شاید آغاز زندگی همان گاز زدن حوا به یک سیب در باغ عدن باشد و شاید پیدایش زمین را بتوان به یک انفجار بزرگ نسبت داد، آنچنان که اهالی علم فیزیک میگویند. اما چه فرقی میکند چه آن انفجار مهیب که هستی را ساخته است و چه آن چیدن و بوییدن و خوردن یک سیب! زندگی مسیری مشخص دارد که پیمودنش اگر چه مسبب به دلایلی است، ملتزم به دلایلی دیگر هم هست. اما در میان این هر دو، کدام باور کم ارزشتر از خود زندگی؟!
سالهاست میاندیشم که باور ما از قصه زندگی دو خط و نصفی تصنیف عاشقانه است با کولهباری از خاطرات و دستکم ره توشه ای از شادیها و غصهها که هر کدامشان حاصل تلاشی و عبور از کوچهای از کوچههای زندگی است. برخی از این کوچهها بنبست بودهاند و برخی به خیابانها و کوچههای دیگر راه یافتهاند. شاید روزی که در باغ عدن حوا دست در میوه درخت ممنوعه میبرد نمیدانست در یکی از همین کوچهها قدم میزند کوچهای یک طرفه که به خیابانی ممنوع می مانست، خیابانی که یک سمتش باغ بهشت و این طرف... آری طرف، همه آزادی و زیبایی هستی در ظرفی از باور و عشق که در آن نه چیدن میوهای ممنوع بوده و نه عاشق شدن.
اما گویی این روزها که عمری به قدمت تاریخ دارند، هنوز هم عاشق شدن ممنوع است و دل دادگی جرم محسوب میشود. هنوز هم سیبهایی هست که چیدنشان حرمانی بزرگ به ارمغان میآورد و هنوز هم هستند فرشتگان بیکار و کینهتوزی که لختی ساده دلی آدم و حوای امروز را به خداوندگاران عصر استیلای عقیدهها و عقدهها گزارش کنند و تن زخمی این عاشقان ازلی را باز به تازیانه جدایی و غربت مجروح نمایند.
چه سرنوشت عجیبی است داستان ما و سیب زندگی به قول قدیمیها وقتی بالایش میاندازی هزار چرخ میخورد تا به زمین برسد...
حوا در سایهسار همین درخت بود که سیبی چید و زندگی زمینی آغاز شد.
نیوتون وقتی در سایهسار همین درخت استراحت میکرد سیبی در کنارش به زمین افتاد و او جاذبه را کشف کرد.
ویلهلم تل قهرمان تاریخی سویسیها در سایه همین درخت مجبور شد تا سیبی را بر سر پسرش خردسالش بگذارد با تیرکمان خود آن را نشانه بگیرد. قصهای که بسیاری معتقدند که پایههای حماسی انقلاب فرانسه را طرح انداخت.
در سایهسار همین درخت بود که مرحوم حمید مصدق شعر معروف «سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک...» را سرود و فقر و بیکس تاریخی ایرانیان را در عشق و احساس فریاد کشید.
و همین سیب دندانزده که طوفان فقر شرقی را به شانه میکشید، این سوی دنیا در امریکا شد محبوبترین لگوی الکترونیکی و استیو جابز را با «اپل» به شهرت جهانی رساند.
اما فقط این آدمهای مشهور نیستند که سیبی زندگیشان را متحول کرده است. سیب زندگی من و شما هم مدتهاست بالا انداخته شده است و هزار چرخ خواهد خورد تا به پایین برسد. گروهی نام این چرخها را سرنوشت میگذارند و معتقدند که از روز ازل به پای آدم نوشته شده است و گروهی حکمت پرودگار را در آن دخیل میکنند و همه اتفاقها را به پای خواست او میگذارند. گروهی دیگر چرخش سیب را بیربط با چرخ ایام، به حسابِ حساب و کتاب خودشان در زندگی میگذارند. و برخی هم دست به دامن شانس و اقبال میشوند تا چرخش سیب زندگیشان بر وفق مراد باشد.
اما چه حکمت، چه قسمت و چه حساب و کتاب، هرچه که هست، این قصه تاریخی به فصل عاشقی که میرسد، بلندی شاخساری که سیب عشق بر آن است کلاه از سر هر کسی فرو میاندازد که گویی «دست ما کوتاه و خرما بر نخیل» و چه بسیار چرخها که سیب ساده حوا در دامن گنبد گردون بر سرنوشت ما روا میکند تا قایق کوچک وجود ما را به ساحل آرامش برساند. ساحلی که در همه زندگی به دنبال رسیدن به آن هستیم. اما به راستی زندگی چیست؟! گوهری که در ساحل آرامش پیدا خواهد شد؟! یا بازی گرگم به هوای من و شما و چرخ گردون و درختان سیب در کوچهها و خیابانهایی که مسیر گذر ما را برای رسیدن به ساحل آرامش شکل میدهند؟!