شنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۹۲

سلام نوروزی از راه روهای کاخ سفید

نخستین بار بیستم مارچ 2003 بود که جورج دبیلیو بوش رییس جمهور وقت امریکا با انتشار بیانیه‌ای نوروز را تبریک گفت. خطاب او البته در آن پیام آمریکاییان ایرانی تبار بود و این روند برای چند سال بعد هم تکرار شد.

رئيس جمهور آمريکا در بیانیه دیگری که به همین مناسبت در سال 2006 منتشر کرد، گفته بود: «برای میلیونها نفری که میراثشان به ایران، عراق، افغانستان، ترکیه، پاکستان، هند و آسیای مرکزی می‌رسد، نوروز جشن زندگی است که با دیدار خانواده و دوستان، مبادله هدیه و نیز لذت از زیبایی طبیعت فرصتی برای ابراز لذت و شادی فراهم می کند.»

او در آن بيانيه افزوده بود: «ملت ما از سنت‌ها و خدمات آمریکایی‌هایی که ریشه های گوناگونی دارند بهره مند بوده است. تنوع ما، ما را قوی‌تر و نیکوتر کرده است.»

اما کمتر کسی فکر می‌کرد با روی کار آمدن دموکرات‌ها و راهی شدن پرزیدنت اوباما به کاخ سفید، او در همان نخستین سال ریاست جمهوری‌اش(2009) خطاب پیام نوروزی خود را تغییر بدهد و با مردم و دولت ایران در آن پیام گفتگو کند.

آقای اوباما در این پیام که به دراز کردن دست دوستی به سوی رهبران ایران مشهور شد، گفت: «من به خصوص مایلم مستقیما مردم و رهبران جمهوری اسلامی را مخاطب قرار دهم» و افزود که نوروز «صرفا یک بخش از فرهنگ بزرگ و نام آور شماست و در طول تاریخ، هنر، موسیقی، ادبیات و نوآوری‌های شما جهان را مکانی بهتر و زیباتر ساخته است.»

رئیس جمهوری آمریکا در آن پیام گفت که حضور ایرانیان در آمریکا نیز باعث غنای بیشتر جامعه این کشور شده و افزود: «ما می‌دانیم که شما دارای تمدنی بزرگ هستید و دستاوردهایتان احترام ایالات متحده و جهان را برانگیخته است.»

پرزیدنت اوباما در اشاره به تیرگی روابط ایالات متحده و ایران از زمان برپایی جمهوری اسلامی گفت «برای کمابیش سه دهه، روابط بین ملت‌های ما دستخوش تنش بوده اما در این زمان، انسانیت مشترک خود را به یاد می‌آوریم که ما را بهم پیوند می‌دهد.»

اما فقط سه ماه بعد ایران دستخوش تحولات عظیمی شد. انتخابات ریاست جمهوری در ایران در سایه تقلب گسترده حامیان محمود احمدی‌نژاد و اعتراض عمومی مردم به یک جنبش مهم مدنی مبدل شد که برای بیش از هر وقت دیگری می‌توانست به تغییر سیاست در ایران منجر شود. اما گویی روی خوشی که رییس جمهور تازه کار آمریکا از خود نشان داده بود جلوی او را می‌گرفت تا از معترضان در ایران حمایت کند. برخی پرزیدنت اوباما و دستگاه دیپلماسی خارجی او را به تعلل در مقابل حوادث ایران در آن شرایط خاص متهم می‌کنند که تاثیرش در سرکوب گسترده معترضان و بقای استبداد سیاسی حاکم در ایران نمایان شد. با این حال مسیر پیام‌های نوروزی از راهروهای کاخ سفید در سال های بعد همچنان ادامه یافت.

سال بعد در نخستین روز نوروز 1389 بود که پیام ویدئویی تازه‌ای از او برای مردم و رهبران ایران منتشر شد. پیامی که اگرچه در آن به مسائل مربوط به جنبش سبز، راهپیمایی سکوت، حمله و سرکوب معترضان، بازداشت های فله‌ای در ایران و کشته شدن ندا آقا سلطان اشاره شده بود، اما به صراحت در آن گفته می شد که: «ایالات متحده قصد هیچگونه مداخله در شرایط داخلی ایران را نداشته است» و خطاب به رهبران تهران این سوال را مطرح کرد که: «ما برای حرکت به پیش در روابطمان آماده‌ایم، ما می‌دانیم شما با چه چیزی مخالفید، به ما بگویید با چه چیزی موافقید؟».

پرزیدنت اوباما اگرچه در این پیام لحنی جدی تر در مقابل رهبران تهران به خود گرفته بود اما همچنان موضع انفعالی خود را حذف کرد و با وعده دسترسی آسان تر جوانان نخبه ایرانی به دانشگاه‌های آمریکایی و تلاش برای دسترسی عمومی و راحت مردم به نرم افزار‌های اینترنتی در ایران صحبت‌هایش را کامل کرد. عیدی‌های او در قالب ویزاهای دانشجویی کثیر الورود و نیز رفع تحریم ایران در کمپانی‌های اینترنتی مانند گوگل و یاهو خیلی زود جامعه عمل پوشید.

نوروز 1390 در حالی آغاز شد که رهبران جنبش سبز به حصر افتاده بودند، جامعه ایران را نوعی ترس ناشی از سرکوب فرا گرفته بود و شعله‌های سوزان جنبش آزادیخواهی مردم که به جنبش سبز معروف شده بود رو به خاموشی می‌رفت. در این شرایط آقای اوباما برخلاف دو سال گذشته این بار فقط خطاب به مردم ایران و درباره آرزوهای دموکراتیک آنها سخن گفت. اگرچه دیگر کمی دیر به نظر می‌رسید اما رئیس جمهور آمریکا در بخش اصلی پیام خود را به بحران سیاسی ایران پرداخت که پس از انتخابات ریاست جمهوری سال 1388 این کشور را در خود فروبرد.

آقای اوباما ابراز اطمینان کرد که معترضان ایرانی در نهایت موفق به پاسخگو کردن حکومت خواهند شد. آقای اوباما با اشاره به تحولات خاورمیانه و بهار عربی گفت: «همان نیروهای امید که میدان تحریر (قاهره) را در بر گرفت، در ژوئن سال 2009 در میدان آزادی (تهران) مشاهده شده بود.»

او با اشاره به گزینه‌هایی که دولت برای رفتار با معترضان دارد گفت: «تا این جا، واکنش دولت ایران به گونه‌ای بوده‌است که نشان می‌دهد خیلی بیشتر نگران حفظ قدرت خویش است تا احترام گذاشتن به حقوق مردم ایران.» و افزود: «برای تقریبا دو سال، عملیات ارعاب و نقض حقوق جوانان و پیرها؛ مردان و زنان؛ غنی و فقیر در جریان بوده است. مردم ایران سرکوب شده‌اند. صدها زندانی عقیدتی در زندان هستند. بی‌گناهان ناپدید شده‌اند. روزنامه نگاران به سکوت واداشته شده‌اند. زنان شکنجه شده‌اند. کودکان به اعدام محکوم شده‌اند.»

او در آن پیام با صراحت گفته بود: «جهان با نگرانی این اقدامات غیرمنصفانه را نظاره کرده است. زندانی شدن نسرین ستوده به خاطر دفاع از حقوق بشر؛ زندانی شدن جعفر پناهی و محروم شدن او از فیلمسازی؛ به زندان افتادن عبدالرضا تاجیک به خاطر کار روزنامه نگاری؛ تنبیه شدن جامعه بهائی و مسلمانان صوفی به خاطر ایمان دینی شان؛ و صدور حکم اعدام برای محمد ولیان، دانشجو، به خاطر انداختن سه سنگ را دیده ایم.»

سال بعد نوروز 1391 در حالی آغاز شد که تحریم‌های گسترده‌ای از سوی ایالات متحده و دیگر اعضای مسئول جامعه جهانی در مقابل زیاده خواهی‌های اتمی دولت تهران تحمیل شده بود. پرزیدنت اوباما دریافته بود که پیامی که سال‌های قبل برای رهبران ایران فرستاده است نتوانسته آنها را به حسن نیت ایالات متحده در قبال خودشان متقاعد سازد و از سوی دیگر خیل کثیری از مردم ایران را نیز که از شرایط موجود ناراضی هستند، نا امید کرده‌است. از همین روست که علی الرغم لحن محکم و جدی‌تر او مقابل دولت تهران رویکرد آقای رییس جمهور در این پیام متمایز است. او پیامش را با اشاره به ایرانی‌آمریکایی‌های موفق و تاثیر چشمگیر آنها در رشد کشور ایالات متحده آمریکا آغاز می‌کند و با اشاره به اینکه فیلم اصغر فرهادی برنده جایزه اسکار شده است به ایرانیان یادآوری می‌کند ایالات متحده آمریکا با مردم، هنر و فرهنگ ایران دشمنی ندارد، بلکه مایل است رفتار رهبران تهران در مقابل جامعه جهانی و خواسته آن مسئولانه و متعهدانه باشد. مهمترین فراز گفته‌های او در آن سال تاکید او بر پرده الکترونیکی است که جمهوری اسلامی به گرد ایران کشیده‌است. اشاره‌ای شاعرانه به کنترل اینترنت، تلفن و پارازیت اندازی شدید دولت ایران بر امواج ماهواره‌ای.

اما نوروز پیش گویی پرزیدنت اوباما برای ارسال پیام خود با شتاب عملکرده بود. اینبار او دو روز زودتر از فرا رسیدن نوروز و در هجدهم مارچ 2013 پیام تازه ویدئویی خود را منتشر کرد. اگرچه کاخ سفید پس از انتشار آن توضیح داد که دلیل فرستادن این پیام پیش از نوروز، این بوده که نمی‌خواستند این پیام در میان خبرهای مربوط به سفر پرزیدنت اوباما به اسرائیل گم شود.

اوباما در آن آخرین پیام خود گفت که می‌داند حل اختلافات، کار ساده‌ای نخواهد بود و «نیازمند تلاش جدی و متداوم است». آقای اوباما مناقشه هسته‌ای را یکی از اصلی‌ترین محورهای اختلاف دو کشور دانست و گفت: «مردم ایران تا به امروز بهایی گزاف و غیر ضروری، به خاطر بی میلی رهبران کشورشان به حل این مناقشه پرداخته اند.» و تاکید کرد: «ایالات متحده ترجیح می‌دهد این مسئله را به طور صلح آمیز و دیپلماتیک حل کند. راه حلی وجود دارد که به ایران امکان دسترسی به انرژی صلح آمیز هسته‌ای را می‎دهد و همزمان برای همیشه پاسخگوی پرسش‌های جدی جامعه جهانی درمورد ماهیت واقعی برنامه هسته‌ای ایران است.» او در پایان گفت امیدوار است در بهار تازه، دو کشور بتوانند تنش‌ها را پشت سر بگذارند و وعده داد که به تلاش‌هایش برای آغازی نو و رسیدن به صلحی پایدار ادامه دهد.

اگرچه پیشبینی پرزیدنت اوباما کمی با تاخیر و در پایان تابستان به جای بهار، اما محقق شد و برای نخستین بار دو رییس جمهور ایران (حسن روحانی) و آمریکا با هم 15 دقیقه گفتگوی تلفنی داشتند. رویدادی که اگرچه موافقان و مخالفان بسیاری از طیف‌های گوناگون داشت، اما نشان ‌داد مسیر تازه ای از دل همین پیام‌های به ظاهر نوروزی آغاز شده است که اکنون جهان را به سمت جدیدی می‌برد. اکنون در تهران خیلی‌ها گوش به پیام جدید پرزیدنت اوباما دارند. پیامی که باید دید چگونه در طول سال جدید تحقق پیدا خواهد کرد.

پنجشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۹۲

دروغ گفتیم و اجازه دادیم تاریخمان را با دروغ بنویسند

کمی که با خود صادق باشیم می‌بینیم مردم خیلی خوبی ‌هم نیستیم. تاریخمان پر است از دروغ‌های ریز و درشت. تا آنجا که صدای داریوش هخامنشی را هم درآورده است و کشورش را از سه بلا به خداوند خود سپرده است:

- خشکسالی، دشمن و دروغ-

در روایت اینکه چرا پادشاه باستانی ایران، دروغ را در ردیف بلایای ایران سوز قرار می‌دهد شاید باید به داستان بردیای دروغین اشاره کرد. آن هنگام که یکی از درباریان به دلیل شباهتی که به برادر کشته شده کمبوجیه (پسر کوروش بزرگ) داشت، آن هنگام که دومین پادشاه هخامنشی در راه تصرف مصر بود به جای او در پایتخت ادعای پادشاهی کرد و... الباقی داستان را هم که همه بلدیم. تا بالاخره داریوش بر او شورید او را از تخت به زیر کشانید و خود افسر شاهی پهناورترین امپراتوری باستان را بر سر نهاد.

اما سیمای دیگر این ماجرا در پس این قصه مشهور نهفته است. کوروش بزرگ دو پسر داشت کموجیه که به جای پدر به تخت نشست و بردیا که او را به امیری بخشی از سپاهیان گذاشته بود. می‌گویند که حسن خلق و درایت بردیا موجب آن شده بود تا بسیاری از سپاهیان او را دوست داشته باشند و در دل مردم عامی هم جایگاهی از نیک نامی داشت و همین امر در دل شاه جوان(کمبوجیه) این ترس را آفرید که مبادا برادری که قرار است پشت او باشد، از پشت به او خنجر بزند... پس خنجر شک و کینه را به هم آمیخت و دستور داد تا جان برادر را بگیرند. اما از اعلام این خبر و بیان آن به مردم طفره رفت. یا به عبارت درست، دروغ پیشه کرد و اعدام برادر را کتمان نمود.

دیری نپایید که همین دروغ گریبانش را گرفت و وقتی در شبانگاهی که ظفرمندانه از فتح مصر، باده می‌نوشید، آنچنان خبر به تخت نشستن برادر مرده‌اش او را برآشفت که با تیغی خود را زخمی کرد و از همین زخم هم درگذشت.

سابقه دروغ‌های تاریخی در درازنای تاریخ ما چنان کهنه‌است که گاهی بخش‌های بزرگی از تاریخ را به سیاهچاله‌های کتمان، افسانه و راز فرو برده است. و چه اسف بار که با گذشت هزاره‌ها هرگز از آن درس عبرت نگرفته‌ایم و همچنان به آن کرده زشت مشغولیم.

صد‌ها سال بعد کتمان تاریخ پادشاهان پیشین رویه‌ای روزمره در تاریخ نگاری ایران می‌گردد. ساسانیان که بر خواسته از پدران مشترک با هخامنشیان هستند و از تبار پارسی ها وقتی زمام امور را از پارتیان(اشکانیان) باز پس می‌گیرند به گونه‌ای آگاهانه به گذشته‌گان خود جفا می‌کنند و آنگونه منظر تحقیقات تاریخ شناسانی چون تورج دریایی است، آگاهانه و عامدانه پیشینه باستانی ایران را نادیده می‌انگارند تا با افسانه‌هایی از جنس مذهبی مشروعیتی فرا زمینی برای خود بیافرینند و همین رفتار است که سرانجام ایدئولوژی آنان را در مقابل مهاجمان تازی که به اسم خدایی در آسمان‌ها شمشیر می زدند مغلوب می‌کند و تیره متفکران پارسی را وا می دارد تا به آیین بیگانه سر تمکین فرود آورند.

اما این فرجام راه نیست. دیری نمی پاید که خدایی که از آسمان صحراهای عربستان آمده بود در ایران تغییر شکل می دهد. ایرانیان با در هم آمیختن باورهایی از گذشته با مبانی دین تازه، روشی را پیشه می‌کنند که هم ثناگوی آیین اعراب فاتح است و هم در تعارض کامل با آن‌ها. نمی‌دانم باید آن را تلاشی برای آزاد اندیشی ایرانیان آن عصر دانست یا تمایلشان به انحراف و دروغ؟!! به هر روی سلسله‌ای از معصومان و پاکان در اذهان طبقه عمومی مردم ایران ساخته می‌شود که قداستی آسمانی دارند و پشت در پشت مبرای از هر گناه و دروغی هستند. در حالی که اساس قصه آنها خود از دروغ و فریبی تاریخی ساخته شده است.

ایرانیان که برای قرن‌ها سوگ سیاوش برپا می‌کردند و در رسای شاهزاده مظلوم افسانه‌ای خود که در تشتی از طلا در غربت توران زمین سر بریده شد، مویه می‌نمودند به یکباره دایه عزیز‌تر مادر می‌شوند برای سر حسین ابن علی که باز هم در تشتی از طلا در مجلس پسر عمویش یزید، بی حرمت شده بود.

در پای چنین چرخشی است که آرام آرام فریب‌های تاریخی دیگری شکل می‌گیرد و با رنگ تقدس به دروغ‌هایی که روزگاری برای هم عصران آنان کذبی بدیهی بود، جلوه‌ای قدسی می‌بخشد تا آنجا که بسیار سرها به همین دلیل بر دار می‌شود و ظلم‌ها که به اسم «مظلوم» دامن آدمیان را می‌گیرد. اما هرچه بیشتر پیش می‌رویم گویی سنگینی بار دروغ‌های تاریخی چنان کمر ایرانیان را خم می‌کند که توان سر بلند کردن را از ایشان می‌گیرد و فراموش می‌کنند خورشید حقیقت در آسمان درخشیدن دارد. آنها در هزارتوی نوعی غرور ملی آلوده به تاریخی پر از دروغ‌های ریز و درشت که گاهی حتی مسیر تاریخ را هم به بیراهه برده است، چنان گرفتار می‌شوند که حتی دیگر گذشته باستانی‌خود را نیز به یاد نمی‌آورند و اگر نبودند مردانی مانند ابومنصوری، فردوسی ‌و... که پیشینه اساطیری ایران را گردآوری کنند بی‌شک امروز وقتی در مقابل سنگ نوشته‌ای از زمان ساسانیان هم می‌ایستادیم با خودمان فکر می‌کردیم کدام آدم بی هنری چهره کوه را خراشیده‌است؟!!

دست دروغ به دفعات از آستین حاکمان بیرون آمده است که با تحریف گذشته تلاش کرده‌اند خود را به حق و پیشینیان خود را ناحق جلوه دهند. نمونه بارزش همین امروزها که می‌بینیم خط فکر انحصارطلب جمهوری اسلامی چگونه در ابتدا همه دستاوردهای رژیم پادشاهی در ایران را یکسره سیاه و نوکرمآبانه در مقابل غرب جلوه می‌داد و بعدها حتی پا را از این هم فراتر گذاشت و یکسره بیش از دو هزاره تاریخ باستانی ایران را به دلیل شاهنشاهی بودن آن موجب ننگ خواند و حالا دست دروغ از آستین این سیستم حکومتی مرتجع در حال حذف و تحریف تاریخ برای کودکان و نوجوانانی است که به مدرسه می روند. در حقیقت آنها در تلاش‌هستند تا با روایتی ساختگی از تاریخ، نسل‌هایی را پرورش دهند که ذهنی بسته از گذشته تاریخی خود دارند و باید در کمال تاسف اذعان کنم که به گواه همه تاریخ، موفقیت با آنهاست. آنها که دروغ می‌گویند و تاریخ را با دروغ می‌سازند.

در این میانه تکلیف این ضرب المثل قدیمی چیست که می‌گوید «ماه پشت ابر نمی‌ماند و سرانجام، حقیقت روشن خواهد شد»؟ آیا باید آنرا شعاری دانست که بیش از شعور از غریوی توخالی برخوردار است؟ یا اینکه در آن رمزی نهفته است که ما را وا می‌دارد تا بار دیگر در خود به جستجوی چشمه‌های حقیقت طلبی بگردیم. از منظری دیگر باید گفت حقیقت همیشه جاری است و جوینده بی تردید یابنده خواهد بود اما و اما به آن شرط که جوینده حقیقت باشیم. آنچه که مرور تاریخ پر فراز و نشیب ایرانیان مرا به آن مردد کرده است. روی سخنم به گروه روشنفکران و پژوهندگان زحمتکش نیست، بلکه منظورم طبقه عمومی ملتی است که برای افسانه‌هایی با پس زمینه آسمانی بیش از فصول روشن و صد البته تاریک تاریخ خود که در بسیاری از موارد غبار فراموشی گرفته است، ارزش قائلند. مردمی که هنوز هم دروغ می‌گویند و اجازه می‌دهند تاریخ‌شان را با دروغ بنویسند و طبیعی است در چنین مسابقه‌ای کسی جز همین مردم و تاریخشان بازنده نیست.

دودمان هخامنشیان را بهتر بشناسیم

هخامنشیان (۳۳۰ - ۵۵۰ پیش از میلاد) نام دودمانی پادشاهی در ایران است. پادشاهان این دودمان از پارسیان بودند و تبار خود را به «هخامنش» می‌رساندند که سرکرده خاندان پاسارگاد از خاندان‌های پارسیان بوده‌است.

هخامنشیان، در آغاز، پادشاهان بومی پارس و سپس انشان بودند ولی با شکستی که کوروش بزرگ بر ایشتوویگو واپسین پادشاه ماد وارد آورد و سپس گرفتن لیدیه و بابل، پادشاهی هخامنشیان تبدیل به شاهنشاهی بزرگی شد. از این رو کوروش بزرگ از نوادگان(شاه انشان کیمن،کوروش یکم،کمبوجیه یکم) را بنیانگذار شاهنشاهی هخامنشی می‌دانند.

به پادشاهی رسیدن پارسی‌ها و دودمان هخامنشی یکی از رخدادهای برجسته تاریخ باستان است. اینان دولتی ساختند که دنیای باستان را به استثنای دو سوم یونان زیر فرمان خود در آورد. شاهنشاهی هخامنشی را نخستین امپراتوری تاریخ جهان می‌دانند. پذیرش و بردباری دینی از ویژگی‌های شاهنشاهی هخامنشی به شمار می‌رفت.

امپراطوری هخامنشیان به عنوان بزرگترین امپراطوری جهان از نظر جمعیت نام برده شده است. تا جایی که بیش از ۴۹ میلیون نفر از ۱۱۲ میلیون جمعیت جهان آن زمان در این امپراطوری زندگی می‌کردند.

خاویر آلوارز- عیلام شناس- معتقد است که آثار و نقش‌برجسته‌های موجود نشان می‌دهد که هخامنشیان هنر خود را در بخش معماری و نقش‌برجسته از عیلامی‌ها آموخته‌اند.

پارس‌ها مردمانی از نژاد آریایی بودند که از حدود سه هزار سال پیش از میلاد مسیح به فلات ایران آمدند. پارسیان باستان از قوم آریایی پارس یا پارسواش بودند که در سنگ‌نوشته‌های آشوری از سده نهم پیش از زادروز مسیح، نام آنان دیده می‌شود. پارس‌ها هم‌زمان با مادها به بخش‌های باختری ایران روانه شدند و پیرامون دریاچه ارومیه و کرمانشاهان جای گرفتند. با ناتوانی دولت عیلام، نفوذ خاندان پارس به خوزستان و بخش‌های مرکزی فلات ایران گسترش یافت.

برای نخستین بار در سالنامه‌های آشوری سلمانسر سوم در سال ۸۳۷ پیش از میلاد، نام خاندان «پارسوا» در جنوب و جنوب باختری دریاچه ارومیه برده شده‌است. برخی از پژوهشگران مانند «راولین‌سن» بر این ایده هستند که مردم پارسواش همان پارسی‌ها بوده‌اند. تصور می‌شود خاندان‌های پارسی پیش از این که از میان دره‌های کوه‌های زاگرس به سوی جنوب و جنوب خاوری ایران بروند، در این سرزمین، ایست کوتاهی نمودند و در حدود ۷۰۰ سال پیش از زادروز مسیح در بخش پارسوماش، روی دامنه‌های کوه‌های بختیاری در جنوب خاوری شوش در سرزمینی که بخشی از کشور ایلام بود، جای گرفتند. از سنگ‌نوشته‌های آشوری چنین بر می‌آید که در زمان شلمنسر (۷۱۳-۷۲۱ پ. م) تا زمان پادشاهی آسارهادون (۶۶۳ پ. م)، پادشاهان یا فرمانروایان پارسوا، پیرو آشور بوده‌اند. پس از آن در زمان فرورتیش (۶۳۲-۶۵۵ پ. م) پادشاهی ماد به پارس چیرگی یافت و این دولت را پیرو دولت ماد نمود.

هرودوت -مورخ یونانی- می‌گوید: پارس‌ها به شش خاندان شهری و ده‌نشین و چهار خاندان چادرنشین بخش شده‌اند. شش خاندان نخست عبارت‌اند از: پاسارگادیان، رفیان، ماسپیان، پانتالیان، دژوسیان و گرمانیان. چهار خاندان دومی عبارت‌اند از: دایی‌ها، مردها، دروپیک‌ها و ساگارتی‌ها. از خاندان‌های نام‌برده، سه خاندان نخست بر خاندان‌های دیگر، برتری داشته‌اند و دیگران پیرو آنها بوده‌اند.

بر اساس بن‌مایه‌های یونانی در سرزمین کمند اندازان ساگارتی (زاکروتی، ساگرتی) (همان استان کرمانشاه کنونی) ماد‌های ساگارتی می‌زیسته‌اند که گونه بابلی-یونانی شده نام خود یعنی زاگرس (زاکروتی، ساگرتی) را به کوهستان باختر فلات ایران داده‌اند. نام همین خاندان است که در پیوند خاندان‌های پارس نیز موجود است و خط پیوند خونی خاندان‌های ماد و پارس از سرچشمه همین خاندان ساگارتی‌ها (زاکروتی، ساگرتی) است. خاندان پارس پیش از حرکت به سوی جنوب، دورانی دراز را در سرزمین‌های ماد می‌زیستند و بعدها با ناتوانی دولت ایلام، نفوذ خاندان‌های پارس به خوزستان و بخش‌های مرکزی فلات ایران گسترش یافت و رو به جنوب رفته‌اند.

بر اساس نوشته‌های هرودوت، هخامنشیان از خاندان پاسارگادیان بوده‌اند که در پارس جای داشته‌اند و سر دودمان آنها هخامنش بوده‌است. پس از نابودی دولت عیلامیان به دست آشور بنی پال، چون سرزمین عیلام ناتوان شده بود، پارسی‌ها از دشمنی‌های آشوری‌ها و مادی‌ها استفاده کرده و انزان یا انشان را گرفتند.

این رخداد تاریخی در زمان چیش‌پش دوم شاه انشان، پارس و کیمن روی داده‌است. با توجه به بیانیه کوروش بزرگ در بابل، می‌بینیم او نسب خود را به شاه انشان پارس کیمن می‌رساند و او را شاه انزان می‌خواند.

پس از مرگ چیش‌پش(شاه انشان پارس کیمن)، کشورش میان دو پسرش «آریارمنه»، پادشاه پارس و کوروش که بعدها عنوان پادشاه پارسوماش، به او داده شد، بخش گردید. چون در آن زمان کشور ماد در اوج پیشرفت بود و هووخشتره در آن فرمانروایی می‌کرد، دو کشور کوچک تازه، ناچار زیر فرمان پیروز نینوا بودند. کمبوجیه فرزند کوروش یکم، دو کشور نام‌برده را زیر فرمانروایی یگانه‌ای در آورد و پایتخت خود را از انزان به پاسارگاد منتقل کرد.

مهم‌ترین سنگ‌نوشته هخامنشی از دید تاریخی و نیز بلندترین آنها، سنگ‌نبشته بیستون بر دیواره کوه بیستون است. سنگ‌نوشته بیستون بسیاری از رویدادها و کارهای داریوش یکم را در نخستین سال‌های فرمانروایی‌اش که سخت‌ترین سال‌های پادشاهی وی نیز بود، به گونه‌ای دقیق بازگو می‌کند. این سنگ‌نوشته عناصر تاریخی کافی برای بازسازی تاریخ هخامنشیان را داراست. و از آن می‌توان استفاده‌های زیادی کرد.

به درستی که با باشندگی فراوانی بن‌مایه‌های میان‌رودانی، مصری، یونانی و لاتین نمی‌توان با تکیه بر آنها تبارشناسی درستی از خاندان هخامنشی، از هخامنش تا داریوش را به دست آورد. برای همین نوشتار سنگ‌نوشته بیستون زمان مناسبی را در اختیار تاریخ‌نگار می‌گذارد که در آن شاه شاهان، نوشته بلند خود را با تایید دوباره خویشاوندیش با خاندان شاهنشاهی پارسیان آغاز می‌کند و به آرامی پیشینیان خود را نام می‌برد: ویشتاسپ، آرشام، آریارمنه، چیش‌پش و هخامنش. این تبارشناسی به دلایل گوناگون زمان‌های درازی نادرست دانسته شده بود. زیرا در این فهرست نام دو نفر از شاهان هخامنشی که پیش از داریوش فرمانروایی می‌کردند، یعنی کوروش بزرگ و کمبوجیه یکم به چشم نمی‌خورد.

همین جریان موجب شده‌است که مفسران سنگ‌نوشته نسبت به نوشتارهای سنگ‌نوشته داریوش با شک و دو دلی نگاه کنند و او را غاصب پادشاهی هخامنشیان بدانند که با نوشتن این سنگ‌نوشته تلاش داشته‌است برای مشروعیت بخشیدن به پادشاهی خود از نگاه آیندگان، تبارنامه‌ خود را دست‌کاری کند.

بر اساس نوشته‌های هرودوت، گل‌نوشته نبونید، پادشاه بابل، منشور کورش بزرگ، کتیبه بیستون داریوش یکم، و سنگ‌نوشته‌های اردشیر دوم و اردشیر سوم هخامنشی، ترتیب شاهان این دودمان تا داریوش یکم، چنین بوده‌است: (لازم به گفتن است درستی این فهرست از هخامنش تا کوروش بزرگ جای تردید است).

هخامنش، چیش‌پش یکم، کمبوجیه یکم، کورش یکم، آرسک

شاخه اصلی:

کوروش بزرگ (دوم)، کمبوجیه دوم (پیروز مصر)، بردیا، کوروش سوم، کمبوجیه سوم

شاخه فرعی:

آریارمن، ارشام، ویشتاسپ، داریوش بزرگ (یکم)

با بررسی کلی همه بن‌مایه‌ها می‌توان به این گونه نتیجه گرفت. در یک‌چهارم نخست سده ششم پیش از میلاد، چیش‌پش، پسر هخامنش فرمانروایی پارس را به پسر بزرگ‌ترش آریارامنه داد، در حالی که پسر کوچک‌ترش، کوروش یکم به فرمانروایی انشان گماشته شد. پس از مرگ آریارامنه، پسر وی آرشام جایگزین وی شد ولی پس از کوروش یکم، پسرش کمبوجیه یکم و پس از او نیز پسر وی کوروش دوم جانشین او شد. این رویدادها در میانه سده ششم پیش از زادروز مسیح رخ داد.

در این دوران، کوروش بزرگ توانست مادها را به پیروی خود در آورد و به افتخار و ثروت دست یابد. چندی پس، کوروش بزرگ بخش‌های بزرگی از سرزمین‌های خاورمیانه را به تصرف خود در آورد. پس از او نیز کمبوجیه راه پیروزی‌های پدرش را ادامه داد و بر گستره شاهنشاهی هخامنشی افزود.

پس از مرگ کمبوجیه تاج شاهنشاهی به داریوش از شاخه فرعی هخامنشی می‌رسد. آنچه به دیده راستین می‌رسد، این است که داریوش در زمان زندگی پدر و پدربزرگش (آرشام پدربزرگش یا پسرش ویشتاسب، پدر داریوش)، و با هم‌رایی آنها، پادشاهی را به دست گرفت. چرا که در زمان ساخت کاخ داریوش در شوش در آغاز فرمانروایی وی، بر اساس آگاهی‌های گل‌نوشته‌های یافته از پی ساختمان‌ها، این دو زنده بودند. بعد از داریوش نیر تنی دیگر از پشت او به تخت پادشاهی هخامنشی تکیه میزنند که اینگونه می‌توان ایشان را فهرست کرد:

خشایارشا، اردشیر یکم (اردشیر درازدست)، خشایارشای دوم، سغدیانوس، داریوش دوم، اردشیر دوم، اردشیر سوم، ارشک (آرسس) و داریوش سوم.

اما در میان آنها کوروش بزرگ از جایگاهی استثنایی برخوردار است. هرودوت و کتزیاس، افسانه‌های باورنکردنی درباره زادن و پرورش کورش بزرگ (۵۳۰-۵۹۹ پ. م) بازگو کرده‌اند. اما آنچه از دیدگاه تاریخی پذیرفتنی است، این است که کورش پسر فرمانروای انشان، کمبوجیه دوم و مادر او ماندانا، دختر ایشتوویگو پادشاه ماد می‌باشد.

در سال ۵۵۳ پ. م. کوروش بزرگ، همه پارس‌ها را علیه ماد برانگیخت. در جنگ بین لشکریان کوروش و ماد، چندی از سپاهیان ماد به کورش پیوستند و در نتیجه سپاه ماد شکست خورد. پس از شکست مادها، کورش در پاسارگاد شاهنشاهی پارس را پایه‌گذاری کرد، پادشاهی او از ۵۳۰-۵۵۹ پ. م. است.

کورش بزرگ که پادشاهی ماد را به دست آورد و برخی از استان‌ها را به وسیله نیروی نظامی پیرو خود ساخت، همان سیاست کشورگشایی را که هووخشتره آغاز نموده بود، ادامه داد.

کورش بزرگ دارای دو هدف مهم بود: در باختر تصرف آسیای صغیر و ساحل دریای مدیترانه که همه جاده‌های بزرگی که از ایران می‌گذشت به بندرهای آن می‌رسید و از سوی خاور، تأمین امنیت.

در سال ۵۳۸ پ. م. کورش بزرگ پادشاه ایران، بابل را شکست داد و آن سرزمین را تصرف کرد و برای نخستین بار در تاریخ جهان فرمان داد که هر کس در باورهای دینی خود و انجام آیین دینی خویش آزاد است و بدین‌سان کورش بزرگ قانون سازگاری بین دین‌ها و باورها را پایه‌گذاری کرد و منشور حقوق بشر را بنیان نهاد. کورش به یهودیان دربند در بابل، امکان داد به سرزمین یهودیه باز گردند که شماری از آنان نیز به ایران کوچ کردند.

در جنگی که بین کورش بزرگ و کرزوس پادشاه لیدیه در گرفت، کورش در «کاپادوکیه» به کرزوس پیشنهاد کرد که پیرو پارس شود. کرزوس این پیشنهاد را نپذیرفت و جنگ بین‌شان آغاز گردید. در نخستین برخورد، پیروزی با کرزوس بود. سرانجام در جنگ سختی که در «پتریوم» پایتخت هیتی‌ها روی داد، کرزوس به سمت سارد فرار کرد و در آنجا بست نشست. کورش شهر را محاصره کرد و کرزوس را دستگیر نمود. لیدیه گرفته شد و به عنوان یکی از استان‌های ایران به شمار آمد. کرزوس از این پس مشاور بزرگ هخامنشیان شد. پس از گرفتن لیدی، کورش متوجه شهرهای یونانی شد و از آنها نیز، تسلیم بی اما و اگر را خواست که یونانیان نپذیرفتند. در نتیجه شهرهای یونانی یکی پس از دیگری گرفته شدند. رفتار کوروش با شکست‌خوردگان در مردم آسیای صغیر اثر گذاشت. کورش، گرفتن آسیای صغیر را به پایان رساند و سپس متوجه مرزهای خاوری شد. زرنگ، رخج، مرو و بلخ، یکی پس از دیگری در زمره استان‌های تازه درآمدند. کورش از جیحون گذر کرد و به سیحون که مرز شمال خاوری کشور بود، رسید و در آنجا شهرهایی سخت‌بنیاد، برای جلوگیری از یورش‌های مردم آسیای مرکزی ساخت. کورش در بازگشت از مرزهای خاوری، عملیاتی در درازای مرزهای باختری انجام داد. ناتوانی بابل، به واسطه بی‌کفایتی نبونید، پادشاه بابل و فشارهای مالیاتی، کورش را متوجه آنجا کرد. بابل بدون جنگ، شکست خورد و پادشاه آن دستگیر شد. کورش در همان نخستین سال پادشاهی خود بر بابل، فرمانی بر اساس آزادی یهودیان از بند و بازگشت به کشور و دوباره‌سازی پرستش‌گاه خود در اورشلیم صادر کرد. او دیگر بردگان را هم آزاد کرد، و به گونه‌ای برده‌داری را از میان برداشت.

نام سرزمین‌های وابسته، در سنگ‌نوشته‌ای در آرامگاه داریوش که در نقش رستم می‌باشد، به تفصیل این گونه آمده‌است: ماد، خووج (خوزستان)، پرثوه (پارت)، هریوا (هرات)، باختر، سغد، خوارزم، زرنگ، آراخوزیا (رخج، افغانستان جنوبی تا قندهار)، ثته‌گوش (پنجاب)، گنداره (گندهارا) (کابل، پیشاور)، هندوش (سند)، سکاهوم ورکه (سکاهای فرای جیحون)، سگاتیگره خود (سکاهای تیزخود، فرای سیحون)، بابل، آشور، عربستان، مودرایه (مصر)، ارمینه (ارمن)، کته‌په‌توک (کاپادوکیه، بخش خاوری آسیای صغیر)، سپرد (سارد، لیدیه در باختر آسیای صغیر)، یئونه (ایونیا، یونانیان آسیای صغیر)، سکایه تردریا (سکاهای آن سوی دریا: کریمه، دانوب)، سکودر (مقدونیه)، یئونه‌تک‌برا (یونانیان سپردار: تراکیه، تراس)، پوتیه (سومالی)، کوشیا (کوش، حبشه)، مکیه (طرابلس باختر، برقه)، کرخا (کارتاژ، قرطاجنه یا کاریه در آسیای صغیر).

در اثر شورش ماساژت‌ها که یک ایل ایرانی‌تبار و نیمه‌بیابان‌گرد و تیره‌ای از سکاهای آن سوی رودخانه سیردریا بودند، مرزهای شمال خاوری شاهنشاهی ایران مورد تهدید قرار گرفت. کورش بزرگ، کمبوجیه را به عنوان شاه بابل برگزید و به جنگ رفت و در آغاز پیروزی‌هایی به دست آورد. تاریخ‌نویسان یونانی در داستان‌های خود مدعی شده‌اند که ملکه ایرانی‌تبار ماساژت‌ها، تهم‌رییش او را به درون سرزمین خود کشاند و کورش در نبردی سخت، شکست خورد و زخم برداشت و بعد از سه روز درگذشت و پیکر وی را به پاسارگاد آوردند و به خاک سپردند. پس از مرگ کوروش بزرگ، فرزند بزرگ‌تر او کمبوجیه به شاهنشاهی رسید. البته گزنفون در کتاب خود مرگ کورش را طبیعی آن هم در پاسارگاد بیان می‌کند، از سوی دیگر تاریخ در مورد شورش ماساژت‌ها(سکاها) اطلاعاتی به ما نمی‌دهد در ضمن باید توجه داشت که کورش در این زمان در سن بالایی قرار داشته و نیازی نبوده که پادشاه بزرگی چون کورش خود به میدان جنگ برود همانطور که در ۱۰ سال پایانی امپراطوری خود در هیچ جنگی حضور نداشته پس می‌توان این احتمال را در نظر گرفت که کورش سرکوبی این شورش را به یکی از سرداران خود سپرده باشد و خود به میدان جنگ نرفته باشد. حال آنکه در صورت کشته شدن او در جنگ با سکاها باید ملاحظات مربوط به توان بازگرداندن جسد او به پاسارگاد را هم در نظر گرفت که به واسطه بعد مسافت کاری محال می‌نماید.

با درگذشت کوروش پسر او کمبوجیه، به تخت می نشیند. بر اساس یکی از داستان‌ها، کمبوجیه، هنگامی که قصد لشکرکشی به سوی مصر را داشت، از ترس توطئه، دستور کشتن برادرش بردیا را داد. در راه بازگشت کمبوجیه از مصر، یکی از موبدان دربار به نام گئومات مغ، که به بردیا مانند بود، خود را به جای بردیا گذاشته و پادشاه خواند. بر اساس یکی دیگر از داستان‌ها، گئومات مغ با آگاهی از این که بردیا کیست، وی را کشته و سپس چون هم‌مانند بردیا بود، به تخت پادشاهی نشست.

کمبوجیه با شنیدن این خبر در هنگام بازگشت، یک شب و به هنگام باده‌نوشی خود را با خنجر زخمی کرد که بر اثر همین زخم نیز درگذشت (۵۲۱ پ. م.). کمبوجیه در بازگشت از مصر مرد. ولی برخی دلیل مرگ وی را بیماری و برخی دیگر توطئه خویشاوندان می‌دانند اما روشن است که وی در راه بازگشت از مصر مرده‌است ولی دلیل آن تا کنون ناگفته به جای مانده‌است. پس از مرگ کمبوجیه کسی وارث پادشاهی هخامنشیان نبود.

بر اساس گفته‌ای کوروش بزرگ، در بستر مرگ، بردیا را به فرماندهی استان‌های خاوری شاهنشاهی ایران گماشت. مردم از کشته شدن او خبر نداشتند و در سال ۵۲۲ پ. م. چون مردم بردیا را دوست داشتند و به پادشاهی او راضی بودند و از سویی هیچ کس از راز کشتن بردیا آگاه نبود، دل از پادشاهی کمبوجیه برداشتند و پادشاهی بردیای دروغین (گئوماتا) را با جان و دل پذیره شدند و این همان خبرهایی بود که در سوریه به گوش کمبوجیه رسید و سبب خودکشی او شد. برخی از تاریخ‌نگاران نیز، کشته شدن بردیا را کار گئومات می‌دانند.

در نوشتارهای تاریخی از وی به عنوان بردیای دروغین یاد شده‌است. در کتیبه بیستون نزدیک کرمانشاه، گوماته‌ی مغ زیر پای داریوش بزرگ نشان داده شده‌است. داریوش شاه که از سوی کورش بزرگ به فرمانداری مصر برگزیده شده بود، پس از دریافتن این رخداد به ایران می‌آید و بردیای دروغین را از پای درآورده، به تخت می‌نشیند.

کارهای گوماته مغ سبب سوءظن درباریان هخامنشی شد که سرکرده آنان داریوش، پسر ویشتاسب هخامنشی بود. هفت تن از بزرگان ایران که داریوش بزرگ نیز در شمار آنان بود، توسط یکی از زنان حرم‌سرای گئوماتا که دختر یکی از هفت سردار بزرگ ایران و موفق به دیدن گوش‌های بریده او شده بود، پرده از کارش برکشیدند و روزی به کاخ شاهی رفتند و نقاب از چهره‌اش برگرفتند و با این خیانت بزرگ، او، برادرش و دوستان او را که به دربار راه یافته بودند، نابود کردند و به فرمانروایی هفت ماهه او پایان بخشیدند.

داریوش بزرگ (داریوش یکم) (۵۴۹-۴۸۶ پ. م.) سومین پادشاه راستین هخامنشی بود که پادشاهی او از ۵۲۱ تا ۴۸۶ پیش از میلاد به طول کشید.

ویشتاسپ پدر او در زمان کورش، ساتراپ (استان‌دار) پارس بود. داریوش در آغاز پادشاهی با دردسرهای بسیاری روبرو شد. دوری کمبوجیه از ایران چهار سال به درازا کشیده بود. گئومات مغ هفت ماه خود را به عنوان بردیا، برادر کمبوجیه بر تخت نشانده و بی‌نظمی و هرج و مرج را در کشور گسترش داده بود. در بخش‌های دیگر کشور هم کسان دیگر به دعوی این که از دودمان شاهان پیشین هستند، پرچم استقلال برافراشته بودند. گفتاری که از زبان داریوش در کتیبه بیستون از این رویدادها آمده، جالب است و سرانجام همه به کام او پایان یافت. داریوش این پیروزی‌ها را در همه جا نتیجه خواست اهورامزدا می‌داند، می‌گوید:

«هرچه کردم به هر گونه، به خواست اهورامزدا بود. از زمانی که شاه شدم، نوزده جنگ کردم. به خواست اهورامزدا لشکرشان را درهم شکستم و ۹ شاه را گرفتم... سرزمین‌هایی که شوریدند، دروغ آن‌ها را شوراند. زیرا به مردم دروغ گفتند. پس از آن اهورامزدا این کسان را به دست من داد و با آن‌ها چنان که می‌خواستم، رفتار کردم. ای آن که پس از این شاه خواهی بود، با تمام نیرو از دروغ بپرهیز. اگر اندیشه کنی: چه کنم تا کشور من سالم بماند، دروغگو را نابود کن...».

پزشکی به نام «دموک دس» که در دستگاه «اری‌تس» بود و دربند به زندان داریوش افتاده بود، هنگامی که زخم پستان آتوسا دختر کورش و زن داریوش را درمان می‌کرد، او را واداشت که داریوش را به لشکرکشی به سرزمین یونان ترغیب کند. باید خاطرنشان ساخت که این پزشک، یونانی بود و داریوش او را از بازگشت به کشورش محروم کرده بود. «دموک‌دس» به ملکه گفته بود که خود او را به‌عنوان راهنمای گرفتن یونان به داریوش بشناساند و بگوید که شاه با داشتن چنین راهنمایی، به خوبی می‌تواند بر یونان چیره شود. این پزشک یونانی خود را به همراه گروهی از پارسیان به یونان رساند و در آن جا به خلاف خواسته داریوش، در شهر کرتن که میهن راستین او بود، ماند و دیگر به ایران نیامد و گروه پارسی که برای آشنا شدن با روزگار یونان و فراهم کردن زمینه گرفتن آن دیار رفته بود، بی‌نتیجه به میهن بازگشت.

داریوش پس از فرو نشاندن شورش‌های درونی و سرکوبی شورشیان، دستگاه‌های کشوری و دیوانی منظمی درست کرد که براساس آن همه کشورها و استان‌های پیرو شاهنشاهی او بتوانند با یکدیگر و با مرکز شاهنشاهی مربوط و از دیدگاه سازمان اداری هماهنگ باشند.

هرودت در گفتار یورش داریوش به سکاییه نوشته‌است که سکاها از جنگ با او دوری کردند و به درون سرزمین خود پس کشیدند و چون بیابان پهناوری در پیش پای آنها بود، آن قدر داریوش را به‌دنبال خود کشیدند که او از ترس پایان خوراک بر آن شد به ایران برگردد. اما با اینکه در این یورش، پیروزی شاهانه‌ای به دست نیاورد، سکاها را برای همیشه از یورش به ایران و ایجاد دردسر برای مردم شمال این آب و خاک منصرف ساخت.

پس از آن است که داریوش متوجه پنجاب و سند شد. در سال ۵۱۲ پ. م. ایرانیان از رود سند گذشتند و بخشی از سرزمین هند را گرفتند. داریوش فرمان داد تا کشتی‌هایی بسازند و از راه دریای عمان به پنجاب و سند بروند. این دو سرزمین زرخیز و پرثروت برای ایران آن روز بسیار مهم بود. این چیرگی پارسیان در تاریخ هند، آغاز دوران تازه‌ای گردید و سرنوشت هند را دگرگون ساخت.

داریوش جانشین خود را برگزید و هنگامی که آخرین زمینه چینی‌های خود را برای جنگ مصر و یونان می‌دید پس از ۳۶ سال پادشاهی درگذشت که این رویداد در سال ۴۸۶ پ. م. بوده‌است. امروزه آرامگاه داریوش یکم در چهار هزار و پانصد متری پارسه، در نقش رستم است.

در زمان او مرزهای سرزمین‌های شاهنشاهی ایران از یک سو به چین و از سوی دیگر به درون اروپا و آفریقا می‌رسید.

با درگذشت داریوش پسر او و ملکه آتوسا خشایارشا به سلطنت می‌رسد. خشایارشا ملقب به «شاه شاهان» چهارمین پادشاه هخامنشی بین سال‌های ۴۸۵ تا ۴۶۵ پیش از میلاد بود. نام خشایارشا از دو جزء «خشای» به معنی (شاه) و «آرشا» به معنی (مرد) تشکیل شده و به معنی «شاه مردان» است، معنای این نام می‌تواند «کسی که در میان شاهان پهلوان است» یا فرمانروای قهرمانان باشد. خشایارشا در سن سی و چهار سالگی به پادشاهی رسید.

جالب است بدانید که رکورد بزرگترین امپراتوری دنیا از نظر جمعیت را شاهنشاهی هخامنشی در دوران خشایارشا (حدود ۴۸۰ پیش از میلاد) با داشتن ۴۴ درصد جمعیت کل دنیا از آن خود دارد.

در کتاب مقدس عهد عتیق، کتاب استر از استر بعنوان همسر یهودی اخشورش، پادشاه پارس نام برده شده‌است که بسیاری اخشورش را همان خشایارشا می‌دانند.

کتاب استر به ملکه شدن یک دختر یهودی و تلاش او برای جلوگیری از کشتار یهودیان به دستور هامان وزیر خشایارشا اشاره دارد. با لغو شدن حکم اعدام یهودیان، هامان به دار آویخته شد، که هر ساله عید پوریم به یادآوری این رهایی برگزار می‌شود.

در کتاب استر آمده است که خشایارشا بر بیش از 127 استان از هند تا حبشه حکومت می‌کند و خراج بر زمین و سواحل دریا ‫نهاد و دادگستری پیشه کرد.

آنچنان که گفته شد داریوش یکم در آخرین سالهای عمر می‌خواست که برای جبران شکست خوردن سپاه ایران، در اولین دوره جنگ‌های ایران و یونان و نبرد ماراتون به یونان قشون بکشد اما عمرش وفا نکرد و و زندگی را بدرود گفت. بعد از او خشایارشا در صدد بر آمد که اقدام پدر را به نتیجه برساند. شاید به غیر از این آنچه وی را به این اندیشه انداخت، اصرار مردونیوس (داماد داریوش بزرگ و پسر گبریاس) و مخصوصاً تبعیدیان آتنی مقیم دربار بود. در خود آتن هم البته انتظار این انتقام‌جویی می‌رفت و تمیستوکلس سردار آتن بعد از ماجرای ماراتون، قسمت عمده‌ای از ثروت آتن را در راه تقویت نیروی دریایی صرف کرد.

بالاخره خشایارشا تصمیم به جنگ با یونان گرفت و بدون شک نیروی بی‌سابقه‌ای را تجهیز کرد. اما البته این نیرو آنقدر هم که هرودوت ادعا می‌کند، نمی‌توانست به یک ارتش میلیونی بالغ بوده باشد، چرا که چنین تعدادی سپاه و وسایل اگر هم تجهیزش برای خشایارشا ممکن می‌شد، تهیه وسایل و آذوقه آن در سرزمین‌های تراکیه و مقدونیه میسر نبود. مع‌هذا اینکه هرودوت می‌گوید چهل و هشت گونه اقوام مختلف درین سپاه وجود داشته‌اند، ممکن است، درست باشد. بنا به گفته هرودوت خشایارشا در بهار سال ۴۸۰ پیش از میلاد از لیدی به سمت یونان لشکرکشی کرد.

به ابتکار خشایارشا پلی از قایق بر روی داردانل (هلس پونت)، توسط مهندسان مصری و فنیقی (لبنانی) ساخته شد که نیروی زمینی ایران توانست از روی آن عبور کرده و وارد خاک یونان شود. یونانی‌ها که در مقابل این سیل سپاه، ستیزه جویی را بیهوده یافتند در مقدونیه و تسالی (واقع در مرکز یونان) هیچ مقاومتی نشان ندادند و حتی در خود آتن هم در باب جنگ تردید و تزلزل در بین بود ولیکن شخصی از آتن به نام تمیستوکل قدم پیش نهاده مردم را به جنگ و تهیه لوازم آن تحریک کرد، بالاخره طرفداران جنگ تفوق یافتند و شهرهای دیگر یونانی هم که اسپارت و سی شهر دیگر از آنجمله بود، بر ضد ایران در یک اتحادیه یونانی وارد شدند.

اولین جنگ از دومین دوره جنگهای ایران و یونان جنگ ترموپیل بود. چون یونانیان می‌دانستند که در دشت وسیع از عهده سواره نظام ایران برنخواهند آمد، قشون یونانی در تنگه ترموپیل باریکه‌ای بین کوه و دریا در انتظار دشمن نشستند. در جنگ ترموپیل فرماندهی قشون زمینی یونان با لئونیداس پادشاه اسپارت بود و فرماندهی نیروی دریایی را اوری بیاد برعهده داشت.

در ابتدا جنگ در دریا درگرفت که بخاطر بادهای تندی که وزید نقشه‌های جنگی ایران به ثمر نرسید و جنگ دریایی بدون اینکه نتیجه قطعی حاصل شده باشد، خاتمه پیدا کرد. در این هنگام قشون ایران که از راه خشکی پیش می‌آمد به تنگه ترموپیل رسید و به سپاه لئونیداس برخوردند. عبور از تنگه برای سپاه عظیم خشایارشا ممکن نشد اما فرمانده سپاه ایران از یک کوره‌راه، خود را به پشت سر سپاه یونانی رساند و سپاه یونانی پراکنده شد و فقط لئونیداس سردار اسپارتی و یک دسته سیصد نفری از اسپارت که او شخصاً انتخاب کرده بود، در آنجا مقاومت از خود نشان دادند و خود را به کشتن دادند، تا عقب نشینی قوم را تأمین کنند.

بعد از فتح ترموپیل آتن در معرض تهدید قطعی واقع شد و آتنی‌ها ناچار شدند با زنان و اطفال خویش، به جانب جزیره سالامیس در جنوب آتن حرکت کنند.

پس از اینکه خشایارشا وارد آتن شد اردوگاه خود را در خارج آتن قرار داد. وی می دانست که یونانیان در پلوپونز واقع در جنوب یونان یک ارتش دارند و پیش‌بینی می‌کرد که آن ارتش به یونان بیاید و وی را در آن شهر محاصره نماید. این بود که ارتش ایران را در خارج از آتن متمرکز کرد که اگر ارتش یونانیان آمدند ارتش ایران در داخل آنجا محاصره نشود. خود خشایارشا بعد از ورود به شهر در عمارت «پوله ته ریوم» یعنی عمارت مجلس سنای آتن منزل کرد. گارد جاوید که گارد مخصوص امپراطوری بود نیز در همین عمارت جای گرفت. روزی که ارتش پارس وارد آتن شد در آن شهر حتی یک نفر هم به چشم نمی‌خورد، اما عمارت آکروپل پر از جمعیتی بود که به آن پناه برده بودند تا الهه آتنه که خدای آتن بود از آن محافظت کند و همین طور هم شد و خشایارشا امر کرد که مزاحم آنها نشوند. آنهایی که در آکروپل جمع شده بودند کسانی بودند که نتوانستند که خود را از آتن دور کنند، بعضی از آنها بر اثر فقدان وسیله نقلیه و بعضی به علت نداشتن بضاعت در معبد بزرگ بست نشسته بودند به امید این که الهه آتنا آنها را خواهد رهانید و به علت اینکه خشایارشا برای ادیان سایر ملل احترام قائل بود از حمله به آکروپل و کسانی که در آن بودند خودداری کرد و چون می‌دانست که آنهایی که در آکروپل نشسته اند از حیث خواربار دچار مضیقه خواهند شد، به آنها آزادی داد که از آنجا خارج شوند و برای خود غذا تهیه کنند.

پس از فتح آتن اگر ایرانیان خودشان دست به جنگ نمی‌زدند، قضیه خاتمه یافته بود و یونانی‌ها جز تسلیم چاره‌ای نداشتند. جنگ دیگری در حقیقت هیچ ضرورت نداشت، چرا که نیروی دریایی هخامنشی در آن هنگام بر دریاها مسلط بود. اما سرانجام در دریا حیله تمیستوکلس ایرانیان را در تنگنای گذرگاه سالامیس به یک اقدام جنگی دور از احتیاط واداشت و تنگی جا و محدودیت میدان عمل نیروی دریایی خشایارشا خسارات و تلفات بسیار وارد آورد. در همین زمان خشایارشا اخبار بدی از ایران دریافت کرد و بنابراین اقدام به مشاوره با سرداران خود نمود. نظر مردونیه این بود که خود وی با سیصد هزار سپاهی برای تسخیر کامل یونان در این سرزمین باقی بمانند و خود خشایارشا به ایران بازگردد. پادشاه بعد از مشورت با آرتمیس این نظر را پذیرفت و با اکثریت سپاه خویش به پارس بازگشت. بنابر نوشته مورخان علل شکست ایران در تسخیر یونان به این شرح است:

۱. اجتناب‌پذیر بودن این جنگ‌ها توسط ایران، در واقع ایران نیازی به این لشکرکشی‌ها نداشت و بجای توسل به زور و جبر با توسل به عقل و سیاست صحیح، خشایارشا بهتر می‌توانست به هدف خود برسد.

2. نامناسب بودن جنگ‌افزار ایرانیان در برابر یونانیان سنگین اسلحه، به غیر از هنگ جاویدان باقی سپاه ایران از سلاح‌های سبک نظیر تبر استفاده می‌کردند و ناورزیده بودن بسیاری از سپاهیان ایران که از ممالک مختلف جمع‌آوری شده‌بودند.

3. ناهمواری جلگه‌های یونانی. سواره نظام ایران به جنگ در جلگه‌های وسیع عادت داشتند و در مملکت کوهستانی یونان و معبرهای تنگ آن نمی‌توانست به پیاده نظام کمک معنوی بکند.

4. مهم‌ترین علت شکست ایران در این نبرد روحیه عالی یونانیان بود. چرا که آنان مردمانی استقلال طلب بودند و حاضر نبودند که تبعیت ایران را بپذیرند. در قشون ایران آن حرارت و از خود گذشتگی‌ای که یونانی‌ها ابراز می‌کردند وجود نداشت، چرا که یونانی‌ها در خانه خود می‌جنگیدند و فتح و یا شکست، مسئله‌ای حیاتی برای آنها بشمار می‌رفت.

خشایارشا سرانجام پس از ۲۰ سال سلطنت، در اکتبر ۴۶۵ پیش از میلاد توسط رئیس گارد سلطنتی خود، اردوان و یک خواجه به نام میترا یا اسپنت میترا که با یکدیگر همدست شده‌ بودند، در خوابگاه خویش کشته شد. سپس اردوان پسر بزرگ خشایارشا داریوش را کشت. چون پسر دوم پادشاه، ویشتاسپ که والی باکتریه بود، نیز از پایتخت دور بود و اردوان چند ماه سمت نیابت سلطنت را داشت. او بطور موقت، اردشیر، پسر سوم خشایارشا را بر تخت نشاند و خودش از طریق پسران خویش قصد داشت به هنگام فرصت وی را نیز از میان بردارد، اما اردشیر از این توطئه آگاهی یافت و در دفع او پیشدستی کرد. در طی یک زد و خورد داخلی که در چهار دیوار حرمخانه در گرفت، اردشیر اردوان و پسرانش را کشت و خود را شاهنشاه خواند.

اردشیر درازدست در قلمرو سیاست دینی و فرهنگی و برخورد خود با ملل مغلوب از سیاست پدربزرگ خود داریوش بزرگ پیروی کرده‌است. تاریخ نویسان مشرق‌زمین وی را شاهی عدالت‌خواه و دادگستر دانسته‌اند. در زمان شاهنشاهی وی مردم در رفاه و آسایش به سر می‌بردند. در زمان اردشیر یکم در حدود سال ۴۴۱ پیش از میلاد، گاهشمار امپراتوری اصلاح شد و نام ماه‌های سال به نام‌های ایزدان مزدیسنا نامگذاری شدند که تا به امروز باقی است.

وی نسبت به یهودیان رأفتی خاص داشت. هدایا، آزادی یهودیان، بازسازی معابد آنها و احترام به دیانت آنها نمونه‌ای از بزرگمنشی‌های اردشیر به قوم یهود است که به نام اردشیر پس از کوروش در تاریخ یهودیان به ثبت رسیده‌است. او در عید بزرگداشت نحمیا تأمین خوراک همه یهودیان را در این جشن به عهده گرفت و با بودجه امپراتوری به اورشلیم فرستاد. گفته شده است که کاتب ویژه دربار اردشیر در امور یهودیان عزرا بوده‌است.

در زمان اردشیر قوم یهود یک اقلیت قابل ملاحظه در بابل بشمار می‌آمدند. بابل درین سال‌ها یک کانون فعالیت یهود بود و تجارتخانه‌های یهودیان در آنجا حیثیت و اعتبار بسیار داشت. در واقع با آنکه در دنبال فتح بابل به دست کورش بزرگ بیش از چهل و دو هزار تن از اسیران یهودی در بابل به سرزمین پدران خویش برگشتند، تجدید بنای هیکل به آسانی انجام نیافت چرا که آن عده از یهود که از قدیم در اورشلیم مانده بودند، با کسانی که از اسارت بابل و از یک سرزمین تازه باز می‌گشتند، ایجاد تفاهم واقعی آسان نبود، بهمین سبب بنای هیکل تا به دوره داریوش طول کشیده بود و تزئینات آن هنوز تا دوره اردشیر تمام نشده بود.

مقارن سلطنت اردشیر در بین یهود اورشلیم پیغمبری ناشناخته که بعدها به سبب کتابش به ملاکی معروف شد می‌زیست که فرارسیدن روز خدا را مژده می‌داد و مردم را به طغیان فرا می‌خواند و این نکته برای اردشیر که اوضاع آنحدود را به سبب مجاورت با مصر و فنیقیه حساس می‌دید، مایه نگرانی بود. در همین اوقات بود که عزرا یک کاهن یهودی بابل و در عین حال دبیر و مسئول امور مربوط به یهود در دربار اردشیر، به شاهنشاه پیشنهاد کرد تا وی را برای نظارت در احوال و امور مذهبی یهود، به اورشلیم بفرستد و شاه موافقت کرد. عزرا با عده‌ای از یهودیان بابل در سال ۴۵۸ پیش از میلاد به اورشلیم رفت تا با اتکاء به فرمان اردشیر با نشر و تلقین اندیشه وفاداری به ایران به هر نوع فکر شورش طلبی پایان دهد و در عین حال قانون موسی را به درستی احیاء و تدوین کند.

پس از اعزام عزرا، نحیما یهودی دیگری که خود ساقی مجلس شاه و از محارم و مقربان وی بود، در سال ۴۵۴ پیش از میلاد برای نظارت در احوال یهود با اجازه و فرمان اردشیر عازم بیت المقدس شد و این نظارت سال‌ها طول کشید. نحمیا در بیت‌المقدس در حین مراقبت از اوضاع، کوشید تا سر و صورتی به شریعت و اجراء آن بدهد. حاصل کار آنها کتاب‌های عزرا و نحیما است که در واقع مدت‌ها بعد از خود آنها تدوین شده ولیکن یادداشت‌های آنها، در هر دو کتاب باقی‌مانده‌است.

اردشیر به روایتی در سالِ ۴۲۴ پیش از میلاد درگذشت. پس از اردشیر یکم خشایارشای دوم تنها به مدت ۴۵ روز بر تخت نشست. به گفته تاریخ نویسان او تنها پسر اردشیر یکم از ملکه داماسپیا بوده که پس از مرگ پدر به پادشاهی می‌رسد و چهل و پنج روز بعد توسط برادرش سغدیانوس که به اعتقاد برخی از همسر غیر عقدی اردشیر یکم بود به قتل می‌رسد. جنازه او را همراه با جنازه پدر و مادرش، داماسپیا که درست همزمان و در روز وفات اردشیر یکم فوت کرده بود، در یک روز در پارس دفن کردند. «سغدیانوس» نیز از سلطنت چندان بهره ای نبرد بلکه برادر دیگر وی به نام « وَهاوکا » یا « وَهوکه» بر وی شورید و به فرمانروایی شش هفت ماهه او پایان داد. «وهوکه» بعد از به تخت نشستن، خود را داریوش دوم نام نهاد.

با جلوس داریوش دوم انحطاط خاندان هخامنشی که منازعات داخلی، برادرکشی، و تسلیم به توطئه‌های حرم نشانه‌اش بود بطور بارزی امپراتوری هخامنشی را به سوی ورطه نابودی کشانید.

در یکی از مهمترین وقایع این دوران، داریوش دوم به دولت اسپارت که علیه دولت آتن می‌جنگید، کمک‌های شایانی نمود و در اثر همین منازعات و اشتغال حریفان در جنگ پلوپونز بود که یونانیان آسیای صغیر و برخی از جزایر یونانی‌نشین که از زمان صلح کالیاس مستقل شده بودند، دوباره فرمانبردار ایران گردیدند. این پیروزی‌های به اصطلاح دیپلماتیک این عیب را هم داشت که سپاه ایران را بیکار می‌گذاشت و تجربه نشان می‌دهد که در تاریخ امپراتوری‌های بزرگ، وقتی ارتش یکچند بی‌مصرف بماند، مانند تیغی در غلاف مانده، زنگ می‌زند و طولی نکشید که داریوش سوم، در زمان حمله اسکندر تلخی این واقعیت را چشید. از دیگر رویدادهای دوران زمامداری داریوش دوم استقلال مصر از ایران بود که در سال411 پیش از میلاد به انجام رسید. داریوش سرانجام پس از 19 سال تاجداری از بیماری درگذشت و فرزندش اردشیر دوم به جای او به تخت نشست.

در زمان داریوش دوم قدرت در اصل در دست پروشات یا پریزاتس، مادر اردشیر دوم بود. از سیزده فرزندی که پروشات برای شاه به دنیا آورده بود، تنها چند فرزندش زنده مانده بودند. پسر ارشدش که ارشک نام داشت و دخترش آمستریس، و کوروش جوان که چون در زمان سلطنت داریوش متولد شده بود، ولیعهدی را حق خود می‌دانست. مادر نیز ظاهراً نسبت به او علاقه بیشتری نشان می‌داد. مرگ داریوش دوم چون زودتر از آنچه انتظار می‌رفت روی داد و پریزاتس نتوانست پسر محبوب خود کوروش را به ولیعهدی برساند. شاید شاه نیز با این نقشه پریزاتس موافق نبود. به هر حال با مرگ او ارشک با نام اردشیر دوم به سلطنت رسید.

سلطنت اردشیر دوم، درست از روز تاجگذاری با سوءقصدی که برادرش کوروش جوان که در معبد آناهیتا در پاسارگاد نسبت به جان وی کرد و بی‌نتیجه ماند، در یک رشته توطئه‌های خونین و تمام‌نشدنی فرو رفت. فقط حمایت مادر اردشیر از کوروش جوان سبب شد که سوء قصدکننده، از حکم اعدام برهد و حتی به اصرار مادر و البته بعد از قول و قراری که جهت اطمینان شاه داده شد، اردشیر به کوروش اجازه داد به آسیای صغیر (بخش‌های غربی ترکیه امروزی) و مقر حکومت خویش برگردد. کوروش هم که بلافاصله حرکت کرد، در لیدیه بدون تأمل سیزده هزار تن از سربازان یونانی را که تازه با پایان یافتن جنگ پلوپونزوس بیکار شده بودند، استخدام کرد و برای حمله به ایران مجهز شد. در سال ۴۰۱ پیش از میلاد، تلاقی بین اردشیر دوم و برادرش کوروش جوان در کنار دجله و در فاصله هفتاد کیلومتری از بابل در محلی که بعدها «خان اسکندریه» خوانده شد، رخ داد.

روزگار شاهنشاهی اردشیر دوم بیش از همه کس از دید شاهزاده داریوش پنجاه ساله پایان ناپذیر می‌نمود، وی سرانجام در سال پایانی اردشیر دوم به تحریک گروهی ازدرباریان، در صدد رسیدن به شاهنشاهی و کشتن پدرش برآمد. اردشیر را خواجه ای از این کنکاش آگاه کرد.

اردشیر دید که نه می‌تواند این موضوع را نادیده گیرد، چرا که جانش در خطر بود و نه بی درنگ باور کند، توطئه این گونه بود که شبانه به خوابگاه شاه درآیند و او را بکشند، اردشیر دستور داد تا پشت تختخوابش دری باز کنند و روی آن را با پرده بپوشند. در ساعت معهود توطئه گران، به خوابگاه درآمدند، اردشیر آنها را شناخت و از در بیرون رفته پاسداران را خواست. پس از آن داریوش و کنکاشیان بازداشت شدند. به فرمان شاه، دادگاهی از قضات انجمن شاهی تشکیل گردید و دادستان‌هایی برگزیده شدند. اردشیر دستور داد تا منشی‌های دادگاه رأی قضات را نوشته، نزد او آورند.

همه به اعدام رای دادند، در نتیجه داریوش به کشتن رفت. پس از آن اردشیر آریاسپ را جانشین خود کرد. مردم وی را از روی خوش خویی و نرمی رفتار دوست می‌داشتند. سپس اٌخٌوس به وسیله درباریان، به آریاسپ، چنین القاء کردند که اردشیر نسبت به او هم بدبین شده و آهنگ آن دارد که او را هم اعدام کند، در نتیجه آریاسپ پیش دستی کرده، خودکشی کرد.

اردشیر دوم پس از ۴۵ سال شاهنشاهی در سال ۳۵۸ پیش از میلاد، در سن ۸۷ سالگی درگذشت و پسرش اُخوس با نام اردشیر سوم به جای او نشست.

اردشیر سوم پس از اینکه به تخت نشست، اولین اقدامش آن شد که برای رهایی از هر دغدغه‌ای، تمام خویشان نزدیک خود را قربانی کرد. می‌گویند وی نه فقط همه برادران و خواهران خویش بلکه برادرزادگان و عموزادگان و تمام کسانی را که گمان می‌کرد، ممکن است از سلطنت ناراضی باشند، کشت. شاه جدید از همان آغاز کار خویش، اقداماتی انجام داد که از اغتشاش ساتراپ‌ها که بخاطر ضعف و انحطاط دولت مرکزی، خواب استقلال می‌دیدند، جلوگیری کند.

اردشیر سوم در سال ۳۳۸ پیش از میلاد و در بیستمین سال سلطنتش، توسط باگواس خواجه که حاجب و محرم و وزیر او بود، به دست یک طبیب فریب خورده، مسموم شد و شاه بر اثر آن درگذشت.

شاید اردشیر، به سبب حسادت و سخن چینی درباریان، خواسته بود او را تغییر دهد و خواجه برای نگهداری مقام خود بدینوسیله متوسل شده، تا شاهی را به تخت نشاند که جوان بوده، موافق میل او رفتار کند. یا آنگونه که از یک روایت بر می‌آید و سندی برای آن ذکر نشده است، او در اصل مصری بوده و برای انتقام از خشونت‌هایی که وی در مصر بکار برده بوده، اردشیر را کشته است. کینه خواجه مزبور بقدری شدید بود که پس از قتل اردشیر، پیکر او را قطعه قطعه کرده، به خورد سگ داد. اردشیر فرزندان بسیاری داشت ولی تنها نام‌های یکی دو تن از آنها در تاریخ ذکر شده و ظن نیرومند این است، که دیگران را باگواس خواجه کشته است. بعد از کشتن اردشیر، باگواس خواجه، پسر کوچک شاه، بنام «آرسس» یا «ارشک» را همچون شاهزاده‌ای دست نشانده، بر تخت نشانده و خود زمام کارها را برعهده گرفت. اما این شرایط فقط در حدود دو سال دوام آورد و دوست قدیمی و همدست خواجه در نهایت بر تخت پادشاهی ایران جلوس کرد. این دوست قدیمی کسی نیست جز داریوش سوم آخرین پادشاه هخامنشی.

درباره اینکه او چرا به تخت شاهنشاهی نشست، سخن بسیار گفته‌اند اما آنچه به حقیقت نزدیک‌تر می‌نماید این است که باگواس‌خواجه وزیر بزرگ دربار اردشیر سوم که احساس می کرد درباریان از تسلط او بر آرسس چندان دلی خوشی ندارند برای مقابله با توطئه آنان، داریوش سوم را با هر حیله‌ای بود، به روی کار آورد تا عملاً خودش فرمانروای مطلق باشد. زیرا باگواس گمان کرده بود که داریوش شاهزاده زرنگی نیست و شاه نیرومندی نخواهد شد. داریوش سوم در هنگام جلوس تقریباً چهل و پنج سال داشت و کسی نبود که در آن سن و سال بازیچه دست یک خواجه حرم واقع شود. در نتیجه داریوش به اشارات و نظرات باگواس توجهی نمی‌کرد و وزیر بزرگ که به خطای خود آگاهی یافته بود، برآن شد که داریوش را نیز مانند دو پادشاه پیشین از میان بردارد. اما داریوش از این تصمیم باخبر شد و او را فراخواند و جام زهری به او نوشانید.

آغاز پادشاهی داریوش سوم با شروع حکومت اسکندر پسر فیلیپ در مقدونیه تقریباً مقارن است و در سیر تاریخ، او مانند رقیبی است که سرنوشت برای اسکندر تراشیده‌است. داریوش سوم در سال ۳۳۶ پیش از میلاد بر تخت نشست و سلطنتی را آغاز کرد که دوران کوتاه آن پر از رویدادهای بزرگ بود. پایان زندگی او در حقیقت پایان شاهنشاهی بزرگ هخامنشیان بود.

قتل باگواس خواجه، داریوش سوم را با یک طغیان مجدد در مصر مواجه‌کرد. درست در همان اوقات اسکندر بیست ساله در مقدونیه به آرام کردن طوایف شمالی سرزمین خویش سرگرم بود، داریوش در صدد تسخیر مجدد مصر برآمد. در اوایل سال ۳۳۴ پیش از میلاد داریوش طغیان مصر را فرو نشاند و از آنجا به پارس بازگشت تا جهت خویش قصرهایی بسازد و حتی در آسایش و فراغت، بنای مقبره‌ای را هم برای خود بنیاد نهد طرحی که بروز حوادث آن را ناتمام گذاشت.

در بهار سال ۳۳۴ پیش از میلاد، در حوالی آسیای صغیر، در کنار رود گرانیکوس که آنسوی تنگه داردانل به دریای مرمره می‌ریزد، اولین تلاقی جدی بین دو سپاه ایران و اسکندر بنام نبرد گرانیک یا گرانیکوس رخ داد. در حین این نبرد و یک برخورد تن به تن خود اسکندر، به زحمت از آسیب زوبین مهرداد، داماد داریوش، جان بدر برد که برادر مهرداد، برای انتقام مرگ برادرش با شمشیر به اسکندر حمله کرد که اگر کلیتوس دوست صمیمی اسکندر، در اینجا دست ضارب را از شانه قطع نکرده بود، زندگی اسکندر در خطر قطعی بود. جنگ در نهایت به پیروزی اسکندر تمام شد. پس از شکست، سپاه ایرانیان که در صفوف مقدم جا گرفته‌بودند، فرار کردند ولی اسکندر به تعقیب آنها نرفت بلکه به سپاهیان یونانی که در سپاه ایران خدمت می‌کردند و در این جنگ، در قسمت ذخیره بودند، تاخت و به استثنای دو هزار نفری که اسیر گردیدند، همه این یونانیان به دست سپاه اسکندر کشته شدند. با این پیروزی، آسیای صغیر به تسخیر اسکندر درآمد.

بعد از پیروزی در نبرد گرانیک اسکندر به آسانی توانست سایر ولایات آسیای صغیر را یک به یک تسخیر کند و تا نزدیک به سوریه به سرعت پیش برود. فقط در حوالی شهر کوچک ایسوس در سوریه بود که لشکر وی برای ورود به خاک سوریه با مقاومت تازه‌ای مواجه شد.

در سال ۳۳۳ پیش از میلاد، دومین جنگ بین اسکندر و سپاهی که داریوش در بابل تجهیز و آماده کرده‌بود، به نام نبرد ایسوس درگرفت.

داریوش که عنوان فرماندهی سپاه را هم خود، برعهده گرفته‌بود، نتوانسته‌بود این نکته را درک کند که کثرت و تنوع سپاه او ممکن است در جنگ با یک سپاه منظم و محدود و در تنگنایی بین کوه و دریا دست و پا گیر باشد و چنان جای نامناسبی را برای نبرد انتخاب کرده بودند که سواره نظام ایران، میدان عمل نیافت. کم مانده بود که خود داریوش در هنگام نبرد اسیر شود ولی ایرانی‌ها خیلی فداکاری کرده نگذاشتند، اسکندر به شاه برسد و او فرصت یافته، بر اسب نشسته فرار کرد. یکی از سردارهای اسکندر، چادرهای داریوش را که خانواده داریوش شامل مادر و زن و دختر و خواهر او در آن بودند، همراه با غنائم فراوان تصرف کرد. داریوش در پی این شکست تقاضای صلح کرد تا با پرداخت غرامت خانواده‌اش را پس بگیرد اما اسکندر نپذیرفت و لاجرم چندی بعد جنگ نهایی میان سپاه او و ارتش داریوش سوم در گرفت.

در سال ۳۳۱ پیش از میلاد، در نبرد گوگمل اسکندر برای سومین بار با سپاه داریوش برخورد. وقتی جنگ در گرفت کثرت سپاه ایران در ابتدا باعث وحشت و دغدغه اسکندر شد و به نظر می‌آمد که این بار ایرانیها فاتح می‌شوند اما اسکندر که پافشاری ایرانیان را دید، حمله را بر شخص داریوش، متمرکز کرد و جراحتی بر وی وارد آمد. داریوش فرار کرد و فرار او، باعث فرار قسمتی از قشون گردید و بابل بلافاصله به دست اسکندر افتاد. اسکندر در بابل فقط آن اندازه توقف کرد که لشکرش از خستگی راه بیاساید و بعد از یکماه استراحت فتح شوش و پرسپولیس را الزام کرد. فتح شوش پایتخت زمستانی هخامنشیان، بیست روز بعد میسر شد. اسکندر به دنبال تسخیر پایتخت دیگر داریوش پرسپولیس که بقول دیودور مورخ، در زیر آفتاب شهری ثروتمندتر از آن نبود بلافاصله راه سرزمین پارس را پیش گرفت.

پس از گریختن داریوش و سقوط شوش مقاومت در مقابل این بیگانه بی‌فایده بنظر می‌رسید، با این‌وجود یک سردار پارسی به نام آریوبرزن در مقابل او مقاومتی جسورانه و شدید، در تنگه‌ای که موسوم به دربند پارس است، از خود نشان داد. او باعث شد که اسکندر نتواند از این تنگه بگذرد. سپاه اسکندر مجبور شدند، به همان ترتیبی که ایرانی‌ها در جنگ ترموپیل اقدام کرده بودند، عمل کرده و از پشت سر ایرانی‌هایی که تنگه را بسته بودند، به آنها حمله کرده و راه را باز کند. بطوریکه می‌نویسند دفاع آریوبرزن، یگانه مدافعه صحیح و درستی بوده که ایران در آن زمان، بعمل آورد. سرانجام فقط چند ماه بعد در سال ۳۳۰ پیش از میلاد، داریوش سوم که با وجود شکست‌های پی در پی هنوز مأیوس نشده و درصدد بود قشون جدیدی تجهیز کند، یکچند در اکباتان (همدان) ماند اما وقتی اسکندر در تعقیب داریوش از پارس راه ماد را پیش گرفت و داریوش نیز برای تجهیز سپاه توفیقی نیافت. با بسوس ساتراپ باختر که خویشاوند داریوش سوم محسوب می شد و عده ای از بزرگان پارس، از جانب ری به ولایت خاوری عزیمت کردند. در حدود دامغان امروزی بسوس، که از آمدن اسکندر مطلع شده بود، شاه را به قصد کشتن، زخم مهلکی زد و به سوی باختر گریخت و خود را اردشیر پنجم، شاه ایران خواند. اسکندر وقتی به بالین داریوش رسید او از آن زخم‌ها فوت کرده بود. و با مرگ او شالوده بیش ار دو قرن زمامداری هخامنشیان از هم پاشید.

شناخت تمدن ایران در دوران هخامنشیان که تأثیری بنیادین بر دوران‌های پسین گذارده‌است، برای شناخت جامع فرهنگ ایران گریزناپذیر می‌باشد. از نظر نام و عنوان، این درست است که شاهنشاهی بزرگ ماد دورانی دراز پایید و سپس جای خود را به شاهنشاهی هخامنشی سپرد، ولی نکته بسیار مهم آنکه شاهنشاهی هخامنشی چیزی جز تداوم دولت و تمدن ماد نبود. همان خاندان‌ها و همان مردم، روندی را که برگزیده بودند با پویایی و رشد بیشتر تداوم بخشیدند و در پهنه‌ای بسیار پهناور، آن را تا پایه بزرگ‌ترین شاهنشاهی شناخته شده جهان، گسترش دادند.

زمان ماندگاری شاهنشاهی هخامنشی، ۲۲۰ سال بود. فرمانروایی آنان در قلمرو شاهنشاهی – به خصوص در آغاز – موجب گسترش کشاورزی، تامین بازرگانی و حتی تشویق پژوهش‌های علمی و جغرافیایی نیز بوده‌است. پایه‌های اخلاقی این شاهنشاهی نیز به ویژه در دوره کسانی مانند کورش و داریوش بزرگ متضمن احترام به باورهای مردم پیرو و پشتیبانی از ناتوانان در برابر نیرومندان بوده‌است، از دیدگاه تاریخی جالب توجه‌است. منشور کوروش در هنگام پیروزی بر بابل را، پژوهشگران یک نمونه از پایه‌های حقوق مردم در دوران باستان برشمرده‌اند.

کورش در دوران زمامداری خود، از سیاست اقتصادی و اجتماعی عاقلانه‌ای که کمابیش بر اساس خواسته‌های کشورهای وابسته بود، پیروی می‌کرد. از این سخن او که می‌گوید: «رفتار پادشاه با رفتار شبان تفاوت ندارد، چنانکه شبان نمی‌تواند از گله‌اش بیش از آنچه به آنها خدمت می‌کند، بردارد. همچنان پادشاه از شهرها و مردم همان‌قدر می‌تواند استفاده کند که آنها را خوشبخت می‌دارد.» و نیز از رفتار و سیاست همگانی او، به خوبی پیداست که وی تحکیم و تثبیت پادشاهی خود را در تأمین خوشبختی مردم می‌دانست و کمتر به دنبال زراندوزی و تحمیل مالیات بر کشورهای وابسته خود بود. او در دوران کشورگشایی نه تنها از کشتن و کشتارهای وحشتناک خودداری کرد بلکه به باورهای مردم احترام گذاشت و آنچه را که از کشورهای شکست‌خورده ربوده بودند، پس داد. بر اساس تورات، پنج هزار و چهارصد ظرف طلا و سیم را به بنی‌اسراییل می‌بخشد، پرستش‌گاه‌های مردم شکست‌خورده را می‌سازد و می‌آراید. و به گفته گزنفون، رفتار او به گونه‌ای بوده که «همه می‌خواستند جز خواسته او چیزی بر آنها حکومت نکند.» کمبوجیه با آنکه از کیاست کورش بهره‌ای نداشت و از سیاست آزاده وی پیروی نمی‌کرد، در دوران توانمندی خود به گرفتن مالیات از مردم شکست‌خورده نپرداخت، بلکه مانند کورش بزرگ به گرفتن هدیه‌هایی چند قانع بود.

دوران دایوش بزرگ و اردشیر اول هم مقارن است با توسعه و بسط مبانی کشورداری در امپراطوری هخامنشی. اما زمامداری خشایارشا، و شاهانی که پس از اردشیر اول بر تخت کیانی تکیه می زنند چندان همسو با کرده‌های کوروش بزرگ نیست.

هخامنشیان ۲۲۰ سال (از ۵۵۰ تا ۳۳۰ پیش از زادروز مسیح) بر بخش بزرگی از جهان شناخته‌شده آن روز از رود سند تا دانوب در اروپا و از آسیای میانه تا شمال خاوری آفریقا فرمان راندند. امپراطوری بزرگ هخامنشیان که بنیانگذار آن کوروش بزرگ شاه انشان بود در سازمان جهانی یونسکو به بزرگترین و اولین امپراطوری جهان طبق اسناد به ثبت رسیده است.