نه بی درنگ باور کند، توطئه این گونه بود که شبانه به خوابگاه شاه درآیند و او را بکشند، اردشیر دستور داد تا پشت تختخوابش دری باز کنند و روی آن را با پرده بپوشند. در ساعت معهود توطئه گران، به خوابگاه درآمدند، اردشیر آنها را شناخت و از در بیرون رفته پاسداران را خواست. پس از آن داریوش و کنکاشیان بازداشت شدند. به فرمان شاه، دادگاهی از قضات انجمن شاهی تشکیل گردید و دادستان‌هایی برگزیده شدند. اردشیر دستور داد تا منشی‌های دادگاه رأی قضات را نوشته، نزد او آورند.

همه به اعدام رای دادند، در نتیجه داریوش به کشتن رفت. پس از آن اردشیر آریاسپ را جانشین خود کرد. مردم وی را از روی خوش خویی و نرمی رفتار دوست می‌داشتند. سپس اٌخٌوس به وسیله درباریان، به آریاسپ، چنین القاء کردند که اردشیر نسبت به او هم بدبین شده و آهنگ آن دارد که او را هم اعدام کند، در نتیجه آریاسپ پیش دستی کرده، خودکشی کرد.

اردشیر دوم پس از ۴۵ سال شاهنشاهی در سال ۳۵۸ پیش از میلاد، در سن ۸۷ سالگی درگذشت و پسرش اُخوس با نام اردشیر سوم به جای او نشست.

اردشیر سوم پس از اینکه به تخت نشست، اولین اقدامش آن شد که برای رهایی از هر دغدغه‌ای، تمام خویشان نزدیک خود را قربانی کرد. می‌گویند وی نه فقط همه برادران و خواهران خویش بلکه برادرزادگان و عموزادگان و تمام کسانی را که گمان می‌کرد، ممکن است از سلطنت ناراضی باشند، کشت. شاه جدید از همان آغاز کار خویش، اقداماتی انجام داد که از اغتشاش ساتراپ‌ها که بخاطر ضعف و انحطاط دولت مرکزی، خواب استقلال می‌دیدند، جلوگیری کند.

اردشیر سوم در سال ۳۳۸ پیش از میلاد و در بیستمین سال سلطنتش، توسط باگواس خواجه که حاجب و محرم و وزیر او بود، به دست یک طبیب فریب خورده، مسموم شد و شاه بر اثر آن درگذشت.

شاید اردشیر، به سبب حسادت و سخن چینی درباریان، خواسته بود او را تغییر دهد و خواجه برای نگهداری مقام خود بدینوسیله متوسل شده، تا شاهی را به تخت نشاند که جوان بوده، موافق میل او رفتار کند. یا آنگونه که از یک روایت بر می‌آید و سندی برای آن ذکر نشده است، او در اصل مصری بوده و برای انتقام از خشونت‌هایی که وی در مصر بکار برده بوده، اردشیر را کشته است. کینه خواجه مزبور بقدری شدید بود که پس از قتل اردشیر، پیکر او را قطعه قطعه کرده، به خورد سگ داد. اردشیر فرزندان بسیاری داشت ولی تنها نام‌های یکی دو تن از آنها در تاریخ ذکر شده و ظن نیرومند این است، که دیگران را باگواس خواجه کشته است. بعد از کشتن اردشیر، باگواس خواجه، پسر کوچک شاه، بنام «آرسس» یا «ارشک» را همچون شاهزاده‌ای دست نشانده، بر تخت نشانده و خود زمام کارها را برعهده گرفت. اما این شرایط فقط در حدود دو سال دوام آورد و دوست قدیمی و همدست خواجه در نهایت بر تخت پادشاهی ایران جلوس کرد. این دوست قدیمی کسی نیست جز داریوش سوم آخرین پادشاه هخامنشی.

درباره اینکه او چرا به تخت شاهنشاهی نشست، سخن بسیار گفته‌اند اما آنچه به حقیقت نزدیک‌تر می‌نماید این است که باگواس‌خواجه وزیر بزرگ دربار اردشیر سوم که احساس می کرد درباریان از تسلط او بر آرسس چندان دلی خوشی ندارند برای مقابله با توطئه آنان، داریوش سوم را با هر حیله‌ای بود، به روی کار آورد تا عملاً خودش فرمانروای مطلق باشد. زیرا باگواس گمان کرده بود که داریوش شاهزاده زرنگی نیست و شاه نیرومندی نخواهد شد. داریوش سوم در هنگام جلوس تقریباً چهل و پنج سال داشت و کسی نبود که در آن سن و سال بازیچه دست یک خواجه حرم واقع شود. در نتیجه داریوش به اشارات و نظرات باگواس توجهی نمی‌کرد و وزیر بزرگ که به خطای خود آگاهی یافته بود، برآن شد که داریوش را نیز مانند دو پادشاه پیشین از میان بردارد. اما داریوش از این تصمیم باخبر شد و او را فراخواند و جام زهری به او نوشانید.

آغاز پادشاهی داریوش سوم با شروع حکومت اسکندر پسر فیلیپ در مقدونیه تقریباً مقارن است و در سیر تاریخ، او مانند رقیبی است که سرنوشت برای اسکندر تراشیده‌است. داریوش سوم در سال ۳۳۶ پیش از میلاد بر تخت نشست و سلطنتی را آغاز کرد که دوران کوتاه آن پر از رویدادهای بزرگ بود. پایان زندگی او در حقیقت پایان شاهنشاهی بزرگ هخامنشیان بود.

قتل باگواس خواجه، داریوش سوم را با یک طغیان مجدد در مصر مواجه‌کرد. درست در همان اوقات اسکندر بیست ساله در مقدونیه به آرام کردن طوایف شمالی سرزمین خویش سرگرم بود، داریوش در صدد تسخیر مجدد مصر برآمد. در اوایل سال ۳۳۴ پیش از میلاد داریوش طغیان مصر را فرو نشاند و از آنجا به پارس بازگشت تا جهت خویش قصرهایی بسازد و حتی در آسایش و فراغت، بنای مقبره‌ای را هم برای خود بنیاد نهد طرحی که بروز حوادث آن را ناتمام گذاشت.

در بهار سال ۳۳۴ پیش از میلاد، در حوالی آسیای صغیر، در کنار رود گرانیکوس که آنسوی تنگه داردانل به دریای مرمره می‌ریزد، اولین تلاقی جدی بین دو سپاه ایران و اسکندر بنام نبرد گرانیک یا گرانیکوس رخ داد. در حین این نبرد و یک برخورد تن به تن خود اسکندر، به زحمت از آسیب زوبین مهرداد، داماد داریوش، جان بدر برد که برادر مهرداد، برای انتقام مرگ برادرش با شمشیر به اسکندر حمله کرد که اگر کلیتوس دوست صمیمی اسکندر، در اینجا دست ضارب را از شانه قطع نکرده بود، زندگی اسکندر در خطر قطعی بود. جنگ در نهایت به پیروزی اسکندر تمام شد. پس از شکست، سپاه ایرانیان که در صفوف مقدم جا گرفته‌بودند، فرار کردند ولی اسکندر به تعقیب آنها نرفت بلکه به سپاهیان یونانی که در سپاه ایران خدمت می‌کردند و در این جنگ، در قسمت ذخیره بودند، تاخت و به استثنای دو هزار نفری که اسیر گردیدند، همه این یونانیان به دست سپاه اسکندر کشته شدند. با این پیروزی، آسیای صغیر به تسخیر اسکندر درآمد.

بعد از پیروزی در نبرد گرانیک اسکندر به آسانی توانست سایر ولایات آسیای صغیر را یک به یک تسخیر کند و تا نزدیک به سوریه به سرعت پیش برود. فقط در حوالی شهر کوچک ایسوس در سوریه بود که لشکر وی برای ورود به خاک سوریه با مقاومت تازه‌ای مواجه شد.

در سال ۳۳۳ پیش از میلاد، دومین جنگ بین اسکندر و سپاهی که داریوش در بابل تجهیز و آماده کرده‌بود، به نام نبرد ایسوس درگرفت.

داریوش که عنوان فرماندهی سپاه را هم خود، برعهده گرفته‌بود، نتوانسته‌بود این نکته را درک کند که کثرت و تنوع سپاه او ممکن است در جنگ با یک سپاه منظم و محدود و در تنگنایی بین کوه و دریا دست و پا گیر باشد و چنان جای نامناسبی را برای نبرد انتخاب کرده بودند که سواره نظام ایران، میدان عمل نیافت. کم مانده بود که خود داریوش در هنگام نبرد اسیر شود ولی ایرانی‌ها خیلی فداکاری کرده نگذاشتند، اسکندر به شاه برسد و او فرصت یافته، بر اسب نشسته فرار کرد. یکی از سردارهای اسکندر، چادرهای داریوش را که خانواده داریوش شامل مادر و زن و دختر و خواهر او در آن بودند، همراه با غنائم فراوان تصرف کرد. داریوش در پی این شکست تقاضای صلح کرد تا با پرداخت غرامت خانواده‌اش را پس بگیرد اما اسکندر نپذیرفت و لاجرم چندی بعد جنگ نهایی میان سپاه او و ارتش داریوش سوم در گرفت.

در سال ۳۳۱ پیش از میلاد، در نبرد گوگمل اسکندر برای سومین بار با سپاه داریوش برخورد. وقتی جنگ در گرفت کثرت سپاه ایران در ابتدا باعث وحشت و دغدغه اسکندر شد و به نظر می‌آمد که این بار ایرانیها فاتح می‌شوند اما اسکندر که پافشاری ایرانیان را دید، حمله را بر شخص داریوش، متمرکز کرد و جراحتی بر وی وارد آمد. داریوش فرار کرد و فرار او، باعث فرار قسمتی از قشون گردید و بابل بلافاصله به دست اسکندر افتاد. اسکندر در بابل فقط آن اندازه توقف کرد که لشکرش از خستگی راه بیاساید و بعد از یکماه استراحت فتح شوش و پرسپولیس را الزام کرد. فتح شوش پایتخت زمستانی هخامنشیان، بیست روز بعد میسر شد. اسکندر به دنبال تسخیر پایتخت دیگر داریوش پرسپولیس که بقول دیودور مورخ، در زیر آفتاب شهری ثروتمندتر از آن نبود بلافاصله راه سرزمین پارس را پیش گرفت.

پس از گریختن داریوش و سقوط شوش مقاومت در مقابل این بیگانه بی‌فایده بنظر می‌رسید، با این‌وجود یک سردار پارسی به نام آریوبرزن در مقابل او مقاومتی جسورانه و شدید، در تنگه‌ای که موسوم به دربند پارس است، از خود نشان داد. او باعث شد که اسکندر نتواند از این تنگه بگذرد. سپاه اسکندر مجبور شدند، به همان ترتیبی که ایرانی‌ها در جنگ ترموپیل اقدام کرده بودند، عمل کرده و از پشت سر ایرانی‌هایی که تنگه را بسته بودند، به آنها حمله کرده و راه را باز کند. بطوریکه می‌نویسند دفاع آریوبرزن، یگانه مدافعه صحیح و درستی بوده که ایران در آن زمان، بعمل آورد. سرانجام فقط چند ماه بعد در سال ۳۳۰ پیش از میلاد، داریوش سوم که با وجود شکست‌های پی در پی هنوز مأیوس نشده و درصدد بود قشون جدیدی تجهیز کند، یکچند در اکباتان (همدان) ماند اما وقتی اسکندر در تعقیب داریوش از پارس راه ماد را پیش گرفت و داریوش نیز برای تجهیز سپاه توفیقی نیافت. با بسوس ساتراپ باختر که خویشاوند داریوش سوم محسوب می شد و عده ای از بزرگان پارس، از جانب ری به ولایت خاوری عزیمت کردند. در حدود دامغان امروزی بسوس، که از آمدن اسکندر مطلع شده بود، شاه را به قصد کشتن، زخم مهلکی زد و به سوی باختر گریخت و خود را اردشیر پنجم، شاه ایران خواند. اسکندر وقتی به بالین داریوش رسید او از آن زخم‌ها فوت کرده بود. و با مرگ او شالوده بیش ار دو قرن زمامداری هخامنشیان از هم پاشید.

شناخت تمدن ایران در دوران هخامنشیان که تأثیری بنیادین بر دوران‌های پسین گذارده‌است، برای شناخت جامع فرهنگ ایران گریزناپذیر می‌باشد. از نظر نام و عنوان، این درست است که شاهنشاهی بزرگ ماد دورانی دراز پایید و سپس جای خود را به شاهنشاهی هخامنشی سپرد، ولی نکته بسیار مهم آنکه شاهنشاهی هخامنشی چیزی جز تداوم دولت و تمدن ماد نبود. همان خاندان‌ها و همان مردم، روندی را که برگزیده بودند با پویایی و رشد بیشتر تداوم بخشیدند و در پهنه‌ای بسیار پهناور، آن را تا پایه بزرگ‌ترین شاهنشاهی شناخته شده جهان، گسترش دادند.

زمان ماندگاری شاهنشاهی هخامنشی، ۲۲۰ سال بود. فرمانروایی آنان در قلمرو شاهنشاهی – به خصوص در آغاز – موجب گسترش کشاورزی، تامین بازرگانی و حتی تشویق پژوهش‌های علمی و جغرافیایی نیز بوده‌است. پایه‌های اخلاقی این شاهنشاهی نیز به ویژه در دوره کسانی مانند کورش و داریوش بزرگ متضمن احترام به باورهای مردم پیرو و پشتیبانی از ناتوانان در برابر نیرومندان بوده‌است، از دیدگاه تاریخی جالب توجه‌است. منشور کوروش در هنگام پیروزی بر بابل را، پژوهشگران یک نمونه از پایه‌های حقوق مردم در دوران باستان برشمرده‌اند.

کورش در دوران زمامداری خود، از سیاست اقتصادی و اجتماعی عاقلانه‌ای که کمابیش بر اساس خواسته‌های کشورهای وابسته بود، پیروی می‌کرد. از این سخن او که می‌گوید: «رفتار پادشاه با رفتار شبان تفاوت ندارد، چنانکه شبان نمی‌تواند از گله‌اش بیش از آنچه به آنها خدمت می‌کند، بردارد. همچنان پادشاه از شهرها و مردم همان‌قدر می‌تواند استفاده کند که آنها را خوشبخت می‌دارد.» و نیز از رفتار و سیاست همگانی او، به خوبی پیداست که وی تحکیم و تثبیت پادشاهی خود را در تأمین خوشبختی مردم می‌دانست و کمتر به دنبال زراندوزی و تحمیل مالیات بر کشورهای وابسته خود بود. او در دوران کشورگشایی نه تنها از کشتن و کشتارهای وحشتناک خودداری کرد بلکه به باورهای مردم احترام گذاشت و آنچه را که از کشورهای شکست‌خورده ربوده بودند، پس داد. بر اساس تورات، پنج هزار و چهارصد ظرف طلا و سیم را به بنی‌اسراییل می‌بخشد، پرستش‌گاه‌های مردم شکست‌خورده را می‌سازد و می‌آراید. و به گفته گزنفون، رفتار او به گونه‌ای بوده که «همه می‌خواستند جز خواسته او چیزی بر آنها حکومت نکند.» کمبوجیه با آنکه از کیاست کورش بهره‌ای نداشت و از سیاست آزاده وی پیروی نمی‌کرد، در دوران توانمندی خود به گرفتن مالیات از مردم شکست‌خورده نپرداخت، بلکه مانند کورش بزرگ به گرفتن هدیه‌هایی چند قانع بود.

دوران دایوش بزرگ و اردشیر اول هم مقارن است با توسعه و بسط مبانی کشورداری در امپراطوری هخامنشی. اما زمامداری خشایارشا، و شاهانی که پس از اردشیر اول بر تخت کیانی تکیه می زنند چندان همسو با کرده‌های کوروش بزرگ نیست.

هخامنشیان ۲۲۰ سال (از ۵۵۰ تا ۳۳۰ پیش از زادروز مسیح) بر بخش بزرگی از جهان شناخته‌شده آن روز از رود سند تا دانوب در اروپا و از آسیای میانه تا شمال خاوری آفریقا فرمان راندند. امپراطوری بزرگ هخامنشیان که بنیانگذار آن کوروش بزرگ شاه انشان بود در سازمان جهانی یونسکو به بزرگترین و اولین امپراطوری جهان طبق اسناد به ثبت رسیده است.

ما غربیه‌اش پنداشتیم

بیش از 2500 سال از زمامداری کوروش هخامنشی گذشته است. مردی که برای بسیاری از اهالی غیر فارسی زبان جهان، بهتر از فارسی زبانان شناخته شده است.

او که بود و چه کرد که جهان در مقابلش حالا بعد از هزاران سال کلاه احترام از سر بر می‌دارد، سوالی که تاریخ شناسان در پاسخ به آن مجدانه کوشیده اند. اما نکته اینجاست که ایرانیان به گواه تاریخ تا همین یک قرن پیش نه تنها او را نمی‌شناختند، بلکه از پادشاهی که امپراتوری ایران را پایه گذاری کرد را در قالب افسانه‌های کهن یادآوری کرده و حتی از حدود و صغور زندگی او کمترین اطلاعی نداشتند.

اما در حالی که منابع تاریخ نگاری ایرانی و فرهنگ مردم سرزمین پارس از کوروش غافل مانده بود، تاریخ نگاری یونانی و نیز بخش‌های متعددی از تورات (کتاب مقدس یهودیان) و حتی در بخشی از قرآن(کتاب مقدس مسلمانان) به زندگی کوروش اشاره شده و در ستایش او سخن‌ها به میان آمده است.

شاید تاثیر کوروش در کتاب مقدس تورات را باید یکی از مهمترین دلایلی دانست که این فرمانرواری پارسی در پیچ و خم تاریخ گم نشد و یادمان او ماندگار ماند. به این نمونه از متن کتاب مقدس توجه کنید:


«خداوند کوروش‌ را برگزیده‌ و به‌ او توانایی‌ بخشیده‌ تا پادشاه‌ شود و سرزمین ها را فتح‌ کند و پادشاهان‌ مقتدر را شکست‌ دهد. خداوند دروازه‌های‌ بابل‌ را به روی‌ او باز می‌کند. دیگر آن ها به روی‌ کوروش‌ بسته‌ نخواهند ماند. خداوند می‌فرماید: ای‌ کوروش‌، من‌ پیشاپیش‌ تو حرکت‌ می‌کنم‌، کوه‌ها را صاف‌ می‌کنم‌، دروازه‌های‌ مفرغی‌ و پشت ‌بندهای‌ آهنی‌ را می‌شکنم‌. گنج‌های‌ پنهان‌ شده‌ در تاریکی‌ و ثروت‌های‌ نهفته‌ را به‌ تو می‌دهم‌. آن گاه‌ خواهی‌ فهمید که‌ من‌ خداوند، خدای‌ اسرائیل‌ هستم‌ و تو را به‌ نام‌ خوانده‌ام‌. من‌ تو را برگزیده‌ام‌ تا به‌ اسرائیل‌ که‌ خدمتگزار من‌ و قوم‌ برگزیده‌ من‌ است‌ یاری‌ نمایی‌. هنگامی‌ که‌ تو هنوز مرا نمی‌شناختی‌، من‌ تو را به‌ نام‌ خواندم‌. من‌ خداوند هستم‌ و غیر از من‌ خدایی‌ نیست‌. زمانی‌ که‌ مرا نمی‌شناختی‌، من‌ به‌ تو توانایی‌ بخشیدم‌، تا مردم‌ سراسر جهان‌ بدانند که‌ غیر از من‌ خدایی‌ دیگر وجود ندارد و تنها من‌ خداوند هستم‌... من‌ زمین‌ را ساختم‌ و انسان‌ را بر روی‌ آن‌ خلق‌ کردم‌. با دست‌ خود آسمان ها را گسترانیدم‌. ماه‌ و خورشید و ستارگان‌ زیر فرمان‌ من ‌هستند. اکنون‌ نیز کوروش‌ را برانگیخته‌ام‌ تا به‌ هدف‌ عادلانه‌ من‌ جامه‌ عمل‌ بپوشاند. من‌ تمام‌ راه‌هایش‌ را راست‌ خواهم‌ ساخت‌. او بی‌آنکه‌ انتظار پاداش‌ داشته‌ باشد، شهر من‌ اورشلیم‌ را بازسازی‌ خواهد کرد و قوم‌ اسیر مرا آزاد خواهد ساخت‌.» - از کتاب: «اشعیا، باب 45»
از دیگر پیامبران یاد شده در عصر اسارت یهودیان، عزرای نبی بود که به همراه بسیاری از یهودیان پس از سقوط یهودا در سال 586 قبل از میلاد به بابل تبعید شد و در سال 539 ق.م با آزادی اسیران یهودی توسط کوروش به سرزمین خود بازگشت. او در باب اول کتاب خود می‌گوید:


«در سـال‌ اول‌ سلطنت‌ کوروش‌، پادشـاه‌ پارس‌، خداوند آن چه‌ را که‌ توسط‌ ارمیای‌ نبی‌ فرموده‌ بود، به‌ انجام‌ رساند. خداوند کوروش‌ را بر آن‌ داشت‌ تا فرمانی‌ صادر کند و آن‌ را نوشته‌ به‌ سراسر سرزمین‌ پهناورش‌ بفرستد. این‌ است‌ متن‌ آن‌ فرمان‌: من‌، کوروش‌ پادشاه‌ پارس‌، اعلام‌ می‌دارم‌ که‌ خداوند، خدای‌ آسمان ها، تمام‌ ممالک‌ جهان‌ را به‌ من‌ بخشیده‌ است‌ و به‌ من‌ امر فرموده‌ است‌ که‌ برای‌ او در شهر اورشلیم‌ که‌ در یهودا است‌ خانه‌ای‌ بسازم‌. بنابراین‌، از تمام‌ یهودیانی‌ که‌ در سرزمین‌ من‌ هستند، کسانی‌ که‌ بخواهند می‌توانند به‌ آن جا بازگردند و خانه‌ خداوند، خدای‌ اسرائیل‌ را در اورشلیم‌ بنا کنند. خدا همراه‌ ایشان‌ باشد!»
بی تردید باید اذعان داشت که نمونه‌هایی از این دست در کتاب مقدس موجب شد تا کوروش در تاریخ ماندگار شود و رفتار و کردار انسانی او به افسانه‌ای دور مبدل نگردد. نکته مهم اینجاست که کوروش به همین نام و عنوان در متن کتاب مذهبی یهودیان مطرح می‌شود و وقتی بدانیم که یهودیان بر اساس آموزه‌های دینی خود موظف به داشتن سواد و مطالعه کتاب مقدس هستند متوجه می‌شویم که کوروش در بطن زندگی ایشان جاری و سیال بوده است.

در قرآن هم از کوروش یاد شده است. از آنجا که اعتقاد دارم بسیاری از آموزه‌های دین اسلام که قریب به یازده قرن پس از کوروش در صحرای عربستان ظهور کرد، بسیاری از مبانی فکری خود را با ترجمان ویژه‌ای از آموزه‌های آیین یهود به دست آورده است. موضوعیت حضور کوروش هخامنشی نیز از همین پشتوانه در بخشی از قرآن قابل جستجوست. در آیات 82 تا 95 سوره کهف کوروش به عنوان ذوالقرنین(صاحب دو شاخ(بال)) معرفی شده و از او به‌صورت پادشاهی که خداوند همه‌گونه کامیابی بدو داد، سخن رفته‌است که از سوی مغرب تا جایی که آفتاب غروب می‌کند و از سوی مشرق تا جایی که خورشید سر برمی‌آورد، رفت و سپس از جنوب به شمال رفت و به پای دو کوه رسید که در کناره آن قومی می‌زیستند و آن‌ها از او خواستند تا میان آن‌ها و قبیله‌های بی‌شمار یاجوج و ماجوج سدی بسازد و وی چنین کرد.

مفسرین قرآن می‌گویند کوروش کسی بوده که به غرب و شرق لشکر کشید و آن‌گاه به قفقاز رفت و در آنجا سدی ساخت تا جلوی قبیله‌های آسیایی را بگیرد و این قبیله‌ها را چینی‌ها یوئه‌چی خوانده‌اند که با «یاجوج» شباهت دارد و مغولان را هم فنکوک خوانده‌اند که با ماجوج همانند است.

حال اینکه برای دوران متمادی این توصیف قرآن را بسیاری از مفسرین ایرانی‌!!! به اسکندر مقدونی منسوب می‌دانستند.

اما شاید روایت گزنفون را باید نقطه تلاقی حقایق تاریخی و روایت‌های شبه افسانه‌ای از زندگی کوروش بزرگ دانست. گزنفون،‏ فیلسوف و مورخ یونانی است که سالیان دراز از زندگی خود را در آسیا گذراند. دوران زندگی او حدوداً بین سالهای ۴۳۰ تا ۳۴۵ پیش از میلاد بوده‌است. با اینکه از او کتاب‌هایی چون «آناباسیس»، «میهمانی»، «یادهای سقراط» و «سیاست آتنیان» برجای مانده است اما او شهرت خود را از کتاب «کوروش‌نامه» (سیروپدیا) که در هشت کتاب پرداخته شده و آنچنان که از نامش بر می‌آید به زندگی و حکمرانی پادشاهان هخامنشی می‌پردازد به دست آورده است.

کوروش نامه رمانی سیاسی درباره پرورش و آموزش فرمانروایی آرمانی است. هر چند روشن است که گزنفون نمی‌خواسته تاریخ نگاری کند، ولی نمی‌توان بدرستی گونه ادبی این اثر را تمیز داد. آیا کوروش نامه تاریخ خاندان هخامنشی را به درستی بازتاب می‌دهد؟ بسیاری در این‌باره تردید دارند. چرا که بسیاری از رخدادهای آن دوران پس و پیش شده‌اند یا با همتای تاریخی آن یگانگی ندارند. همدوران نبودن گزنفون و کوروش (۵۸۰ تا ۵۳۰ پیش از میلاد) به خوبی نشان می‌دهد چرا برخی رخدادها در کوروش نامه به دوره‌های پس از وی اشاره می‌کند.

در ایالات متحده آمریکا اما گروه سیاسی بنیانگذار آن (که به پدران بنیانگذار آمریکا مشهورند) کوروش نامه را نمونه خوبی برای الهام‌گیری می‌دانستند. از همین رو توماس جفرسون همواره دو نسخه از آن را با خود داشت و در تدوین قانون اساسی ایالات متحده آمریکا و تنظیم سیستم حکومت فدرالی از آن بهره بسیار برد.

درست در همین زمان یعنی آغاز قرن نوزدهم میلادی سلاطین قاجار در ایران حکمرانی می‌کنند و در سایه ظل الهی ایشان، مردم عامی ایران به پاسارگاد که آنرا مشهد مادر سلیمان می‌خوانند و یا به ویرانه‌های تخت جمشید که آنرا خانه دیوان و اجنه می‌دانند، سنگ پرتاب می‌کنند.

اگرچه چنین رفتاری در عصر قجری، امری مرسوم است که به پشتوانه چندین قرن نادانی و سکوت و تحریف تاریخ معمول به نظر می‌رسد.

حال سوال اینجاست که آیا ما پارسیان برای کوروش اعقابی قدر شناس بوده‌ایم؟ آیا یهودیان بسی بهتر از ایرانیان او را پاس نداشته‌اند؟ و آیا با توجه به اینکه گزنفون یک یونانی است نمی توان کتاب او را مصداق این ضرب المثل پارسی دانست که: «دشمن دانا، به از نادان دوست؟»

ایرانی‌ها چه اندازه مدیون هم‌میهنان یهودی خود هستند؟

سال‌هاست این سوال را از خود می‌پرسم که ریشه‌های حفظ فرهنگ ایرانی در فردای حمله اعراب به ایران و انحطاط پادشاهی ساسانیان را در کجا باید جستجو کرد؟ در شرایطی که برای بیش از هزار و چهارصد سال است که ایرانیان در استیلای فرهنگ و ایدئولوژی اسلامی ناشی از حمله اعراب به ایران زیسته‌اند، تاریخ همواره شاهد رشد و سر بر آوردن باورها و اندیشه‌های ایرانی اصیل بوده‌است که بسیاری از نمونه‌های آن نه تنها با موازین اسلامی همخوان نبوده‌است بلکه در تضاد کامل نیز طبقه‌بندی شده‌است (مانند موسیقی، هنرهای نمایشی، ادبیات و...)، اما حقیقت اینجاست که در خلال این سال‌ها ایرانی‌ها حتی اسلامی را هم که اعراب آورده بودند، تغییر دادند و ریشه‌های کهن فرهنگی خود را که در خلال قرن‌ها حمله و سرکوب و کشتار در امان نگه‌داشته بودند در برهه‌های گوناگون زمانی دوباره به تجلی رساندند. حال باید به این سوال پاسخ گفت که نگهبانان پنهان ریشه‌ های اصیل ایرانی چه کسانی بودند؟

این سوالی است که پاسخگویی به آن دستگیرمان می‌کند ما ایرانی‌ها تا چه اندازه به هموطنان یهودی خود مدیون هستیم. پاسخی که مرا وا می‌دارد تا ایشان را نگهبانان فرهنگ ایرانی قلمداد کنم.

برای همه ما آشکار است که آغاز تاریخ یهودیان ایران به ۲۷۰۰ سال قبل و به دوران پادشاهی کورش بزرگ، پایه‌گذار شاهنشاهی هخامنشیان باز می‌گردد. این پادشاه ایرانی پس از پیروزی در بابل به اسارت هفتاد ساله قوم یهود در آن شهر پایان بخشید و به آنان اجازه بازگشت به اسرائیل و یا سکنی گزیدن در هرکجای دیگر از امپراطوری بزرگ خود را داد. وی همچنین به یهودیان اجازه داد که در سرزمین‌های پادشاهی ایران از دین خویش پیروی کنند. از این روی نام کوروش، پادشاه ایران زمین، در کتاب مقدس یهودیان در آیات متعددی به نیکی ذکر و ستایش شده‌است.

آزادی مذهبی یهودیان در ایران پایدار نبود. با قدرت‌گیری پادشاهی ساسانی و نفوذ روزافزون دین زرتشت، یهودیان ایران مورد تعقیب، شکنجه و آزار قرار گرفتند و دیری نپاید که با استیلای اعراب بر ایران و رواج اسلام، یهودیان نه تنها دیگر از آزادی‌های گذشته برخوردار نبودند بلکه اینک آماج تیر های زهرآلود کسان تازه مسلمانی قرار گرفتند که به یکی از دیرپا ترین تبعیض‌های نژادی تاریخ رنگ واقعیت زدند.

اما با همه این احوال آنها همچنان خود را ایرانی دانستند و علی الرغم سختی‌ها و مشقاتی که بر ایشان روا شد، باری به دوش گرفتند که اینک هر انسان منصفی می‌تواند در مقابل درک آن به احترام کلاه از سر بردارد.

برای درک درست از آنچه یهودیان ایرانی از آن پاسداری کردند باید ابتدا شناختی جامع از نظام فرهنگی ایران پیش از اسلام داشت و دانست که امپراطوری بزرگی که از کرانه‌های رود سند در شرق تا سواحل رود نیل در غرب را در انضمام خاک حکمرانی خود دارد از چه ساختار فرهنگی و هنری منسجمی برخوردار است. این امر به تنهایی خود نیازمند بازخوانی نه یک مقاله یا کتاب که مستلزم مرور کتابخانه‌هاست و همین بس که به صورت خلاصه و در یک جمله بگوییم پادشاهی ایرانی در پیش از اسلام، از یک ساختار منسجم فرهنگی و هنری برخوردار بوده است که در اکثر موارد از شعر و رقص و آواز گرفته تا نقاشی و مجسمه سازی و معماری، مسلمانان فاتح را آزرده است و آنها نه تنها این ساختار فرهنگی را به رسمیت نشناخته‌اند که تلاش در محو آن کرده‌اند و وارثان شمشیر داران قاصدیه که خاک ایران را به توبره کشیدند -کتابداران حوزه‌های فقهی- نیز برای استمرار دامنه قدرت خود همواره هنر را دشمن دین و ایمان مردم قلمداد کردند و بسیاری از آداب و سنن ایرانیان را مخالف موازین شرع دانسته ومنسوخ اعلام نمودند. بد نیست یادآوری کنم این ملایان غریبه نبودند، بلکه فرزندانی ایرانی‌زاده بودند که اسلام آوردند و ریشه‌های فرهنگی خود را از دست دادند و در هزارتوی سیاه تاریخ این قرن‌ها تیشه بر ریشه باورها و داشته‌های پدران باستانی خود گذاردند.

در این میان اما گروهی بودند که توانستند از موقعیت متمایز خود بهره برده و بار نگهبانی و انتقال سینه به سینه این اندیشه‌ها، فرهنگ‌ها و هنر‌ها را به دوش بکشند، بی‌آنکه هیچ چشمداشتی داشته‌باشند و این گروه یهودیان ایرانی بودند که ریشه‌ها را به قیمت زیستن زیر بار جزیه، حفظ کردند.

با اینکه می‌توان یهودیان را نخستین قربانیان مذهب گرایی افراطی در ایران دانست که عصر ساسانیان و در دوره ای که با استیلای موبدان زرتشتی نوعی حکومت ایدئولوژیک در ایران باستان حاکم می شود شاهد آن هستیم که بسیاری از یهودیان که در یهودیه(اصفهان امروزی) ساکن بوده اند، قتل عام میشوند و بعد ها با ورود و استیلای اسلام که خود بسیاری از سنن و آدابش را از یهودیت برداشت کرده است و با موج یهود ستیزی وارد ایران می‌شود، شرایط تعامل و تسامح مذهبی در ایران بار دیگر رنگ می‌بازد و استمرار این شرایط روزگار سختی را برای یهودیان در ایران رقم می‌زند برای قرن ها ادامه دارد. اما آنها در این میان بی تردید آموخته‌اند که چگونه در مقابل تندباد حوادث از اصلی ترین دارایی یک ملت که همانای غنای فرهنگی آن است پاسداری کنند.

با این توصیف باید یهودیان را نخستین ملتی برشمرد که به صورت مبارزه مدنی برای اعاده حقوق خود ایستادگی کرده‌اند و این پایداری و دوام پس از نزدیک به هزار سال بار دیگر در قانون مشروطه ایران به بازگشت حقوق انسانی یهودیان در ایران منجر می شود. اگرچه بهار مشروطه خیلی زود در غروب جمهوری اسلامی به پاییز می‌نشیند.

اما در خلال همین بهار کوتاه یهودیان نشان دادند که در انتقال داشته‌‌های فرهنگی ایران از دیروز به امروز چه نقش پر رنگی بازی کرده‌اند و در این میان به روشنی نشان دادند که چه سهم عمده در ایرانی ماندن ایرانیان به دوش داشته اند.

این ادعای کوچکی نیست و وقتی به اهمیت این ادعا بیش از پیش پی می‌بریم که در مقایسه با مصر که امروزه از همه هویت باستانی‌اش فقط چند هرم و ویرانه‌های باستانی به جا مانده‌است و حتی مصری‌ها خود را عرب تلقی می‌کنند، ایرانیان همچنان ایرانی هستند و به زبان آبا و اجدادی خود به محاوره مشغولند.

بی تردید اعرابی که چهارده قرن پیش ایران را به تصرف خود درآوردند در رویای آن بودند که این مرز و بوم را هم به بخشی از بدنه ملت عرب مبدل کنند، همچنان که عراق(بین النهرین)، سوریه(شامات)،لبنان(فینیقیه) و مصر به این سرنوشت دچار شدند. در این میان اما ایران و اسرائیل همچنان سرزمین‌هایی غیر عربی باقی ماندند و هویت خود را با اینکه برای قرون متمادی مورد تاخت و تاز سپاهیان عرب قرار گرفتند، حفظ کردند.

یهودی‌ها به یمن تاریخ پر فراز و نشیب خود آموخته‌اند که چگونه فرهنگ، هویت و ملیت خود را در شرایط سخت از خطر انحطاط محفوظ دارند و بی تردید در هزار و چهارصد سال گذشته این درس بزرگ تاریخی را به هموطنان ایرانی خود هم یاد داده‌اند با اینکه به درستی از ایشان تقدیر نشده است.

از یک کودتا تا زمینه سازی برای یک انقلاب

دو سال پیش از این و در سرمقاله شماره چهارم مجله ایرانشهر که به قلم بیژن خلیلی در تاریخ جمعه 19 آگوست 2011 منتشر شد، نویسنده سرمقاله تیتری شگفت‌آور را برای نوشته‌اش برگزید که در همان یک خط همه ماجرا را به روشنی و وضوح مطرح می‌کرد: «28 مرداد، روزی که چشم اسفندیار ملت ایران است»

بیژن خلیلی در آن نوشتار با شرح مبسوطی از رویکرد‌های حیله ورزانه در جنگ‌های کلاسیک و عملیات روانی علیه یک سیستم حکومتی، انتخاب روز 28 مرداد را به عنوان روز به آتش کشیده شده سینما رکس آبادان، مورد توجه قرار داده و نوشته بود:


«... اما چرا تروریست‌های اسلامی روز 28 مرداد را انتخاب کردند؟ چرا که ایران در این روز از همه روزها ضعیف‌تر بود. شاه و اطرافیانش، 28 مرداد را قیام ملی می‌خواندند و جبهه ملی آن را کودتای امریکایی، انگلیسی علیه حکومت ملی دکتر مصدق می‌دانست. این روز بین دولت‌های بر سرکار و بسیارانی که از دولت‌ها برکنار بودند روز تفرقه و روز جدایی بود.»
و در نهایت چنین استنتاج کرده بود که:


«افراطیون اسلامی و شخص خمینی و نزدیکان درجه یک او بالاخره با استفاده از این روز که تفرقه‌ای 25 ساله برای ملت ایران به ارمغان آورده بود حداکثر استفاده را کردند و با آتش زدن سینما رکس در این روز نقشه به دام انداختن ملّت ایران، برای تسلیم خود آن‌هم دست و پا بسته به این جنایتکاران را در 22 بهمن 1357 تکمیل کردند.»
باید بپذیریم که نوشتار فوق برگی حقیقی از تاریخ معاصر ایران است و بی تردید تاثیر 28 مرداد 1332 و وقایع این روز تلخ در بسیاری از جریانات 6 دهه گذشته موثر بوده‌است. اما چرا؟

اکنون 60 سال از وقایع روزی که به سرنگونی دولت دکتر محمد مصدق انجامید می‌گذرد، اما ۲۸ مرداد همچنان روزی مناقشه برانگیز با پیامدهایی مهم و تعیین کننده در تاریخ معاصر ایران قلمداد می‌شود.

نه تنها هواداران محمد مصدق بلکه تقریبا تمامی مخالفان محمد رضا شاه پهلوی فارغ از گرایش‌های فکری و سیاسی خود از وقایع ۲۸ مرداد به عنوان یک «کودتای انگلیسی- آمریکایی» یاد کرده‌اند و در مقابل، طرفداران نظام سلطنتی حوادث ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ را «قیام ملی» خوانده‌اند.

این اختلاف تا آنجا ریشه دوانده‌است که حتی به سرنوشت تمبر ایران نیز راه پیدا کرد و شرح مفصلی از آن را به روایت پرویز کاردان در شماره قبل مجله فرهنگی ایرانشهر منتشر نمودیم.

حال گذشته از اختلاف نظر شدید بر سر تفسیر و تحلیل ۲۸ مرداد، کسی در اهمیت این روز و پیامدهایش تردید نکرده است.

سوال اینجاست که سهم هر یک از بازیگران داخلی و قدرت‌های خارجی در سقوط دولت دکتر مصدق چه بوده‌است و آیا چنین وقایعی اجتناب ناپذیر بودند؟

با توجه به اینکه ملی شدن صنعت نفت اصلی ترین علت برآمدن و سقوط دولت دکتر مصدق بود. آیا در ملی شدن صنعت نفت نقش و خواست قدرت‌های خارجی هم موثر بود و آیا ملی شدن نفت دست کم در کوتاه مدت به سود ایران تمام شد؟ آیا ملی شدن صنعت نفت در ایران راهگشای پایان استعمار در خاورمیانه بود و می‌توان از آن به عنوان نقطه عطف ملی‌گرایی در توده مردم و دولت‌های شمال آفریقا، خاورمیانه و آمریکای لاتین نام برد؟ و ...

سوالات بسیاری در این زمینه مطرح که بسیاری از آنها هنوز پس از گذشت شش دهه بی پاسخ مانده‌است و یا با تفسیر‌های شخصی مورد بررسی و حلاجی قرار گرفته‌است. اما نکته مهم اینجاست که دو حکومت پهلوی و رژیم جمهوری اسلامی چگونه از این رویداد بهره برداری کرده‌اند؟

در خصوص آنچه رویکرد دولتمردان و حاکمیت در دوره 25 ساله زمامداری شاه فقید ایران تا وقوع انقلاب در سال 1357 است در یک جمله می‌توان خلاصه گویی کرد که:

نظام سلطنت با حذف برخی مستندات و سانسور شدید، آن رویداد را به عنوان برگ برنده خود به جامعه ارزانی داشت. در حالی که خود صاحب منصبان حکومت به کذب بودن ادعایشان باور داشتند و می‌دانستند 28 مرداد بیش از یک دستاورد وحدت آفرین برای حکومت و مردم به نقطه اختلاف آنها مبدل شده است. نقطه اختلافی که سرانجام در سینما رکس آبادان کار دست نظام پادشاهی داد و...

اما رویکرد رژیم اسلامی با 28 مرداد بسی تامل برانگیزتر است. دکترین سیاست خارجی رژیم اسلامی از همان ابتدای قدرت گرفتن اسلامیون در ایران بر دو مبنای صدور انقلاب و دشمنی با اسرائیل شکل گرفت و به زودی ایران با همین رویکرد تهاجمی در سیاست خارجی که به تضییع حقوق و منافع ملی ایران منجر می‌شد، رو در روی غرب قرار گرفت. طبیعی است که دشمنی با غرب برای رژیم پوپولیست تحت رهبری خمینی اعتبار داخلی ایجاد می‌کرد و آغاز جنگ به محدود شدن فضای داخلی و تثبیت رژیم و اعمال فشار داخلی بر مخالفان دامن زد.

از همین رو رهبران تازه ایران، مشتاق سیاه جلوه دادن غرب و علی‌الخصوص آمریکا در زمینه مداخله در امور داخلی ایران بودند تا با دست نشانده قلمداد کردن رژیم گذشته، برای خود آبرو بخرند. از سوی دیگر اما ملی گرایان و جبهه مصدقی‌ها از اولین گروه‌هایی بودند که در تسویه هرم قدرت در بعد از انقلاب از بدنه حکومت کنار گذاشته شدند و طبیعی است که قهرمان ملی ایرانیان «محمد مصدق» که بی شک الگو و نماد ملی‌گرایی مدرن در ایران بود دیگر نمی‌توانست برای رهبران اسلام‌گرا مقبول و قابل تحمل باشد. از همین رو در فرایندی حساب شده سیاست بازان اسلام‌گرا کوشیدند تا رویدادهای نهضت ملی شدن صنعت نفت را به دو قسمت مجزا تقسیم کنند. آنها با پر رنگ کردن نقش ابوالقاسم کاشانی وجهه مثبت ملی شدن صنعت نفت را به نفع طبقه آخوندها که حالا رهبران رژیم بودند مصادره کردند و سرشکستگی‌ها، سقوط دولت ملی، دخالت بیگانگان و کودتای منجر به استقرار دوباره نظام شاهنشاهی را به حساب ناکارآمدی‌ها و تکروی‌های دکتر مصدق گذاشتند.

با اینکه شخصا به غلط بودن این رویکرد معتقدم اما واقعیت اینجاست که همینک بیش از سه دهه است که در کتاب‌های تاریخ مدارس و دبیرستان‌های ایران تاریخ چنین تحریف شده و به نسل‌های بعدی تدریس می‌شود. نسل‌هایی که پیوندشان با 28 مرداد چیزی بیش از همین کتاب‌های تاریخ نیست. کتاب‌هایی که قرائت تحریف شده حکومتی را از 28 مرداد و جریان ملی شدن نفت روایت می‌کنند و حکومت در هیچ مرحله‌ای ‌هم کمترین انعطافی در قبال روایت‌های مستقل را نمی‌پذیرد. تا آنجا که صدور دستور تخریب خانه و مدفن دکتر مصدق هر از گاهی در ایران خبرساز می‌شود.

این اما همه ماجرا نیست. چراکه آنهایی که امروزه در خیابان پاستور تهران بر اریکه قدرت تکیه زده‌اند، همچنان آب به اسیاب اختلاف نظر‌ها در خصوص رویداد 28 مرداد می‌ریزند و تلاش دارند تا آتش اختلاف بین هواداران نظام پادشاهی و گرایش‌مندان به دکتر مصدق و نیز دیگر گروه‌های اپوزیسیون ایرانی در خارج از کشور همچنان شعله ور و ایشان در دعوای شاه و مصدق معطل بمانند.

بی‌تردید بازماندن در رویداد‌های تلخ نیمه تابستان 60 سال قبل، تا به امروز، وقت و انرژی بسیاری از فعالان سیاسی و پژوهشگران ایرانی گرفته و هم‌چنان می‌گیرد. اگرچه در اهمیت مطالعه تاریخ معاصر و به ویژه رویدادی که به «چشم اسفندیار ملت ایران» تعبیر شده است، تردیدی نیست، اما آیا وقت آن نرسیده است که همه جریان‌های فکری مخالف جمهوری اسلامی اهتمام خود را بر افشای خیانت‌های رژیم استبدادی حال حاضر ایران نسبت به منافع ملی کشورمان معطوف نمایند؟

مهاجرت و دغدغه‌هایی به وسعت تاریخ

مهاجرت در پیشینه تمدن بشر اصلی انکار ناپذیر است. فراموش نکنیم که انسان برای سده‌ها پیش از سکنی گزینی در دشت‌ها و رو‌آوری به کشاورزی، به جهت فراهم آوردن خوراک خود که عموما از طریق شکار حیوانات تامین می‌شد در فصول گوناگون سال برای دست یابی به منابع غذایی مجبور به مهاجرت بود.

اما گویی مهاجرت نقطه عطف تمدن‌ها هم هست. در حقیقت بشر در دوره‌های پس از جای‌گیری در تمدن‌های کوچک و بزرگی که بنا می نهد به دلایل گوناگون مجبور می‌شود که خانه و کاشانه‌اش را رها کرده و به سفر‌هایی دست بزند که مسیر تاریخ را دگرگون می‌کند. برخی از این دلایل به لحاظ آب و هوا و جغرافیا است، مانند آنچه از مهاجرت اقوام آریایی از دشت‌های شمالی سیبری به سوی جنوب بیان شده‌است.(فارغ از اینکه برخی یافته‌های باستانی اصولا چنین مهاجرتی را نفی می‌کند.)

اما بخش مهمی از مهاجرت‌های انسانی در دوران پس از تمدن شهری به موضوعات اعتقادی و اندیشه‌ای باز می‌گردد. یکی از قدیمی‌ترین نمونه‌های چنین مهاجرت بزرگی را می‌توان در مهاجرت یهودیان از مصر به اسرائیل دانست. آنها که سال‌ها قبل از سرزمین خود به مصر رفته بودند، سرانجام به رهبری موسی پیامبر بزرگ آیین یهود تصمیم به بازگشت به سرزمین اصلی خود را می‌گیرند تا در این مهاجرت بتوانند ضمن آزادی از قیود بندگی فرعون، آزادانه خدای خود را پرستش کنند و تمدن خویش را احیا نمایند.

نمونه دیگر چنین مهاجرتی را می‌توان در همین قوم و آن زمان که به فرمان کورش بزرگ درهای زندان بابل باز می‌شود، دید. او به یهودیان این اختیار را می‌دهد تا بار دیگر به اسرائیل بازگردند و از نو معبد خویش را بنا نهند و یا اینکه در هرکجای امپراطوری وسیع او که دوست دارند ساکن شوند. یهودیان نیز از همین فرصت تاریخی بهره برده و علاوه بر آن که بخشی از آنها به زادگاه اجدادی خود باز می‌گردند، گروه دیگری از آنها نیز به سوی شرق روان می‌شوند و در اقصی نقاط فلات ایران خانه می‌سازند و در تداوم تمدن ایرانی نقشی حائز اهمیت به عهده می‌گیرند.

نمونه بارز دیگر مهاجرت عقیدتی کمی بیش از هزار سال پس از فتح بابل به وسیله کورش، اما این‌بار در صحرای عربستان رخ می‌دهد. تازه مسلمانان که سیزده سال گذشته را به همراه پیامبرشان محمد در مکه زادگاه این دین زندگی کرده‌اند، به دلیل فشارهای عقیدتی اعمال شده از سوی حاکمان مکه تصمیم به مهاجرت از این شهر به شهری دیگر(مدینه‌امروزی در عربستان) می‌گیرند و در پی همین مهاجرت است که آنها قدرت یافته، حکومت تشکیل داده و بعد‌ها متصرفات بزرگی را در دنیا در ید اختیار خود می‌گیرند. نقش این مهاجرت اعتقادی و سیاسی در نزد مسلمانان تا آن اندازه است که قرن‌هاست مبدا تاریخ خویش را از سال آغاز این مهاجرت و نه حتی میلاد پیامبرشان و یا بعثت او به پیامبری گاهشماری کرده‌اند.

پارسیان هند نمونه دیگری از این مهاجرت‌ها هستند. آنها که همچنان که از نامشان پیداست، ایرانیان زرتشتی بودند که در پی حمله اعراب به ایران و استیلای اسلام بر سرزمین آبا و اجدادیشان، نمی توانستند آزادی‌های خویش را داشته باشند. از همین رو به هندوستان آن زمان مهاجرت کردند و خود به جامعه‌ای ممتاز در آن سرزمین تبدیل شدند.

وقتی در راستای همین دیدگاه به دوره معاصر می‌رسیم می‌بینیم که دوره مهاجرت بزرگ نزد بهاییان نیز وجود دارد و در دهه 1960 میلادی رهبر این آیین مذهبی از پیروانش می‌خواهد تا به اقصی نقاط جهان مهاجرت کنند و در شهرها و کشورهای گوناگون جهان محافل بهایی را تشکیل دهند. این فرمان مذهبی که نزد بهاییان به دوره ده‌ساله جهانی شدن شهرت دارد، نقش ممتازی در گسترش اندیشه‌های بها‌الله و تقویت این آیین داشته است تا آنجا که امروزه آن‌ها در اکثر کشورهای جهان پیروانی دارند و به ترویج آیین خود همت گمارده‌اند.

بی‌شک در کنه درک چنین نمونه‌هایی از مهاجرت یک اصل متفق وجود دارد و آن شرایط حاکم در جامعه مبدا بوده‌است که فرصت رشد و حتی ادامه حیات را برای نحله‌های فکری جدید محدود و حتی ناممکن می‌کرده است. همین شرایط موجب می‌شود تا پیروان یک آیین، مکتب فکری و یا مخالفان یک حکومت مجبور به ترک وطن اصلی خود شده و در گوشه‌ای دیگر از جهان تلاشی را برای ادامه بقای اجتماعی خود و اندیشه‌هایشان شروع کنند.

در قرون معاصر نمونه‌های متنوعی از مهاجرت را می‌توان یافت. حتی وقتی بسیاری از دگر اندیشان و پروتستان‌ها اروپا را به دنبال آزادی‌های فکری و مذهبی رها کرده و به قاره نو وارد می‌شوند و درست همین جاست که ینگه دنیا خود به سرزمینی بدل می‌شود که با همه پهناوریش میزبان کسانی است که تلاش می‌کنند دنیایی آزادتر را بنا نهند.

در این میان بسیاری به تنهایی و بسیاری هم به صورت گروهی قدم در راه مهاجرت می‌نهند و بر اساس نخستین دروس جامعه شناسی، هرچه میزان مهاجرت از یک جامعه فزونی یابد، بی شک دستگیر می‌کند که در آن جامعه و سیستم حکومتی آن فرو بستگی‌های بیشتری در روش اداره جامعه وجود دارد که موجب جلای اجباری وطن از سوی اقشار گوناگون جامعه می شود.

از دیگر سو هم هر چه اقشار مهاجر از یک جامعه گستردگی طیفی بالاتری دارند، نشان می‌دهد که خمودگی و انجماد فکری در نظام حاکم بالاتر است که تاب تحمل گروه‌های کثیری از شهروندانش را ندارد.

شاید جامعه کشور ما ایران در سی و چند سال گذشته یکی از نمونه‌های استثنایی چنین جامعه‌ای را رقم می‌زند. جامعه‌ای که علی‌الرغم دستاوردهای مدنی خود که در خلال یک دوره هفتاد ساله از انقلاب مشروطیت به بعد به دست آورده‌بود، به ناگهان با چرخشی ایدئولوژیک به میدان تاخت و تاز متحجرترین طبقه اجتماعی جامعه(دین‌گرایان سنتی) تبدیل می‌شود. همین امر است که زمینه مهاجرت بزرگ ایرانیان را از خلال سال‌های نخستین دهه 1980 میلادی رقم می‌زند که البته این روند با فراز و نشیب‌هایی همچنان ادامه دارد.

اما ماحصل مهاجرت بزرگ ایرانیان در سه دهه گذشته پیدایش جامعه‌ای نو از ایرانیان مهاجر است که تلاش دارند تا با پاسداری از آیین‌ها و آداب فرهنگی و تاریخی نیاکان خود، اجازه ندهند حاکمیت با تغییر نسل‌ها موفق به زدودن باورهای تاریخی و جایگزین کردن ارزش‌های خود به جای ارزش های ملی و تاریخی شود.

با اینکه چنین وظیفه خطیری از لحاظ بافت شناسی اجتماعی فقط و فقط به عهده جامعه مهاجر است، اما خود این جامعه به عنوان یک کلونی اجتماعی از مناظر گوناگونی اعم از تاثیر متغیر‌های داخلی و نیز در منظر تعامل با جامعه میزبان، دستخوش تغییرات شده و آداب و رسوم تازه‌ای را هم می‌سازد. حتی در سرزمین مهاجر پذیری چون ایالات متحده آمریکا نسلی نو پدید می‌آورد(آمریکاییان ایرانی تبار).

این نسل در بافت اجتماعی جامعه میزبان قبول سهم نموده و بر اساس داشته‌های فرهنگی خود به تعامل و تاثیر بخشی در جامعه میزبان مشغول می‌شود.

در حقیقت انسان در مسیر گسترده تاریخ تمدن خود همواره از همین در هم آمیختگی‌ها پل‌هایی برای پیوند و همگرایی ساخته است و همواره کوشیده‌است تا در پناه زندگی مدون اجتماعی، بقای خود را تضمین نماید.

با این دیدگاه است که می‌توان گفت مهاجرت بزرگ ایرانیان در سه دهه گذشته اگرچه از اوضاع نا بسامان ایران زمین در دوره حاضر خبر می دهد اما بی شک سرآغاز تحولات اجتماعی بزرگی نیز هست.

از تهران تا گلندل

در بلوار برند در شهر گلندل به يکي از اولين فروشگاه‌هايي که پا مي گذاري تا سراغ آدرس انجمن ارامنه را بگيري به آقايي بلندقامت با موهاي بلند جوگندمي برمي‌خوري که با رويي خوش از شما استقبال مي کند.

معلوم مي‌شود هم یک ارمني ايراني است و به زبان فارسی هم کاملا مسلط پس گفت وگو فوراً به فارسي برمي‌گردد. او سال 1987 از تهران به گلندل مهاجرت کرده و حالا سال هاست که اين فروشگاه را در قلب جامعه ارامنه در این ناحيه از لس آنجلس مي‌گرداند.

با گشت و گذار کوتاهي در شهر مي‌توان حضور ديگر ارامنه را به راحتي حس کرد: رستوران‌ها، کتابفروشي‌ها، دکه‌ها، آرايشگاه‌ها،چاپخانه‌ها، صحافی‌ها، شیرینی فروشی‌ها، کليساي بزرگ ارامنه و مهمتر از همه چهره‌هايي که بعضي از آنها شايد به خاطر آنکه تداعي‌گر گذشته‌هاست در ذهن نقش مي‌بندد. مثل جواني که روبه‌روي کليسا دکه ساندويچ فروشي دارد يا زن و شوهر پيري که روبه روي سينما در يک روز بهاري روي نيمکت نشسته اند.

گلندل از سه دهه پيش همزمان با تحولات بزرگي که در خاورميانه شکل مي‌گرفت مقصدي تازه براي قومي شد که گويي سرشتش با مهاجرت عجين شده است.

براساس برخي تخمين ها اکنون 40 درصد جمعيت گلندل را ارامنه تشکيل مي‌دهند، يعني چيزي در حدود 85 هزار نفر. تعداد زياد ديگري در شهرهاي اطراف از جمله بربنک، هاليوود، پاسادينا، فرزنو، مونتبلو، هاليوود‌شمالي و حتي محله‌اي که «ارمنستان کوچک» نام گرفته زندگي مي‌کنند.

جمعيت ارمني امريکا (اعم از ارمنی‌تبار و ارمنیان ایرانی‌تبار) حدود يک ميليون و چهارصد هزار نفر رقم زده مي‌شود و 80 هزار ارمني نيز در کانادا زندگي مي‌کنند.

نفوذ ارامنه در گلندل به قدري زياد شده که در سال 2005 اکثريت اعضاي شوراي شهر براي نخستين بار به آنها - سه عضو از پنج عضو- تعلق گرفت.

گلندل، در شمال لس آنجلس، پاي ارتفاعات بنا شده و دو طرف بلوارهاي شمالي آن را نخل هايي که انگار سرشان ميان ابرهاست پوشانده‌اند. منظره خانه‌هاي ويلايي با سقف‌هاي روشن در پاي کوه بي‌شباهت به برخي محله‌هاي شمال تهران نيست.

بلوار برند در قلب گلندل يک مرکز مهم تجاري است که بخش بزرگي از آن در دست ارامنه است و ارامنه ایرانی هم در میان آنها اکثریت دارند. تا آن اندازه که پس از صحبت کردن به زبان ارمنی احتمال شنیدن صدایی که فارسی صحبت می‌کند بیش از هر زبان دیگری است.

اما فعاليت هاي اين قوم از امرار معاش فراتر مي‌رود. اين جامعه‌اي است که نشانه‌هاي بلوغ آن در قالب موسسات و فعاليت هاي خيريه و جمعي خودنمايي مي‌کند.

در بلوار «گلن اوکس» کمي بالاتر از مرکز گلندل در بخش آرام‌تر و مسکوني شهر، ساختمان «انجمن امداد ارامنه» جا خوش کرده است.

خانم ژاسمن بنياتيان-جراحيان، جدي، پرانرژي و بي تعارف، که رئيس حسابداري بنياد است 25 سال پيش پس از ترک ايران در گلندل رحل اقامت افکند و 16 سال است براي اين سازمان کار مي کند.

«انجمن امداد ارامنه» يک سازمان مستقل با هدف حفظ ميراث فرهنگي ارامنه و رفع نيازهاي اجتماعي، پزشکي و آموزشي جوامع ارمني در ارمنستان و ساير نقاط دنياست.

اين بنياد که اصلاً در سال 1910 تاسيس شد توسط زنان به صورت داوطلبانه اداره مي‌شود. شعبه غرب امريکاي اين انجمن در گلندل در کنار سازمان دولتي «خدمات اجتماعي» که اکثر مراجعه کنندگان آن نيز ارامنه هستند قرار دارد.

ارامنه زندگي مسالمت آميزي در جامعه امريکا دارند اما خواهي نخواهي اصطکاک فرهنگ‌ها گاه در مواردي غيرقابل اعتنا پيش مي آيد.

اخيراً قانوني در شهر وضع شد که رستوران‌ها را از درست کردن کباب در هواي آزاد، چنانکه عادت بسياري از رستوران‌هاي ارمني است، منع مي‌کرد.

مردم شهر شکايت داشتند که از بوي کباب که تمام روز، شهر را گرفته خسته شده‌اند. در مقابل صاحبان رستوران‌ها مي‌گويند که مشتريان‌شان انتظار بهترين کباب را از آنها دارند بنابراين بايد با ذغال درست شود.

علت پيروزي ارامنه در انتخابات اخير شوراي شهر گلندل هم تا حدودي همين بود، اما اعضاي ارمني 4 راي لازم را براي لغو اين دستور به دست نياوردند و اکنون رستوران‌هاي ارمني به تدريج مجبور به پيروي از آن شده اند.

ارامنه همواره در طول تاريخ رابطه کم و بيش عاشقانه يي با زبانشان داشته‌اند و به رغم سکونت طولاني در کشورهاي مختلف زبانشان را محفوظ داشته‌اند و سعي کرده‌اند آن را به نسل‌هاي بعد منتقل کنند.اما گويي براي اولين بار نسل‌هاي دوم و سوم ارامنه در امريکا که در اين کشور به دنيا آمده‌اند يا بزرگ شده‌اند، ديگر اين دلبستگي را نشان نمي‌دهند و اين تا حدودي باعث نگراني نسل‌هاي قبلي شده‌است.

یکی از اهالی درباره دو فرزند خود که در ايران متولد اما اينجا بزرگ شده‌اند مي‌گويد:‌ «بخواهي نخواهي جذب مي‌شوند. خيلي وقت‌ها که با خواهرم و بچه‌هايش جمع مي‌شويم بچه‌ها با هم انگليسي صحبت مي‌کنند... بايد به آنها بگوييم که شما يک زبان ديگر هم داريد.»

در پاسخ به اين سوال که آيا بچه‌ها حالا کاملاً امريکايي شده‌اند مي‌گويد: «اگر هم نشده‌اند در راه هستند.»اما چنانچه قوميت‌هاي ديگر در امريکا شهادت مي‌دهند شايد اين سرنوشتي باشد که از آن گريزي نيست.

با این حال سر نخ بسیاری از رخداد‌های جامعه ایرانیان جنوب کالیفرنیا را باید در همین گلندل جستجو کرد. از موسیقی گرفته تا مطبوعات، از چهره‌های سرشناس علمی گرفته تا بهترین رستوران‌های ایرانی.

از «اندی» گرفته تا «رافی خاچاطوریان». از «وارطان» گرفته تا «هنری زادور» و بسیاری از نام آشناترین چهره‌های محبوب جامعه ایرانی در همین شهر سکونت دارند. شهری که با وجود مغازه‌های بیشمار ایرانی ارمنی چهره‌ای تمام‌نما از جامعه مهاجران ایرانی-ارمنی در ایالات متحده آمریکا را به نمایش گذاشته است.

اکثر مجلات و روزنامه‌های فارسی زبان در چاپخانه‌هایی چاپ می‌شوند که در همین شهر بنا شده است و ارامنه آنها را اداره می‌کنند. درست مانند همین مجله ایرانشهر که چاپ متن، جلد و صحافی آن در سه موسسه معتبر متعلق به ارامنه به انجام می رسد.

چند رستوران معروف ایرانی - ارمنی، چند موسسه معتبر هنری و ده‌ها فروشگاه ایرانی ارمنی در یک نگاه ساده و اولیه در گلندل چشم نوازی می‌کند و این تازه جدای از حضور پر رنگ موسسات خدمات خودرو(مکانیکی‌ها، صافکاری‌ها و...) است که در نوع خود زبانزد خاص عام است. این روزها هم که ویدئو کلیپ تبلیغاتی یکی از همین مکانیکی‌ها که به وسیله یک ایرانی- ارمنی(آقای گرگین زرگریان) اداره می‌شود، توانست رکوددار دیده‌شدن در یوتیوپ شود. یک آگهی ساده که می‌شود در آن زیبایی‌های زندگی ارامنه یعنی شادی، صداقت، درستکاری و احترام به زندگی را به خوبی دید.

اما پیدایش گلندل نه یک شبه و حتی سی ساله که با ریشه‌هایی چندصد ساله محقق شده‌است. ریشه هایی که از کوچ اجباری ارامنه به ایران در چندصد سال پیش از این آغاز می‌گردد و صد البته هنوز هم ادامه دارد.

تلاش ما در مجموعه مقالاتی که در صفحات بعد می‌خوانید این است که شما را بیشتر با این ریشه ها و دستاوردهای حضور منسجم جامعه ارمنیان ایرانی آشنا کنیم تا توانسته باشیم ضمن ادای احترام به ایشان، قدر شناس خدمات متقابلی باشیم که فرصت بروز آن برای قرن‌ها با حضور ارامنه برای ایرانیان محقق شده است.

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۹۲

171 سال خدمات جامعه بهائی

این باغ آرام و ساختمان مجلل در دامنه کوه کرمل در بندر حیفا در غرب اسرائیل بی شک تصویری است که آیین بهائی برای آینده جهان ترسیم می‌کند.

جهانی پر از صلح و آرامش که در آن دموکراسی و احترام به حقوق بشر راه را برای توسعه پایدار وحدت و یکپارچگی انسان‌ها هموار می‌کند.

نه اشتباه نکنید؛ نویسنده این سطور بهائی نیست. بلکه در مقام روزنامه‌نگاری مستقل سعی دارد تا با نگاهی به دور از حب و بغض‌های معمول و بر اساس اصولی که باورهای جامعه بهائی را تشکیل داده است، تصویری عینی از جامعه بهائیان جهان که این روزها در آغار صد و هفتاد یکمین سال پیدایش این آیین، نزدیک به هفت و نیم میلیون نفر از ساکنان کره زمین را تشکیل می‌دهند، به دست دهد.

ساختمان مجلل باغ زیبای دامنه کوه کرمل در حقیقت بیت‌العدل اعظم است. جایی که عالی‌ترین مقام تصمیم‌گیری در آیین بهائی می‌باشد وبرای جلوگیری از به وجود آمدن انشعاب و تفرقه در آئین بهائی تشکیل شده است. از آنجا که در کتاب اقدس رسماً تشکیل بیت‌العدل اعظم به عنوان یکی از ارکان آئین بهائی مقرر گشته است، عبدالبهاء و شوقی افندی، بیت العدل اعظم را عالی‌ترین هیأت قانون‌گذاری امر بهائی و مرجع کل نفوس جهت اتحاد عالم بهائی در زمان نبود «ولی امرالله» در این دین، قرار دادند. تعداد اعضای بیت العدل ۹ نفر هستند، که هر ۵ سال یک بار از طریق انتخاباتی آزاد، برگزیده می‌شوند. پس از مرگ ولی امرالله، اولین انتخابات بیت العدل اعظم الهی در سال ۱۹۶۳ میلادی برگزار شد. لازم به یادآوری است که مقر این موسسه را شخص بهاءالله (بنیانگذار آیین بهائی) در سال ۱۸۹۰ میلادی و در طی لوح کرمل انتخاب کرده بود.

اما دلیل اشاره به این ساختمان زیبا و باغ آرام چیست؟ در سال‌های اخیر اکثر مطالبی که در حوزه نشریات فارسی مستقل (البته در خارج از ایران) درباره بهائیان به رشته تحریر درآمده است بیشتر بر پایه آرامگاه‌های ویران شده، سنگ قبرهای شکسته، جوانان از تحصیل بازمانده، کارمندانی که به دلیل بهائی بودن از ارگان و ادارات و موسسات دولتی و خصوصی اخراج شده اند، زندانیانی که تنها جرمشان بهائی بودن است و ده‌ها ظلم دیگری که به جامعه بهائیان ایران شده‌است، شکل گرفته است.

اما این همه سیمای آیین بهائی نیست. جامعه بهائیان جهان در طول 17 دهه‌ای که از عمر این آیین می‌گذرد، دستاوردهای بزرگی به جامعه جهانی و صد البته به ایران هدیه کرده است. دستاورد‌هایی که در سالیان بعد از وقوع انقلاب ایران یا مصادره شدند و یا به هر شکل و عنوانی، سعی شد هرنوع ارتباطی بین آنها و بهائیان انکار گردد.

اما حقیقت اینجاست که آیین بهائی در آستانه ورود به سومین سده حیات خود تا سه دهه دیگر حالا می رود تا در هیئت یک مذهب جهانی برپایه خردگرایی و علم پذیری و به دور از هرگونه خرافات مسیری را در مقابل بشر باز کند که به اتحاد و صلح بیانجامد. سیمایی که آیین بهائی از آینده جهان ارائه می‌کند مانند دامنه کوه کرمل در بندر حیفا همانند گلستانی است که جان آدمی در فضای عطرآگین آن مست از همدلی و برادری است.

حضرت عبدالبهاء فرزند بهاالله(بنیانگذار آیین بهائی) در خطابه‌ای معروف ضمن تایید همه آیین‌ها و ادیان گذشته رمز بقای بشریت را در دل وحدت انسانی نهفته می‌داند و می‌گوید:

«هرکس به وحدت بشر خدمت کند در درگاه احدیت مقبول است... حضرت موسی خدمت به وحدت عالم انسانی نمود، حضرت مسیح وحدت عالم انسانی تأسیس کرد، حضرت محمد اعلان وحدت انسانی نمود... بهاءالله تجدید تعالیم انبیاء فرمود... برای شما تأییدات الهیه می‌طلبم.»

این نگاه اما با مفاهیم پیروی کورکورانه از سنن و آیین گذشتگان در تضاد است تا آنجا که جایی دیگر عبدالبهاء در مصاحبه‌ای در لندن بر این نکته پافشاری می‌کند که:

«از تقالید دست بردارید. دین باید سبب الفت و محبت باشد. اگر سبب عداوت گردد عدم دین به از وجود آن است.»

یکی از مهمترین نکات در بازشناسی آیین بهائی، زمان ظهور و نشر آن در دو سده اخیر است. آیین بهائی درست در زمانی پا به عرصه وجود می‌گذارد که جامعه جهانی در آستانه عبور از یکی از مهمترین گردنه‌های تاریخ خود است. همزمان که جهان در قرن نوزدهم جامه پیشرفت و تجدد به تن می‌کند و می‌رود تا خود را آماده بزرگترین جهش علمی همه اعصار تاریخ در قرن بیستم کند، آیین بهائی بر اساس باور به علم گرایی و تحصیل سواد و دانش پا به عرصه وجود می‌نهد. آیینی مطابق با نیازهای انسان مدرن برای داشتن رابطه‌ای معنا دار بین اصول معنوی و پیشرفت‌های زندگی دنیوی.

آیین بهائی آیین جنگ و شمشیر نیست. بهاءالله خود چنین می‌گوید:

«درشبی از شب‌ها در عالم رؤیا از جمیع جهات این کلمه علیا اصغا شد انا ننصرک بک و بقلمک.

ندایی شنیدم که می‌گفت ما ترا به نامت و با قلمت پیروز خواهیم کرد. پیامی است آشکار نه پیام جنگ و خون ریزی است و نه پیام جبر و زور بلکه پیام قلم است و علم و خرد. درحقیقت از شمشیر و کشتار و جهاد خبری نیست. شمشیر نیست که مشکلات را حل می‌کند بلکه قلم و اندیشه راهکارهای عصر نوین هستند.»

اگر اندکی منصف باشیم همه گواهی می‌کنیم که این جمله مبنایی درست برای درک از دنیای امروز محسوب می‌شود. جهانی که در سده گذشته علی الرغم وجود جنگ‌ها و درگیری‌های گوناگون توانسته‌است در حوزه علم و دانش چنان رشد سریعی داشته باشد که بی شک سرعت پیشرفت علم در چند دهه اخیر به عقب ماندن انسان از آن انجامیده است. همین عقب ماندگی موجب برخی تناقض‌ها و کج فهمی‌ها را پدید می‌آورد که بی شک نگاه مدبرانه از حوزه عقل و اندیشه آنچنان که بهاالله به آن اشاره کرده است می‌تواند به پایانی برای بحران معنویت انسان در عصر تجدد بیانجامد.

در پی تعالیم بهاءالله از چنین منظری است که عبدالبها پس از او زعامت جامعه بهائی را به عهده می‌گیرد و متناسب با شناختی که از جهان مدرن دارد شالوده فکری و فلسفی آیین بهائی را طرح ریزی می‌کند. شالوده‌ای که درکی درست و حقیقی از انسان مدرن دارد.

پروفسور سهیل بدیع بشرویی استاد، نویسنده و ناقد سرشناس بهائی که در محافل دانشگاهی غربی و نیز جهان عرب از معروفیتی چشمگیر برخوردار است و مطالعات وتالیفات گسترده‌ای در زمینه علوم انسانی و روحانی دارد در مقدمه کتاب ارزشمند خود«عبدالبها عباس» نقش رهبری عبدالبها را در طرح اندازی آیینی برای وحدت انسانی موثر دانسته و چنین می‌نویسد:

«عبدالبهاء عباس (1921-1844) بزرگترين مغز متفکّر شرقي بود که به شرح و بسط مطالب روحاني و مادّي معاصر پرداخت و نوآوري‌هاي انديشه‌اش برجسته‌ترين راهکارهاي تجدّد و اصلاح‌ در پايان قرن نوزدهم و آغاز قرن بيستم را ارائه داد.

نخستين انسان شرقي بود که پيام وحدت و يگانگي را همراه با برنامه‌اي براي برقراري صلح پايدار جهاني به غرب برد و در درک و فهم معاني آيات قرآن و تورات و انجيل و تفسير آنها با عقل و منطقي دقيق و سليم درخششي بي‌مثل و نظير در عصرنوين نمود.

جهان عرب و اسلام او را به نام عبّاس افندي و جهان غرب به نام عبدالبهاء مي‌شناختند کسي که تابش انديشه‌اش شرق و غرب هر دو را به ويژه در مصر و جهان عرب شگفت‌زده ساخت. با آنکه به مدرسه و دانشگاه نرفته و بخش عمده‌ي زندگاني خود را در تبعيد و زندان بسر برده بود اهل شرق وي را با اوصافي بسيار والا نظير «دانشمند علّامه» و «پير بزرگ پارسا» و «معدن فضل و کمال» ستودند و با القاب «اعجوبه‌ي زمان» و «نادره‌ي دوران» و «سرور مصلحان» مورد ستايش قرار دادند.

اهل غرب امّا از روحانيّت اين مسافر آمده از شرق و احاطه‌اش بر علوم و فنون زمان و روش‌هاي فکر غربي و نگرش بي‌طرفانه و عيني او، شگفت‌زده گشتند و رهبران انديشه در غرب او را «سفير انسانيّت» و «پيامبر صلح» و يکي از بزرگترين دانشمندان دين در جهان دانستند و بالاخره اين‌گونه وي را ستودند:« قطب بلندآوازه‌ي دانش در شرق و غرب و محبوب همگان».

عبدالبهاء «سياحتگر روح» بود وي سراسر غرب را پيمود تا پيام پدر بزرگوارش يعني پيام جاوداني شرق که پيام همگي اديان و مذاهب مشرق زمين را يک‌جا در یک برداشت به اهل غرب برساند. او از ابلاغ پيام حضرت مسيح و حضرت محمّد در معابد يهود و اعلان رسالت حضرت محّمد در کلیسای مسيحيان و نيز رساندن پيام دين به محافل بي‌دينان واهمه نداشت.

عبدالبهاء براي مردم زمان خويش توضيح مي‌داد که اديان همه فيض حقّ بوده از يک چشمه جوشيده‌اند و کراراً خاطر نشان فرمود که دين خدا يکي است و اين حقيقت چيزي جز «تجلّي اوّليه- پيدايش نخستين» نيست و اديان مختلف جز جلوه‌هايي گوناگون از اين حقيقت يگانه نيستند و چون «حقيقت نخستين» وراي فهم و ادراک بشر است از اين روي آنچه از آن حقيقت براي ما قابل تصّور باشد همه نسبي و تقريبي است. بنابراين گرچه از حيث ظاهر بين آنها تفاوت‌هايي ديده مي‌شود امّا در ذات و جوهر همگي جلوه‌هاي يک حقيقتند.

اتّحاد شرق و غرب از ديدگاه او دروازه‌اي براي ورود به جهاني تازه بود که عدالت و يگانگي و آشتي در آن حکم‌فرماست. وي هم‌چنين در تمامي گفتار و رفتار خويش بر ضرورت وحدت دين و علم و تأسيس تمدّن انساني که نه شرقي و نه غربي است تأکيد نمود؛ تمدّني که بر پايه‌ي روحانيّت و اخلاق استوار و از همه‌گونه وسائل دنيوي براي پيشرفت و ترقّي برخوردار باشد. وي انظار مردم زمان خويش را به اين نکته جلب نمود که گذشته و حال در حکم يک تجربه‌ي روحاني واحدند و اکنون زمان آن رسيده که گذشته به حال پيوندد و با آن درآميزد و جنگ و ستيز ميان قديم و جديد از ميان برخيزد. و اين نظريّه‌اي است که لويي لاول

Loise Lavelle فيلسوف فرانسوي (1951-1883) تحت تأثير آن قرار گرفته آن را تئوري «زمان حال سرمدي» نام نهاده است. و در نهايت عبدالبهاء به اهل شرق و غرب خاطر نشان نمود که محبّت يگانه ضامن دستيابي به موفّقيّت و پيروزي است و در يکي از خطابه‌هاي خويش همگان را چنين يادآور گرديد:

چون به جهان هستي نظر مي‌کنيم امري اعظم از محبّت نمي‌بينيم؛ محبّت سبب حيات است، محبّت سبب نجات است، محبّت سبب ارتباط دل‌هاي مردمان است، محبّت سبب عزّت و ترقّي بشر است، محبّت سبب دخول در ملکوت الهي است، محبّت سبب حيات ابدي است.(ترجمه مضمون)»

دکتر بشرویه در ادامه چنین نوشته‌اند:

«با تغيير نظام حکومت در ترکيّه، مقامات عثماني عبدالبهاء را آزاد ساختند و او بلادرنگ به تهيّه و تدارک وسائل جهت قيام به سفرهايي در خارج از سرزمين فلسطين پرداخت که جمعاً مدّت سه سال از 1910 تا 1913 به طول انجاميد.

مصر نخستين کشوري است که عبدالبهاء از آن ديدار به عمل آورده آن را پايگاهي براي نقل و انتقال و انجام مسافرت‌هاي خود به اروپا و آمريکا قرار داد، و نزديک به يک سال و نيم از سه سالي را که خارج از عکّا و حيفا بود به تناوب در مصر بسر برد.

عبدالبهاء در اوت- سپتامبر سال 1910 وارد مصر گرديد. اين پژوهش ناچيز را در بزرگداشت صدمين يادبود ديدار عبدالبهاء از مصر تقديم داشته سعي دارد که بدين مناسبت شرحي کوتاه از زندگاني عبدالبهاء ارائه نموده مختصر مطالعه‌اي در آثار قلمي و روابط انساني و جنبه‌هاي فکري و ديدگاه‌هاي فلسفي و محيط روحاني و ديني او به عمل آورد. در پايان اين مطالعه نمونه‌هايي برگزيده از نطق‌ها و سخنان حضرتش و آنچه در روزنامه و مجلّات درباره‌ي وي گفته شده، و مکاتبات و گفتمانش با مردم آن زمان ارائه مي‌گردد.»

این نگاه ممتاز از رهبری عبدالبهاء و گسترش تفکرات بهاءالله است که زمینه تجددخواهی و پرهیز از خرافات و پذیرش اصول علمی را در آیین بهائی فراهم می‌آورد.

دکتر هما محمودی نخستین زن ایرانی‌آمریکایی صاحب کرسی استادی در دانشگاه ایالتی کالیفرنیا در لس‌آنجلس و یکی از برگزیدگان و افتخارات علمی ایرانیان آمریکا که بهائی است همین مضمون را در رهیافت آیین بهائی در آموزش و تبلیغ این دین چنین مطرح می‌کند:

«تعریف آیین بهائی در یک جمله خلاصه می‌شود: بهائی یعنی جامع جمیع کمالات انسانی. و تنها راه بهائی شدن تحری حقیقت است یعنی پیدا کردن آنچه علم ثابت می‌کند. در آیین بهائی هرگز به کودکان بهائی بودن تحمیل نمی‌شود و با توجه به اینکه در این آیین چیزی مشابه کشیش یا آخوند وجود ندارد، تنها راه دست‌یابی به اصول دین مطالعه و تحقیق در آثار مکتوب بهائی است. یعنی ابتدا باید سواد خواندن و نوشتن داشته باشی تا بتوانی از این راه به منابع دست پیدا کنی.

از این منظر است که می‌توان نتیجه گرفت زمینه تعالی در آیین بهائی در گرو بهترین شدن و پیشرفت دائم است. تا آنجا که نخستین درس اخلاق برای کودکان بهائی این است که باید پیشرفت کنند و همیشه به دنبال بهترین شدن باشند.»

دکتر هما محمودی در توصیف بهتر از تحری حقیقت، پرهیز از خرافه گرایی و پیدا کردن اصول آیین بهائی بر اساس آنچه علم آنرا اثبات می‌کند را مورد اشاره قرار می‌دهد و یاد آور می‌شود که :

«خود علم هم از منظر بهاءالله تعریفی معین دارد. او معتقد است علم این است که برای استفاده انسان و در راه پیشرفت و خدمت به بشریت باشد و علم نمی‌بایست از حرف شروع شود و به حرف نیز ختم گردد.»

اصول علم گرایی در آیین بهائی به رشد و توسعه درک اجتماعی از موضوعات روز و دغدغه‌های انسان مدرن انجامیده است و نه تنها در مقابل دستاورد‌های علمی جامعه بشری جبهه نمی‌گیرد که به بهائی یاری می‌رساند تا با کمک از دستاوردهای علمی به جامعه بشری خدمت کند. شاید همین خدمت صادقانه است که راه را برای رسیدن به جهانی فارغ از جنگ و حذف مرزهای سیاسی و خط کشی‌های نژادی و قومیتی می‌گشاید.

پروفسور بشرویه در گفتگویی که با ما داشتند همین منظر را مورد توجه قرار داده و با توجه به دغدغه‌های جامعه امروز جهان می‌گوید:

«انسان به درستی دریافته است که برای نهایت زیست خود راهی جز وحدت و یکدلی ندارد. اما این حقیقت برای جامه عمل پوشیدن نیاز به انگیزه مافوق بشری دارد تا بتواند از دریچه معنویت، خط بطلانی بر مرز بندی‌های جغرافیای سیاسی امروز جهان بکشد. آیین بهائی در دوره معاصر پرچم دار این نحله فکری قلمداد می‌شود.»

این تعبیر پروفسور بشرویه را می‌توان در تعالیم آیین بهائی به روشنی یافت تا آنجا که به گفته شوقی افندی، تعالیم روحانی دیانت بهائی را می‌شود در یک تعلیم تخلیص کرد و آن «وحدت عالم انسانی» است و جز آن، همه تعالیم دیگر در حکم فروع و ملحقات و حواشی همین تعلیم اصلی اساسی است.

دست‌یابی به چنین وحدتی از منظر پروفسور بشرویه تنها از طریق رفع تعصبات و خط کشی‌هایی که باورهای غیر معنوی برای انسان امروز پدید آورده است امکان پذیر است. او تصریح می‌کند:

«دانستن این موضوع که بشر از منشاء واحد و معینی برخواسته است به ما یادآور می‌شود که او مقصد واحد و معینی هم دارد و باید در پناه دوری از تعصبات این مسیر را بیابد . آیین بهائی برای این نکته اهمیت ویژه‌ای قائل است تا آنجا که دین بهائی تعصبات را هادم بنیان انسانی می‌داند. عبدالبهاء در مورد این تعصبات این چنین می‌گوید:تعصّب دینی و تعصّب جنسی و تعصّب وطنی و تعصّب سیاسی سبب جدال است و هادم بنیان انسانی. باید جمیع این تعصّبات را ترک نمود.»

اما آیین بهائی دست‌یابی به چنین دستاوردی را نه فقط در منظر نظری که از رویکردی علمی دیده است. دکتر هما محمودی با اشاره به تجربه زبان اسپرانتو می‌گوید:

«بهاءالله نزدیک به ۱۵۰ سال پیش در کتاب اقدس ذکر می‌کند که باید جمیع ملت‌ها انجمنی تشکیل دهند و در آن انجمن با توافق کامل یک زبان به عنوان زبان بین‌المللی اعلام شود تا همه مردم علاوه بر زبان مادری، آن را نیز فراگیرند و به این صورت است که دیگر همه مردم به راحتی می‌توانند با یکدیگر ارتباط برقرار کنند. در چند دهه اخیر زبان اسپرانتو به عنوان زبانی که نتواند چنین خصیصه‌ای را داشته باشد پدید آمد که نتوانست ادامه حیات یابد و سر انجام چنین نقشی را سازمان ملل متحد به زبان انگلیسی سپرد. در حقیقت جهان با تاسی خواسته و نا‌خواسته از راهنمایی بهاءالله بهره برده است تا بتواند مسیر همگرایی جهانی را هموار کند. از سوی دیگر امروزه پیشرفت چشمگیر فن‌آوری‌های کامپیوتری راه دست‌یابی به زبانی مجازی برای برقراری ارتباط نزدیک بین ابنای بشر در فرای مرز‌های جغرافیایی را گشوده است.»

دکتر هما محمودی دستاورد چنین رویدادی را از منظر آیین بهائی رسیدن به صلح عمومی قلمداد کرده و می‌افزاید:‌

«در دین بهائی آمده است که اساس همه ادیان الهی محبت و یگانگی است و به همین علت است که جمیع مردم دنیا باید با همدیگر صلح نمایند و به دوستی و راستی پردازند. هدف بهائیان از اجرای تعالیم بهاءالله این است که وحدت عالم انسانی به وقوع بپیوندد و بغض و عداوت بین بشر برافتد.»

پروفسور بشرویه در اثر جدید خود عبدالبهاء عباس که به همت ناهید روحانی به فارسی ترجمه شده است درباب صلح با ذکر رساله‌اي که عبد البهاء به مجمع صلح عمومي در هلند می نویسد چنین آورده است:

«اي انجمن محترم عالم انساني، از اين نيّت خيريه و علويت مقاصد که داريد بايد مورد شکرانيت جميع بشر گرديد کلّ از شما ممنون و خوشنود باشند که بذل چنين همّتي پرداختيد که سبب آسايش عموم بشر است. زيرا راحت و آسايش عالم آفرينش در تحسين اخلاق عمومي عالم انساني است و اعظم وسيله به جهت تربيت اخلاق علوّ همّت و توسيع افکار است بايد عالم انساني را به اين منقبت عظيمه دعوت نمود. ملاحظه فرماييد که مبادي مرعيه‌ي اصيله‌ي هر فردي از افراد بشر جلب منفعت خويش و دفع مضرّت است در فکر آسايش و شادماني خود است و آرزوي تفّرد در زندگاني مي‌نمايد و مي‌کوشد که از جميع افراد ديگر در راحت و ثروت و عزّت ممتاز گردد. اين است آرزوي هر فردي از افراد بشر و اين نهايت دنائت و بدبختي و پستي فکر است. انسان چون اندکي ترقّي فکر يابد و همتّش بلند گردد در فکر آن افتد که عموم عائله را جلب منفعت و دفع مضرّت نمايد. زيرا راحت و نعمت عموم خاندان خويش را سعادت خود داند و چون فکرش توسّع بيشتر يابد و همّتش بلندتر گردد در فکر آن افتد که ابناء ملّت و ابناء وطن خويش را جالب منفعت و دافع مضرّت شود. هر چند اين همّت و فکر از براي خود او و خاندان او بلکه عموم ابناء ملّت و وطن او مفيد است ولکن از براي ملل سائره مورث ضرر است. زيرا به جان بکوشد که جميع منافع عالم انساني را راجع به ملّت خويش و فوائد روي ارض را به عائله‌ي خود و سعادت کلّيه‌ي عالم انساني را تخصيص به خود دهد و همچو داند که ملل سائره و دول مجاوره هر چه تدنّي نمايند ملّت خويش و وطن خود ترقّي نمايد تا در قوّت و ثروت و اقتدار به اين وسيله بر سائرين تفوّق يابد و غلبه کند. امّا انسان الهي و شخص آسماني از اين قيود مبّراست و وسعت افکار و علويت همّت او در نهايت درجه است و دائره‌ي افکار او چنان اتّساع يابد که منفعت عموم بشر را اساس سعادت هر فردي از بشر داند و مضّرت کلّ ملل يا دول را عين مضرّت دولت و ملّت خويش بلکه خاندان خود بلکه عين مضرّت نفس خود شمرد. لهذا به جان و دل به قدر امکان بکوشد که جلب سعادت و منفعت از براي عموم بشر و دفع مضرّت از عموم ملل نمايد و در علويت و نورانيت و سعادت عموم انسان بکوشد فرقي در ميان نگذارد. زيرا عالم انساني را يک خاندان داند و عموم ملل را افراد آن خاندان شمرد بلکه هيأت اجتماعيه بشر را شخص واحد انگارد و هر يک از ملل را عضوي از اعضاء شمرد. انسان باد علويت همّتش به اين درجه باشد تا خدمت به اخلاق عمومي کند و سبب عزّت عالم انساني گردد. حال قضيه برعکس است جميع ملل عالم در فکر ترقّي خويش و تدنّي سائرين‌اند بلکه در فکر جلب منفعت خود و مضرّت ديگرانند و اين را تنازع بقا شمرند و گويند اساس فطري عالم انساني است. ولي اين بسيار خطاست بلکه خطائي از اين اعظم نه. سبحان‌الله در بعضي از حيوانات تعاون و تعاضد بقا است ملاحظه مي‌شود که در مورد خطر بر يکديگر سبقت مي‌گيرند. روزي در کنار نهري صغير بودم ملخ‌هاي صغير که هنوز پر بر نياورده به جهت تحصيل رزق از اين طرف نهر به طرف ديگر عبور مي‌خواستند لهذا آن ملخ‌هاي بي‌بال و پر هجوم نمودند و هر يک بر ديگري سبقت گرفتند و خود را بر آب ريختند تا مانند پلي از اين طرف نهر تا آن طرف نهر تشکيل نمودند و ملخ‌هاي ديگر از روي آنها عبور کردند و از آن سمت نهر به سمت ديگر گذشتند ولي آن ملخ‌هايي که در روي آب پلي تشکيل نموده بودند هلاک شدند. ملاحظه کنيد که اين تعاون بقا است به تنازع بقا مادام حيوانات را چنين احساسات شريفه‌اي، ديگر انسان که اشرف کائنات است چگونه بايد باشد و چگونه سزاوار است علي‌الخصوص که تعاليم الهيه و شرايع سماويه انسان را مجبور بر اين فضيلت مي‌نمايد. و در نزد خدا امتيازات ملّيه و تقاسيم وطنيه و خصوصيت عائله و قيود شخصيه مذموم و مردود است. جميع انبياي الهي مبعوث و جميع کتب سماوي به جهت اين مزيت و فضيلت نازل شد و جميع تعاليم الهي محصور در اين است که اين افکار خصوصيت منافع از ميان زائل گردد و اخلاق عالم انساني تحسين شود و مساوات و مواسات بين عموم بشر تأسيس گردد تا هر فردي از افراد جان خويش را به جهت ديگران فدا نمايد. اين است اساس الهي اين است شريعت سماوي و چنين اساسي متين جز به يک قوّت کلّيه‌ي قاهره بر احساسات بشريه تأسيس نيابد. زيرا هر قوّتي عاجز است مگر قوّت روح‌القدس و نفثات روح‌القدس چنان انسان را منقلب نمايد که به کلّي اخلاق مبدّل گردد ولادت ثانويه يابد و به نار محبّت‌الله که محبّت عموم خلق است و مايه حيات ابديه و روح‌القدس تعميد يابد. فلاسفه‌ي اولي که نهايت همّت در تحسين اخلاق داشتند و به جان و دل کوشيدند ولي نهايت تربيت اخلاق خويش توانستند نه اخلاق عمومي به تاريخ مراجعت نماييد واضح و مشهود گردد. ولي قوّه‌ي روح‌القدس تحسين اخلاق عمومي نمايد عالم انساني را روشن کند علويت حقيقي مبذول دارد و عموم بشر را تربيت کند. پس خيرخواهان عالم بايد بکوشند تا به قوّت جاذبه تأييدات روح‌القدس را جذب کنند اميدم چنان است که آن جمع محترم انجمن خيري عالم انساني مانند آئينه اقتباس انوار از شمس حقيقت نمايند و سبب تربيت اخلاق عموم بشر گردند و خواهش آن دارم که نهايت احترام من در حقّ آن هيأت عاليقدر مقبول شود.»

بهائیان معتقدند زن و مرد هر دو انسانند و امتیازی از نظر انسانی بر هم ندارند برای همین زن و مرد باید در جمیع حقوق اجتماعی برابر باشند، مثلا در حقوق اجتماعی از لحاظ تعلیم و تربیت، حق انتخاب کردن و انتخاب شدن، همچنین در حقوق مدنی از لحاظ ازدواج و ...

بهائیان اعتقاد دارند زن و مرد از لحاظ فکری و عقلانی مانند هم هستند و امتیازی بر یکدیگر ندارند. این برابری حتی در مورد تحصیل نیز رایج است و بهائیان در 170 سال گذشته پیشتاز آموزش زنان بوده‌اند. دکتر هما محمودی دراین‌باره می‌افزاید:

«حتی در موردی که یک خانواده یک فرزند دختر و یک فرزند پسر دارد و تنها تمکن مالی برای تامین تحصیلات یکی از آن دو را دارد، تعالیم بهائی تحصیل را حق دختر می‌داند، چرا که او را در مقام مادر نسل آینده تحصیل کرده، مطلع و آگاه می‌پسندد.»

دیانت بهائی تعدیل و توزیع منابع ثروت را در سطح جهانی برای رفاه و آسایش عموم اهل عالم لازم و ضروری می‌داند. فقر و غنای زیاد را نکوهش می‌کند و تامین حداقل معیشت را برای همه افراد انسانی ضروری می‌شناسد. و برای رسیدن به این هدف وضع قوانین و قواعد و نظامات مناسب را تاکید می‌نماید. بدیهی است توزیع منابع مهم‌ترین قسمت مبحث اقتصاد می‌باشد.

دیانت بهائی تعدیل و توزیع منابع ثروت را در سطح جهانی برای رفاه و آسایش عموم اهل عالم لازم و ضروری می‌داند. فقر و غنای زیاد را نکوهش می‌کند و تامین حداقل معیشت را برای همه افراد انسانی ضروری می‌شناسد. و برای رسیدن به این هدف وضع قوانین و قواعد و نظامات مناسب را تاکید می‌نماید. بدیهی است توزیع منابع مهم‌ترین قسمت مبحث اقتصاد می‌باشد. با این حال بهائیان معتقدند نیاز روحانی فارغ از درجه پیشرفت مادی‌است. آنها اعتقاد دارند که انسان‌ها علاوه بر نیاز مادی نیازمند مواردی روحانی هستند که به وسیله پیامبران ممکن است و لذا نیاز به تجدید ادیان وجود دارد.

اما با این حال ایشان سعادت بشتر را در گرو رشد دانش تلقی کرده و بر همین اساس تعلیم و تربیت در دیانت بهائی فرض و واجب است و هر فردی که کوتاهی کند، از فضل حق محروم است. پدر و مادر وظیفه دارند کودکان خود را تربیت کنند و تعلیم دهند؛ اگر در این امر کوتاهی نمایند، نزد خداوند از مقصرین به حساب می‌آیند. طبق متن کتاب اقدس اگر پدری در تربیت فرزندش کوتاهی نماید، باید هزینه لازم برای تعلیم و تربیت فرزندش را از او گرفت و اگر فقیر بود، بیت العدل اعظم مسئول تربیت و تعلیم فرزند است.

بر گرفتن سره از نا سره و تشخیص حق و عدل موضوعی است که در آیین بهائی مورد توجه قرار گرفته است و از آنجائیکه بسیاری از اختلافات و جنگ‌های میان دول و ملل و گروه‌های مختلف به دلیل نبودن یک مرجع رسیدگی قدرتمند می‌باشد و از آنجائیکه همواره اختلاف نظر و سلیقه بین گروه‌ها امکان پذیر است و چنانچه مورد رسیدگی سریع قرار نگیرد بیم جدال و درگیری می‌رود. دیانت بهائی نزدیک به ۱۵۰ سال پیش ایجاد یک محکمه کبری بین‌المللی را که مرجع حل اختلاف و بانی صلح و دوستی است را پیشنهاد کرده‌است. چنین دادگاهی امروزه به صورت دیوان لاهه در نظام سیاست بین المللی موجود است که به دعاوی بین حکومت‌ها و یا پرونده‌های جنایات جنگی و امثال آن رسیدگی می‌کند.

اما آنچه مبنای صلح جهانی در منظر آیین بهائی است چیزی جز انس و الفت میان اقوام مختلف بشریت نیست. از همین زاویه دید است که آیین بهائی رسالت انبیای پیش از خود را به رسمیت شمرده و باور دارد که پیامبران اصولا برای برطرف کردن اختلافات بشر و به وجود آوردن الفت بین مردم ظاهر شده‌اند، لذا اگر دیانت هم که خود باید علاج اختلافات باشد سبب اختلاف و جنگ و جدائی شود، به گفته عبدالبهاء بی‌دینی بهتر از آن است.

دکتر هما محمودی در پایان گفتگوی مفصل خود با ایرانشهر ضمن تقدیر از جایگاهی که کوشندگان بهائی با دست یابی به مدارج بالای علمی و تاثیرگذاری در عرصه‌های گوناگون به آن دست یافته‌اند می‌گوید:

«در آیین بهائی اهمیت یک فرد به شهرت، ثروت، منزلت اجتماعی و یا بالا بودن رتبه شغلی او نیست، اهمیت یک شخص در کوشش او برای پیشرفت انسانیت معنی پیدا می‌کند و اینکه تا چه اندازه توانسته‌است در پیدایش و حفظ صلح و دوستی و اشاعه آزادی، عدل، انصاف و محبت موثر باشد. باور من این است که باید با مهر و انسان‌دوستی تلاش کرد تا در دیدگاه‌ها تغییر ایجاد شود و از انجماد قلب‌ها جلوگیری کرد و اجازه داد تا جهان به سوی برابری و برادری پیش رود. به زعم من بهائیان در اقصی نقاط دنیا همانند شمع‌هایی هستند که برای پیشرفت جامعه بشریت به نور افشانی مشغولند.»